بسم الله الرّحمن الرّحیم
نماز در مرحله اول عشق بازی با خدا نیست. نماز در ابتدا سختی دادن به خود است، نه رسیدن به لذت معنوی. خداوند متعال می دانست در ابتدای راه، ما عاشق او و عارف به او نیستیم، خداوند متعال می دانست تازه بعد از چهل سال عبادت، ما کم کم می توانیم شیرینی گفتگوی با او را حس کنیم؛ به همین دلیل چنین دستوری به ما داده است، آن وقت ما تصور می کنیم فقط وقتی نمازمان خوب است که از آن لذت ببریم؟
این که به دنبال چشیدن شیرینی نماز و لذت بردن از آن باشیم، گاهی اوقات اصلا زشت است. بعضی وقت ها اینکه بپرسیم: «چکنم تا از نماز خواندن لذت ببرم؟» سؤال خوبی نیست.
پرسید:
-حاج آقا! چه جوری از نماز لذت ببرم؟
-بنا نیست تو از نماز لذت ببری، بناست تو خوب نماز بخوانی تا خدا از نماز تو لذت ببرد و خوشش بیاید. بعد که خوشش آمد، ممکن است انشاءالله با تو رفیق شود و تو را بغل بگیرد و کم کم همه چیز درست شود و لذت هم ببری.
گاهی آدم دنبال نماز نیست، بلکه دنبال لذت بردن و هوسرانی خودش است. دنبال شیرینی نماز است، چون می خواهد همه زندگیش پر از شیرینی باشد. فکر می کند نماز خواندن هم مثل کارتون«تام و جری» است که وقتی پای آن بنشیند، مست شود، سحر شود و کیف بکند! گاهی آدم فکر می کند نماز خواندن مثل فیلم سینمایی است. اگر خداوند می خواست، خودش می توانست نماز را برای همه آدم ها شیرین و لذت بخش قرار دهد تا همه جذب نماز شوند. اما اتفاقآ خدا حال آدام ها با نماز گرفته است و البته این کار خدا هم مانند تمام کارهایش حکیمانه است. پدری میگفت:
-بچه من نماز نمی خواند. در نمازش کاهلی می کند. الان هجده—نوزده سالش است و دانشگاه می رود، ولی من ناراحتم که چرا در نمازش کاهلی می کند. در حالی که ما در تربیتش چیزی کم نگذاشته ایم. شما بفرمائید به او چه بگوئیم؟
-نماز را چطوری به پسرم معرفی کرده ای؟
-بالأخره یک جوری معرفی کردیم.
-نه دقیقا بگو چگونه معرفی کردی؟
یک مقدار از تعریف های رایج در مورد نماز گفت، تا کم کم رسید به این جملات که«نماز عشق بازی با خداست، مناجات با معبود است، راز و نیاز با پروردگار عالم است و…» با این نوع تعریف کردن از لابد وقتی فرزند او سر نماز ایستاده، پیش خودش گفته: «راز و نیاز کجاست؟ من اگر رازی داشته باشم، همین جوری به خدا می گویم!» یعنی این جوان، سر نماز ایستاده و دیده که از عشق بازی حال معنوی خبری نیست. بعدش هم به خدا گفته: «الان حال عشق بازی ندارم. خدایا بعدا برای عشق بازی می آیم. الان من وسط کار و درسم هستم.»
به آن پدر محترم گفتم: «خب شما نماز را اشتباه معرفی کرده ای. بچه ات مدتی سراغ نماز می رود، بعد که از نماز لذت نمی برد، دیگر سراغ آن نمی رود. چون فکر می کند از نماز طرفی نبسته است. لذا خودش را شکست خورده در نماز می بیند.»
فعلا دنبال لذت بردن از نماز نباش!
نماز عبادتی نیست که لازم باشد انسان آن را حتما با حال معنوی و همراه با اشک و گریه و سوز و گداز بخواند و لزوما از آن لذت ببرد. چون حتی اگر کسی خیلی اهل سوز و گریه و اشک باشد، این طور نیست که همیشه حال عبادت داشته باشد. امیر المومنین(ع) فرمودند: « ان للقلوب اقبالا و ادبارا» یعنی دل های ما انسان ها حالت اقبال و ادبار دارد. به همین دلیل گاهی انسان حال عبادت دارد، گاهی هم ندارد و این در حالی است که نماز ها واجب را همیشه باید بخوانیم، چه حال داشته باشیم، چه نداشته باشیم.
عبادتی که هر روز، و روزی پنج مرتبه انسان باید انجام دهد، معلوم است که لازمه این عبادت اصلا این نیست که حتما سر آن عبادت، گریه کنیم. اگر لازم بود هروقت که نماز می خوانی حتما گریه کنی، خدا می فرمود « هر موقع حال داشتی نماز بخوان.» اما اتفاقا خداوند متعال دستور نماز را به گونه ای صادر کرده که در حال ما را در هم بگیرد! یعنی مواقعی که برای ما سخت هم هست مجبوریم نماز بخوانیم. لذا نماز خوب خواندن، برای امثال ما که در ابتدای راه هستیم، اصلا به معنای لذت بردن از نماز نیست و این دقیقا سؤالی است که خیلی از اوقات جوان می پرسند:
-من چکار کنم از نماز خواندن لذت ببرم؟
-پس کی می خواهی آدم بشوی؟!
-یعنی چه؟ لذت بردن چه ربطی به آدم شدن دارد؟
-اگر کسی بخواهد آدم شود باید با نفس خودش مبارزه کند و این کار در ابتدا لذت بخش نیست. خداوند هم عبادتی را طراحی کرده و به تو پیشنهاد داده که از آن لذت نبری! طبیعتا تکراری بودن نماز، لذتش را از بین می برد خدا خواسته است که تو در جریان سختی ها و تلخی های این امر تکراری، آدم شوی، رشد کنی و بالا بروی. اگر ابتدای راه بخواهی از نماز خواندن لذت ببری که رشد پیدا نمی کنی.
نماز خواندن زمانی شروع به رشد دادن انسان می کند، که انسان از آن لذت نبرد. نماز زمانی چرک روح آدم را می گیرد، که لب زبر نماز روح تو را بیابد.
مثلا نشسته ای غرق بازی، غرق کار یا غرق استراحت شده ای که یک دفعه مؤذن اذان می گوید وتو باید بلند شوی بروی نماز بخوانی. طبیعتا حالت گرفته می شود، اما عیبی ندارد، همین الان بلند شو برو نماز بخوان تا آدم شوی. کتک نماز را بخور و تلخی آن را تحمل کن تا آدم شوی.
منبع: چگونه یک نماز خوب بخوانیم؟/ نوشته استاد علیرضا پناهیان
نویسنده مطلب: کبری شعبانی
خوش آمدید.اینجا مرکز ترک تضمینی خودارضایی می باشد که متعلق به همه ماست.جایی واسه پیدا کردن خودمون برای بازگشت به آدم پاکی که بودیم و رهاش کردیم.روش ترک تضمینی خودارضایی، پست ثابت و اولین پست وبلاگ هست.اللهم عجل لولیک الفرج
فکر می کنید از اینجا تا خدا چقدر راه است ؟!
می گویند از اینجا تا خدا دو قدم بیشتر نیست . « یک قدم بر نفس خود نه ، دیگری درکوی دوست » نفس می گوید : انجام بده . همین که انجام ندهی، پیش خدایی .
چگونه با خدا عشق بازی کنیم
نفس از تو گناه می خواهد . لذت حرام می خواهد . بی محلی کن تا دلت روشن شود و خدا را بخواهد . می دانستی اگر دلت گرم و روشن شود می توانی از زمین بلند شوی و به پرواز در آیی مثل آتش زیر بالن ؟!
اما برای اینکه بالن روح تو هم اوج بگیرد ، باید وزنه های اضافی را پایین بیاندازی ، باید سبک شوی .
برای این کار یک دوش بگیر به نیت توبه غسلی کن و وضویی بگیر و با لباس پاکیزه و در گوشه ای دنج و خلوت رو به قبله بنشین .
بعد از تمرکز به احوال غربت خودت و به عظمت خدا فکر کن .
شروع کن به صحبت با خدا :
خدا ! بنده ت اومده پشت در . نمی خوای در رو به روش باز کنی ؟ من شنیدم از توبه ی بنده هات خوشحال می شی . اومدم خوشحالت کنم .
خدا! من که جز تو پناهی ندارم اگه تو ردم کنی کجا برم ؟ سرمو رو دامن کی بذارم ؟ شکایت دل غریب و حسرت کشیده ام رو به کی بکنم ؟ از دست نفس اماره به کی پناهنده بشم ؟
خدای خوبم ! اگه به دردت نمی خورم پاشم برم . اما ، از اینجا برم ، کجا برم ؟ کی منو با این همه بدی میپذیره ؟ کی به یه آدم معصیت کار پناه می ده ؟
من که به غیر از درگاه لطف و کرمت جای دیگه ای رو سراغ ندارم . تو نگفتی : غریبا رو پناه بدید ؟ یتیما رو با محبت بپذیرید؟
خدا ! حالا من یه غریب اومده در خونه ی تو . نمی خوای پناهش بدی ؟
برای مشاهده کامل پست به ادامه مطلب بروید
راه هایی برای تغییر
قدرت گرفته از بلاگ بیان ● کلیه حقوق سایت محفوظ است. ● بازنویسی قالب: تیم برنامه نویسی مرکز نزدیکی به خدا
فایل pdf همه کتاب های شهید مطهری
در روزگار قدیم
تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بیشتر از همه دوست
داشت و او را مدام با جواهرات گرانقیمت پذیرایی میکرد، بسیار مراقبش بود و
بهترین چیزها را به او میداد. همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او
افتخار میکرد، نزد دوستانش او را برای جلوهگری میبرد گرچه واهمه شدیدی
داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
واقعیت این
بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت! او بسیار مهربان بود و دائماً
نگران و مراقب مرد بود و مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به
تاجر کمک میکرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید؛ اما همسر
اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و
موفق بودنش در زندگی بود؛ اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانهای که تمام کارهایش با او بود حس میکرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به
زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت:
من اکنون چهار همسر دارم؛ اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و
بیچاره خواهم شد! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش
فکری بکند.
اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت:
“من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کردهام و
انواع راحتیها را برایت فراهم آوردهام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه میشوی تا تنها نمانم؟”زن به سرعت گفت: “هرگز”؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.مرد
با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: “من در زندگی
تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟”زن گفت:
“البته که نه! زندگی در این جا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو میخواهم
دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم.” قلب مرد از این حرف یخ کرد.مرد
تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: “تو همیشه به من کمک کردهای. این بار هم
به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من
باشی؟”زن گفت: “این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتا میتوانم تا گورستان همراه تو بیایم؛ اما در مرگ … متأسفم!”گویی
صاعقهای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: “من با
تو میمانم، هر جا که بروی..” تاجر نگاهی کرد، همسر اولش بود که پوست و
استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی
و نشاطی برایش باقی نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی
گفت: “باید آن روزهایی که میتوانستم به تو توجه میکردم و مراقبت میبودم!”
در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ، اول از همه او، تو را ترک میکند.همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.همسر
اول که روح ماست. اغلب به آن بیتوجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و
دوست میکنیم؛ اما او ضامن توانمندیهای ماست ولی ما ضعیف و تنها رهایش
کردهایم تا روزی که قرار است همراه باشد؛ اما آن روز دیگر هیچ قدرت و
توانی برایش باقی نمانده است.
چگونه با خدا عشق بازی کنیم
حسرت ها را می شمارم
و باختن ها
وصدای شکستن را
… نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم
وکدام خواهش را نشنیدم
وبه کدام دلتنگی خندیدم
که چنین دلتنگــــــــــــــــم
وقتی
ازارتفاع لبانت
به عمق آغوشت سقوط میکنم
چه سقوط دلنشینی
راستی میدانستی
پرواز را تو یادم دادی…؟
من خدایی دارم، که در این نزدیکی استنه در آن بالاها !مهربان، خوب، قشنگ …چهره اش نورانیستگاه گاهی سخنی می گوید،با دل کوچک من،ساده تر از سخن ساده مناو مرا می فهمد !او مرا می خواند،او مرا می خواهد،او همه درد مرا می داند …یاد او ذکر من است، در غم و در شادیچون به غم می نگرم،آن زمان رقص کنان می خندم …که خدا یار من است،که خدا در همه جا یاد من استاو خدایست که همواره مرا می خواهداو مرا می خوانداو همه درد مرا می داند …
پروردگار من تنها روزنه ی امیدیست
که هیچگاه بسته نمی شود،
تنها کسی ست که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد،
با پای شکسته می توان سراغش را گرفت،
خدای من تنها خریداریست
که اجناس شکسته را بهتر بر می دارد،
تنها کسی که وقتی همه رفتند می ماند،
وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید…
مهربان من، مرا فقط برای خودم می خواهد،
دلش فقط برای من تنگ می شود،
نگاهش همیشه با من است…
پروردگار من تنها روزنه ی امیدیست
که هیچگاه بسته نمی شود،
تنها کسی ست که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد،
با پای شکسته می توان سراغش را گرفت،
خدای من تنها خریداریست
که اجناس شکسته را بهتر بر می دارد،
تنها کسی که وقتی همه رفتند می ماند،
وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید…
مهربان من، مرا فقط برای خودم می خواهد،
دلش فقط برای من تنگ می شود،
نگاهش همیشه با من است…
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
چگونه با خدا عشق بازی کنیم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بود است مراد وی از این ساختنم
جان که از عالم علوی است یقین می دانم
رخت خود باز بر آنم که همان جا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز اگر روی به من بنمایی
والله این قالب مردار به هم در شکنم
نامهربانی..
مشکلات..
درد..
دوری..
بیماری..
نداری..
شکست..
عشق..
فقر..
تنهایی..
نامیدی..
سکوت و…
و من خدایی دارم که هیچگاه مرا فراموش نمیکند،
او که مرا دوست دارد وبهترینها را برایم میخواهد،
خداییکه لحظه ای مرا بحال خود وا نمیگذارد
وهمیشه در کنار من است حتی لحظاتی که
سرشار از معصیتم وگناه وجودم را فراگرفته است.
خداییکه میبخشد بی منت، به منتهایی بزرگیش
و نعمت میدهد بی اندازه، به بی کرانگی مهربانیش.
آری این زبان من است که رسوا شده ی این خدای بزرگ است.
بارالها! تو تنها دارایی من هستی و براستی که ثروتمندم وبی نیاز از غیر تو.
هرگز از رحمت تو نامید نخواهم شد،
چون به یقین میدانم دوستم داری…
بنده ی گناهکار تو ح…
بی نام او هر کاری ابتر است
سلام؛
التماس دعــای فــرج و شهــادت
چگونه با خدا عشق بازی کنیم
یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
سلام دوست عزیز؛
دهانش را گرفت زیر شیر آب و راه افتاد. به خیال خودش آن را آب میکشید تا نجس نباشد؛
و رفت مثل چند شب گذشته، مثل محرّم هر سال …* مشهور بود به قُلدری و لااُبالیگری. هیکل قوی و بااُبهتی داشت. هرجا میرفت، آنجا را به هم میریخت. مأمورهای کلانتری هم از او میترسیدند، چه رسد به مردم عادی. از در که وارد شد، همهی نگاهها او را دنبال کردند، تا جایی برای نشستن پیدا کرد. در گوشهی مجلس، حلقهای ساخته شده که ظاهراً در مورد او حرف میزدند.* هنوز خیلی از آمدنش نمیگذشت که جوانی از حلقه خارج شد و رفت سراغش با لبخند، جوان را تحویل گرفت … چند لحظه بعد، صورتش سرخ شده بود و با تعجب نگاه میکرد. نتوانست حرفی بزند. فقط شنیدههایش را مرور کرد: «مسئول هیأت میخواهد تو بروی بیرون. از فردا شب هم حق نداری بیایی اینجا … »* مجلس ساکت شد. همه میترسیدند دعوا شود. اما او آرام، در میان سیاهیها گم شد و رفت خانهاش. به خودش اجازه نداد به خادم امام حسین(ع)بیاحترامی کند. موقع خواب فکر میکرد از فردا به کدام روضه برود؟! * شروع کرد به در زدن. صدای نفسهایش را میشد از پشت در هم شنید. در را باز کرد. همان مردی بود که دیشب گفته بود او را از روضه بیرون کنند. نگاهش کرد. نمیتوانست تحویلش بگیرد. اما مرد، جثهی قوی او را در آغوش گرفته بود و مدام میبوسیدش: «خواهش میکنم، التماس میکنم، امشب حتماً بیا جلسه. حرفهای دیشب را فراموش کن … خواهش میکنم رسول». میخواست برود که رسول نگذاشت: «تا نگی چی شده، اجازه نمیدم یه قدم برداری». صدایش میلرزید. نمیدانست بگوید یا نه. شاید رسول معنی حرفهایش را نمیفهمید. اما گفت: «دیشب خواب دیدم رفتهام صحرای کربلا. خیمههای امام حسین(ع) یک طرف بود و لشکر یزید طرف دیگر. خواستم بروم سراغ خیمههای آقا. دیدم سگی نگهبان خیمههاست. اجازه نمیداد غریبهها نزدیک شوند. خواستم بروم جلو، نگذاشت. با سگ درگیر شدم. یکدفعه … متوجه شدم …سر و صورت آن سگ … رسول! تو پاسبان خیمهها بودی!» زانوهایش تا شد. «راست بگو، من! واقعاً من نگهبان خیمههای آقا بودم؟! خودشان مرا به سگی قبول کردهاند؟! … » دیگر شب نبود، ماه رمضان هم نبود، اما آن صبح باصفا، شب قدر رسول شد. * پنجم اسفند 1284 هـ.ش، وقتی مشهدی جعفر و آسیه، ساکن محلهی «خیابان» تبریز بودند، خدا به آنها پسری داد که اسمش را گذاشتند «رسول». رسول دادخواه. آسیهی مهربان و آرام، رسول را در جلسههای روضه امام حسین(ع) شیر داد و بزرگ کرد. بازیهای روزگار، او را در راهی انداخت که 52 ساله بود که مجبور شد تبریز را ترک کند و برود تهران. با همه بدیهایش، یک خوبی بزرگ داشت و آن هم محبت امام حسین(ع) بود. بالاخره محبت حسین(ع) او را عاقبت به خیر کرد. * تازه با «حاج محمد سنقری» دوست شده بود. گفت برویم نماز؟! حاج محمد با ناراحتی جواب داد: «من خجالت میکشم با تو بیایم مسجد. چرا مثل بقیه یکجا نمازت را نمیخوانی و مدام جایت را عوض میکنی؟» ـ حاج رسول گفت: «حق با توست. اما خبر نداری، توی این شهر جای گناهی نبوده که من در آنجا پا نگذاشته باشم. حالا باید در عوض، توی همهجای این مسجدها، نماز بخوانم تا انشاءا… آن کثافتها را از بین ببرد.» * از هر مسجدی که رد میشد، اگر در آن باز بود، میرفت داخل و دو رکعت نماز تحیّت میخواند. به هر خانهای هم که میرفت، اگر میشد، اول دو رکعت نماز میخواند. میگفت: «روز قیامت، همهی این مسجدها و مکانها، شهادت خواهند داد که من در آنها نماز خواندهام.» * شبهای جمعه، فقرا دور مغازهاش جمع میشدند و او، به همه آنها کمک میکرد. همیشه در جیبهایش پول میگذاشت تا اگر به فقیری رسید، بتواند کمکی کند. * امکان نداشت یک روز ناهارش را تنها بخورد. همیشه، در جیبهایش پول میگذاشت تا اگر به فقیری رسید، بتواند کمکی کند. * امکان نداشت یک روز ناهارش را تنها بخورد. همیشه، ده بیست نفر در حجرهاش جمع میشدند و با او غذا میخوردند. دو خصوصیت خوب داشت، یکی سخاوت، اهل نماز بودن. * «به شما سفارش میکنم، به جلسهها و هیأتهای غریبه، زیاد بروید. در جلسههای غیرآشناها، نه آنها شما را میشناسند، نه شما آنهارا. به همین خاطر، اخلاص و حضور قلب، خیلی بیشتر خواهد بود.» * در مسیر راهش، به هر هیأت و جلسه روضهای بر میخورد، میرفت، چند لحظهای مینشست. کمی گریه میکرد و بعد به راهش ادامه میداد. * حاجی! چرا مقید شدهای روزهای عید نوروز کربلا باشی؟ قطرههای اشک در چشمهایش شنا میکردند که گفت: «من در طول سال، رویم سیاه میشود. به این امید و آرزو، همیشه در انتهای سال به نزد آقا میروم تا انشاءا… همهی این روسیاهیهای سال، پاک شود.» * دو سه ساعت مانده بود به افطار. مسجد آذربایجانیهای بازار تهران پُر بود از روزهدارهای ماه خدا. «حاجشیخ علیاکبر ترک» هر روز تا نزدیکیهای مغرب میرفت منبر. بعد از افطار و نماز، مردم میرفتند خانههایشان. آن شب، حاج شیخ حدیثی گفت: دربارهی قیامت، جهنم و جهنمیها. «… ای مردم! در روز قیامت یک انسانها و آدمهای ظاهرالصلاحی، به جهنم خواهند رفت که باورکردنی نیست. بسیاری از آدمهایی که پنداشته میشود مؤمن و بهشتی باشند، به جهنم افکنده خواهند شد. به همین دلیل خدای سبحان، لطف میفرماید و جهنم را از چشمهای بهشتیها، پنهان و پوشیده میدارد تا آبروی این دسته از جهنمیها حفظ شود …». صدایی آشنا، سکوت مجلس را شکست. رسول ترک بود. «آقا میرزا! این طوری است که شما میگویی، و همهی ما را بخواهند ببرند جهنم، پس آن روز قمبر بنیهاشم(ع) کجاست؟ بلند بلند گریه میکرد و میگفت: «با وجود شفیعی چون حضرت عباس(ع) چهطور ممکن است شیعهها و گریهکنهای حسین(ع) را ببرند جهنم.» صدای ضجه، در مسجد پیچیده بود. غروب آمد، اما گریه هنوز نرفته بود … چهار ساعت بعد از مغرب، تازه مجلس کمی آرام شد و شروع کردند به افطاری دادن. * پیرمردهای هیأتی قدیمی تهران میگویند: «بعد از او، هنوز نظیرش نیامده است. عاشورا و تاسوعاها، خیلیها، فقط برای تماشای دستهی رسول تُرک میآمدند بازار، گاهی تا ساعت چهار بعد از ظهر منتظر میمانند تا عزاداریهای او را تماشا کنند. وقتی از خود بیخود میشد، ناله میکرد: گویند خلایق که به دیوانه قلم نیست / من گشتم و دیوانه، توکلت علیا… «حاجحسین فرشی» نگاهی به قبر انداخت و گفت: «نمیخواهم. این قبر زیر ناودان است. مادرم را اینجا دفن نمیکنم.» هرچه کردند و گفتند، راضی نشد. بالاخره قبر دیگری کندند. حاج رسول ساکت و آرام ـ مثل همیشه ـ خیره شده بود به قبر. خیلیها فهمیدند حالش عوض شده است. زیر لب مدام میگفت: «لا اله الا ا…». کاری به حرفهای دیگران نداشت و نگاهش فقط به آن قبر بود. آن روز کسی متوجه این حساسیت نشد. ولی بعد، وقتی جنازهی حاج رسول را در همان قبر گذاشتند، خیلی چیزها معلوم شد. * پاییز بود که خانهی حاج رسول از مهمانان پُر و خالی میشد. برای عیادتش میآمدند. یکی از رفقایش پرسید: «چطوری؟» و او گفت: «الحمدلله …. فقط از خدا میخواهم که مرگ را بر من مبارک کند.» ـ «چه وقت مرگ مبارک است؟» ـ «وقتی قبل از این که حضرت عزرائیل تشریف بیاورند، مولایم حسین(ع) بر سر بالینم حاضر باشد.» * شب جمعه / 15 رجب / 9 دی 1339 تهران در سکوت فرو میرفت و خانهی رسول ترک، خلوت و خاموش بود. حاج رسول، به حاج اکبر ناظم که کنار بسترش نشسته بود، به لهجه ترکی میگفت: «قبرستان منتظر من است و من منتظر آقایم هستم.» یک لحظه صدایش بلند شد. پرشور و اشتیاق میگفت: «آقام گلدی، آقام گلدی» «آقایم آمد، آقایم آمد …» و لحظهای بعد، رسول تُرک، در آغوش اربابش بود. * خیلیها آنطور که باید، به ملاقاتش نرفتند. یک روز به حاج حسین فرشی گفت: من میترسم شماها جنازهی مرا غریبانه و بی سر و صدا تشییع کنید. میترسم خدای نکرده هممرامها و رفقای دورهی قدیم، در پیش خودشان به ارباب من طعنه بزنند که رسول به سوی امام حسین(ع) رفت. حالا ببین جنازهاش را چه غریبانه خاک میکنند. روز تشییع، مردمی که نمیدانستند چه کسی از دنیا رفته، مدام میپرسیدند کدام مجتهدی فوت کرده؟! حاج حسین، گریه میکرد و میگفت: «حاج رسول! ببین اربابت حسین(ع)عجب تشییعی برای تو به راه انداخته!» بعد از تشییع تهران، جنازه را آوردند قم. دور حرم خانم طواف دادند و بردند به قبرستان نو و در همان قبری که چند روز قبل او را خیره کرده بود، به خاک سپردند.
یکی از آگهیهای ترحیم مرحوم رسول ترک که از طرف اصناف بازار تهران و هئیتهای بزرگ تهران در روزنامه اطلاعات 14 دی ماه 1339 در صفحه 2 به چاپ رسیده است.
پی نوشت: مشکلی برایم پیش امد که اصلا فکرش را نمی کردم، شدیدا به دعای خالصانه شما نیازمندم تا حل شود. التماس می کنم با دعا یاری ام کنید.
التماس دعــای فــرج و شهــادت
یا زهـــرا
بی نام او هر کاری ابتر است
سلام دوستان عزیز؛
التماس دعـــــا – یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
بی نام او هر کاری ابتر است
سلام دوستان عزیز؛
خیلی نگو من گناهکارم.
خیلی نگو من گناهکارم. هی نگو من گنهکارم. این را ادامه نده تا به یقین برسد. روی صفات خوب و کارهای خوبت کار کن تا به یقین برسند. معصیت را به یقین نرسان. ایمان را به شک تبدیل نکن. اینکه به شما روزی داده، خلق کرده، اینجا نشانده، هیچ کدام دست ما نبوده است، همه را خدا کرده است. در این یقینها شک نکنید. از آن طرف پشت بام نیفتید!
بعضیها احتیاط میکنند عقب عقب میروند و از آن طرف پشت بام میافتند. جماعت زیادی از آن طرف افتادند. اصلا من ندیده ام کسی از جلو بیفتد. همه از پشت سر میافتند. پشت رو هم افتادهاند، حالا چطور میشود بیاوریشان بالا! از پشت سر افتادهاند.
وقتی بسم الله را بفهمید دیگر نه از جلو میافتید نه از پشت سر.
تاثیر زبان
چگونه با خدا عشق بازی کنیم
اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی، اوضاع خیلی بی ریخت می شود… همیشه بگویید الحمدلله، شکر خدا . بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی. اگر پکر هستی دو مرتبه همراه با دلت بگو الحمدلله. آن وقت غمت را از بین می برد … امیدوارم جلوی زبانت را بگیری که موثر است.
کار فقط برای خدا
از هر چيز تعريف کردند، بگو مال خداست و کار خداست. نکند خدا را بپوشانی و آنرا به خودت يا به ديگران نسبت بدهی که ظلمی بزرگ تر از اين نيست. اگر اين نکته را رعايت کني، از وادي امن سر در می آوری. هر وقت خواستی از کسی يا چيزی تعريف کنی، از ربّت تعريف کن. بيا و از اين تاريخ تصميم بگير حرفی نزنی مگر از او. هر زيبايی و خوبی که ديدی ربّ و پروردگارت را ياد کن، همانطور که اميرالمؤمنين عليه السلام در دعای دهه اول ذيحجه می فرمايد:
به عدد همه چيزهای عالم لا اله الا الله.
خلوت با خداهر وقت در زندگی ات گيری پيش آمد و راه بندان شد، بدان خدا کرده است؛ زود برو با او خلوت کن و بگو:
با من چه کار داشتي که راهم را بستی؟
هر کس گرفتار است، در واقع گرفته يار است .
التماس دعـــــا – یا مهدی
منبع: برگرفته از کتاب طوبای محبت
بی نام او هر کاری ابتر است
بی نام او هر کاری ابتر است
بی نام او هر کاری ابتر است
بی نام او هر کاری ابتر است
سلام دوستان عزیز؛
بی نام او هر کاری ابتر است
سلام دوستان عزیز؛
اللَّهُمَّ
مَا عَمِلْتُ فِی هَذِهِ السَّنَةِ مِنْ عَمَلٍ نَهَیْتَنِی عَنْهُ وَ
لَمْ تَرْضَهُ وَ نَسِیتُهُ وَ لَمْ تَنْسَهُ وَ دَعَوْتَنِی إِلَى
التَّوْبَةِ بَعْدَ
اجْتِرَائِی
عَلَیْكَ اللَّهُمَّ فَإِنِّی أَسْتَغْفِرُكَ مِنْهُ فَاغْفِرْ لِی وَ مَا
عَمِلْتُ مِنْ عَمَلٍ یُقَرِّبُنِی إِلَیْكَ فَاقْبَلْهُ مِنِّی وَ لا
تَقْطَعْ رَجَائِی
مِنْكَ یَا كَرِیمُ
بی نام او هر کاری ابتر است
سلام دوستان عزیز؛
بی نام او هر کاری ابتر است
سلام دوستان عزیز؛
این پست را باید دیروز می گذاشتم اما به کلی یادم رفته بود که اخر شب وقتم را برای این وبلاگ می گذاشتم. هر چند دیر شده اما دوست دارم که بخوانید. خالی از لطف نیست.
یاالله … یاالرحمن … یاالرحیم
آه مکّه، ای سرزمین وحی الهی، دوباره خیل عاشقانت رهسپار خانه دوست شده اند و من ماندم و حسرت تو…سلام بر کعبه ات ، مطاف فرشتگان کبریایی؛ سلام بر سعی و صفایت ، سلام بر مشعرت؛ خاستگاه شعور؛ سلام بر عرفاتت ؛ عرصه عرفان ناب اسلام…آه ای مدینه، ای مدفن عصاره هستی؛ سلام بر بقیعت ، قبرستان کهکشانهای خفته در خاک…سلام بر آن مزار بی نشانت…و سلام بر تو ای صاحب الزمان…ای روح حقیقی حج…ای عصاره ی ایمان…ای عزیز گمشده ی دوران… نشانی ات را به قاصدکان رهپویت سپرده ام که ره امید بازشناسند و این انتظار را برای منتظران به حضور شکوفا کنند…تعجیل در فرج امام عزیزمان صلوات
و اما یک نقل …
نقل است که عالِمی بنام عبدالله ابن مبارک که در سفر حج در پای خانه کعبه بخواب رفته بود در خواب دو ملائکه را دید که از آسمان فرود آمده و شروع به صحبت کردند.یکی از فرشته ها از دیگری پرسید میدانی امسال چند نفر به منظور حج مشرّف شدهاند؟ دیگری جواب داد حدود ششصدهزار.عبدالله ابن مبارک هم آن سال به منظور حج به مکه سفر کرده بود.فرشته اوّلی پرسید چند نفر حجشان مورد قبول قرار گرفت؟دوّمی جواب داد: هیچکدام.عبدالله پریشان حال با خود فکر میکرد این همه جمعیّت با این همه رنج و مشقّت از کوهها و جنگلها و اقیانوسها به قصد حج عبور کردند و با این همه مخارج آمدند به حج…چطور ممکن هست که خداوند باعث این همه اتلاف وقت و سرمایه شود؟خداوند اسراف را بر ما حرام نمود… پس چطور چنین اجازهای میدهد؟در همین حال شنید که فرشته دوم گفت: در دمشق یک پینه دوز پیر هست بنام علی بن الموفق که نتوانست به حج بیاید ولی خداوند بخاطر نیّت او ثواب حج بر او عنایت فرمود. نه تنها ثواب یک حج… بلکه بخاطر این یک نفر به بقیّه حجّاج هم این ثواب عنایت کرد.وقتی عبدالله از خواب برخاست تصمیم گرفت به دمشق رفته و پینه دوز را پیدا کرده تا داستان خواب خود را برایش شرح دهد و بگوید که نیت حج او چه وزن سنگینی را به سر منزل رسانید.چون به دمشق رسید در جستجوی پینه دوز از مردم شهر نشان میپرسید. او را به منزل محقّری راهنمائی نمودند. پس از اذن دخول و معّرفی خویش، مرد پینه دوز به هیجان آمد که عالِم مشهوری چون عبدالله ابن مبارک با او چکار دارد؟چون عبدالله از او سئوال کرد که آیا نیّت سفر حج کرده بود، پیر مرد جواب داد برای سی سال به آرزوی چنین سفری دینار ذخیره میکردم تا بالاخره امسال اندوختهء کافی برای سفر داشتم، ولی قسمت نشد که من نیّتم را به مرحله انجام رسانم.عبدالله در تب کنجکاوی میسوخت که چطور ثواب حج به این شخص که هرگز سفرش از مرحله نیّت فراتر نرفت عطا شد و از صدقه سر او، حج از ششصد هزار نفر زائر دیگر نیز پذیرفته شد.همینطور که با پینه دوز صحبت میکرد، عبدالله حس کرد که صفائی در دل پینه دوز پیر وجود دارد.در دیدگاه خداوند، عظمت مؤمن به مال و منال او نیست، بلکه به رفتار و کردار نیک وی و همچنین به صافی قلب اوست.عبدالله دوباره از پیرمرد سئوال کرد چرا به حج نرفتی؟ و پینه دوز که ظاهراً نمیخواست دلیلش را بیان کند گفت: خداوند قسمت نفرمود.چون عبدالله اصرار ورزید، پینه دوز جواب داد: برای دیدار و خداحافظی به منزل همسایه رفته بودم. از مطبخ بوی کباب میآمد…. گرچه گرسنه نبودم، ولی فکر کردم مرا برای صرف غذا دعوت میکنند. اما حس کردم که دوست همسایه مضطرب بود و مغشوش و قصد دعوت مرا نداشت. بعد از قدری تردید همسایه گفت:عذر میخواهم که نمیتوانم شما را برای صرف شام دعوت کنم و در ادامه گفت:ما سه روزی بود که در گرسنگی بسر میبردیم، تا اینکه من دیگر تاب و تحمّل دیدن درد گرسنگی در فرزندانم را نداشتم. از منزل در جستجوی غذا بیرون رفتم و در حال گشت لاشه الاغی مرده را دیدم. مقداری از گوشتش را بریده و از همسرم خواستم که قدری غذا برای بچّه ها آماده کند. بر ما این غذا در این حالت اضطرار حلال است ولی بر شما حلال نیست. بخاطر همین ما از دعوت شما معذوریم، ما را عفو کنید.پینه دوز در حالیکه اشک از چشمانش روان بود ادامه داد که چون چنین شنیدم، به خانه بازگشته و اندوختهء سه هزار دیناری خود را که با گرسنگی و زجر بعد از سالها برای سفر حج پس انداز کرده بودم برای همسایه برده و به او دادم، زیرا حس کردم کمک به همسایه در این وضعیّت از سفر حج من در این دوران سختی مهم تر بود.عبدالله ابن مبارک که از شنیدن این ماجرا سخت متاثّر شده بود، با هیجان زیاد داستان خواب خود را برای پینه دوز تعریف کرد.
التماس دعـــــا – یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
سلام دوستان عزیز؛
امام صادق(علیه
السلام) مى فرماید: پدرم حضرت امام باقر(علیه السلام) به من فرمود: پسرم!
در دهه نخست از ماه ذى الحجّه، هر شب میان نماز مغرب و عشا این دو رکعت
نماز را ترک مکن:
در هر رکعت سوره حمد و سوره قل هو الله را مى خوانى، پس از آن این آیه (آیه 142 سوره اعراف) را مى خوانى:
وَ واعَدْنا مُوسى ثَلاثینَ لَیْلَةً، وَ أَتْمَمْناها بَعَشْر، فَتَمَّ میقاتُ رَبِّهِ
و ما با موسى سى شب وعده گذاشتیم سپس آن را با ده شب دیگر تکمیل نمودیم به این ترتیب میعاد پروردگارش (با او)
بقیه در ادامه مطلب …
أَرْبَعینَ لَیْلَةً، وَ قالَ مُوسى لاَِخیهِ هارُونَ اخْلُفْنى فى قَوْمى، وَ أَصْلِـحْ
چهل شب تمام شد و موسى به برادرش هارون گفت: جانشین من در میان قومم باش و (آنها را) اصلاح کن
وَلا تَتَّبِعْ سَبیـلَ الْمُفْسِـدینَ.
و از روش مفسدان پیروى منما.
اگر چنین کنى، در ثواب حاجیان، و اعمال حجّ آنها شریک مى شوى.(1)
2ـ
روزه گرفتن در نُه روز اوّل. در روایتى از امام موسى کاظم(علیه السلام)
نقل شده است که هر کس نُه روز اوّل ذى الحجّه را روزه بدارد، خداوند ثواب
روزه تمام عمر را براى او مى نویسد.(2)
3ـ
ابوحمزه ثمالى از امام صادق(علیه السلام) نقل کرده است که آن حضرت، از روز
اوّل تا عصر روز عرفه، پس از نماز صبح و قبل از نماز مغرب این دعا را مى
خواند:
اَللّـهُمَّ هذِهِ الاَْیّامُ الَّتى فَضَّلْتَها عَلَى الاَْیّامِ وَشَرَّفْتَها، وَ قَدْ بَلَّغْتَنیها بِمَنِّکَ
خدایا این روزهایى است که برترى و شرافتش دادى بر سایر روزها و به لطف و
بقیه در ادامه مطلب …
التماس دعـــــا – یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
سلام دوستان عزیز؛
دربی استقلال … پرسپولیسجمعه … 15 شهریور 92 … استادیوم آزادی تهراناستادیوم مملو از تماشاگر …. گزارش ها حاکی از حضور 95 هزار تماشاگر مشتاق در آزادی است.عده ای از تماشاگران مسیر هزار کیلومتری را به عشق مشاهده ی این بازی طی کرده اند.عده ای شب گذشته پشت درهای بسته ی استادیوم خوابیدند تا از دیدن بازی جا نمانند.تعداد
زیادی از تماشاگران نیز از ساعات اولیه ی بامداد جمعه به سمت استادیوم
حرکت کردند تا به محض باز شدن دربهای استادیوم روی سکوها جای بگیرند.میلیونها ایرانی مشتاق در خانه ها برای شروع مسابقه لحظه شماری می کنند تا از طریق گیرنده های خود بازی را به نظاره بنشینند.زمان شروع بازی خیابانهای شهر خلوت شده.سخن از دربی و نتیجه ی آن ، از چند روز مانده به شروع بازی ، ورد زبان مردم بوده است.رسانه ها یک هفته مانده به زمان بازی حسابی از دربی می گفتند.اینها رو گوینده ی خبر با اب و تاب نقل می کرد.شور و اشتیاق رو از چهره ی آدمایی که می رفتند سمت استادیوم هم می شد فهمید.توی اون هیاهو یه لحظه به یاد امام زمان عج افتادم.دلم برای آقا سوخت.با
خودم گفتم آیا توی طول تاریخ تا حالا شده این همه آدم روز جمعه اینجور شور
و شوق ظهور امام زمان عج رو داشته باشند؟ …. بعید می دونم.برا بازی
استقلال پرسپولیس عده ای حاضر میشیم هزار کیلومتر رو با سختی طی کنیم و
بیایم تهران ، بعد شب سرد یا گرم قبل از بازی رو روی زمین بدون امکانات
استادیوم بخوابیم ، تا مبادا از دیدن بازی جا بمونیم …. اما شاید توی طول
عمرمون یه بار اینجوری به عشق آقا قدمی بر نداشته باشیم و نداریم.چند روز قبل از بازی شور و اشتیاق و لحظه شماری داریم برای شروع دربی ، اما برا ظهور امام زمانمون ……بیخیال … اون لحظه یه آهی کشیدم و زیر لب گفتم:امام زمان … پسر فاطمه!ای خسته ز اعمال بد ، امسال نیاشرمنده اگر ندارد اشکال نیاگر ورزشی هستی و نود می بینیاین جمعه بود بازی فوتبال ، نیا!
خوب که گوش کنی شاید حس کنی که آقا به بعضی ها می گوید:
نمی خواهم
برای آمدنم کاری کنی!
لطفا برای نیامدنم
کاری نکن!
التماس دعـــــا – یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
التماس دعـــــا – یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
و اما ادامه خاطرات کربلا در قسمت هفتم ….
بی نام او هر کاری ابتر است
التماس دعـــــا – یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
التماس دعـــــا – یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
التماس دعـــــا – یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
التماس دعـــــا – یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
التماس دعـــــا – یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
التماس دعـــــا – یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
التماس دعـــــا – یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
سلام دوستان عزیز؛
التماس دعـــــا – یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
سلام دوستان عزیز؛
التماس دعـــــا – یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
سلام دوستان عزیز؛
آن جوان در شب عروسى مشغول غذا خوردن شد ، پیرى محتاج و نیازمند در خانه آمد و غذا خواست ، آن جوان غذاى مخصوص خود را نزد او نهاد ، آن پیر محتاج غذا را كه در ذائقه اش خوش آمده بود ، خورد و دست به جانب من برداشت و گفت : پروردگارا ! بر عمرش بیفزا . من كه آفریننده ى جهانم به بركت دعاى آن نیازمند هشتاد سال بر عمر آن جوان افزودم تا جهانیان بدانند كه هیچ كس در معامله با من از درگاه من زیانكار برنگردد و اجر كسى به دربار من ضایع و تباه نشود.
التماس دعـــــا – یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
التماس دعـــــا – یا مهدی
منبع : جایی برای دلم
بی نام او هر کاری ابتر است
سلام دوستان عزیز؛
عبادات و طاعاتتان قبول درگاه الهی.
التماس دعـــــا – یا مهدی
بی نام او هر کاری ابتر است
سلام دوستان عزیز؛
عبادات و طاعاتتان قبول درگاه الهی.
کلام شهدا: با تمام وجود درک کرده ام که عشق واقعی، تويی و شهادت بهترين راه دست يافتن به اين عشق است. (شهيد احمد کاظمی)
خاطره : داشتم براين نماز ظهر وضو می گرفتم، دست ی به شانه ام زد. سلام و عليک کرديم. نگاهی به آسمان کرد و گفت: علی ! حيفه تا موقعی که جنگه شهيد نشيم. معلوم نيست بعد از جنگ وضع چی بشه. بايد يه کاری بکنيم.گفتم: مثلا چس کار کنيم؟گفت: دوتا کار؛ اول خلوص، دوم سعی و تلاش.(شهيد حسن باقری)
التماس دعـــــا – یا مهدی
پناهیان: یکی از راهها برای اینکه محبت خدا در دلمان بیاید و عاشق خدا بشویم این است که آنقدر به محبت خدا فکر کنیم تا از طریق این تفکر، به حب الله برسیم؛ خیلی باید به این محبت فکر کنیم. سعی کنید مدام فکرتان مشغول حبالله باشد، سرِ نماز هم فکرتان مشغول حبالله باشد و به این فکر کنید که اگر من خدا را دوست داشتم چه تحولی در دلم ایجاد میشد؟ خدایی که همۀ دوستداشتنیهای عالم را آفریده است، قطعاً خودش از همۀ آنها دوستداشتنیتر است. وقتی سر به سجده میگذارید یا به رکوع میروید، به این فکر کنید که خدایا! کِی میشود این در به روی من باز شود و من واقعاً تو را دوست داشته باشم. یعنی فکر و ذکرش را رها نکنید.
کليه حقوق اين سايت متعلق به پایگاه خبري-تحليلي مشرق نيوز مي باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است.
چرا تا این حد در احکام نماز سختگیری کردهاند؟
نماز در مرحله اول عشقبازی با خدا نیست!
چگونه با خدا عشق بازی کنیم
0