بعد از سزارین حالتون چطور بود

 
helpkade
بعد از سزارین حالتون چطور بود
بعد از سزارین حالتون چطور بود

* لطفا در مورد ایجاد تاپیک و نظرسنجی قبل از ثبت دقت فرمایید زیرا امکان ویرایش و یا حذف مطلب بعد از ارسال وجود ندارد.
همچنین شما ملزم به رعایت

قوانین و مقررات

نی‌نی‌سایت نیز می‌باشید.

* لطفا در مورد ایجاد تاپیک و نظرسنجی قبل از ثبت دقت فرمایید زیرا امکان ویرایش و یا حذف مطلب بعد از ارسال وجود ندارد.
همچنین شما ملزم به رعایت

قوانین و مقررات

نی‌نی‌سایت نیز می‌باشید.

آیا می‌دانید در هفته ۳۶ بارداری باید برای ذخیره خون بندناف نوزادتان ثبت‌نام کنید؟!

سلام به همگی ..خانوماا من 35هفتگیه بارداریمه نمیدونم سزارین کنم یا طبیعی؟ از طبیعی هم بخاطر درد یهوییش میترسم. از سزارینم بخاطر بخیه اش .. گیج شدم نمیدونم چیکاار کنممم راهنماییم کنید توروخدا😢😢😢بعد از سزارین حالتون چطور بود

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت

قوانین و مقررات

نی‌نی‌سایت می‌باشید

مطالب این سایت تنها جنبه اطلاع رسانی و
آموزشی داشته و توصیه پزشکی تخصصی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین
مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان دانست. لطفاً پیش از استفاده از سایت
صفحه
“شرایط استفاده از سایت”
را مطالعه فرمایید. استفاده از این سایت
بدان معناست که شما قبلاً صفحه “شرایط استفاده از سایت” را مطالعه کرده
و به مفاد آن واقفید. نقل مطالب این سایت با ذکر منبع و نشانی اینترنتی سایت بلامانع است

* لطفا در مورد ایجاد تاپیک و نظرسنجی قبل از ثبت دقت فرمایید زیرا امکان ویرایش و یا حذف مطلب بعد از ارسال وجود ندارد.
همچنین شما ملزم به رعایت

قوانین و مقررات

نی‌نی‌سایت نیز می‌باشید.

* لطفا در مورد ایجاد تاپیک و نظرسنجی قبل از ثبت دقت فرمایید زیرا امکان ویرایش و یا حذف مطلب بعد از ارسال وجود ندارد.
همچنین شما ملزم به رعایت

قوانین و مقررات

نی‌نی‌سایت نیز می‌باشید.

آیا می‌دانید در هفته ۳۶ بارداری باید برای ذخیره خون بندناف نوزادتان ثبت‌نام کنید؟!

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت

قوانین و مقررات

نی‌نی‌سایت می‌باشید
بعد از سزارین حالتون چطور بود

مطالب این سایت تنها جنبه اطلاع رسانی و
آموزشی داشته و توصیه پزشکی تخصصی تلقی نمی شوند و نباید آنها را جایگزین
مراجعه به پزشک جهت تشخیص و درمان دانست. لطفاً پیش از استفاده از سایت
صفحه
“شرایط استفاده از سایت”
را مطالعه فرمایید. استفاده از این سایت
بدان معناست که شما قبلاً صفحه “شرایط استفاده از سایت” را مطالعه کرده
و به مفاد آن واقفید. نقل مطالب این سایت با ذکر منبع و نشانی اینترنتی سایت بلامانع است

فیبر مواد غذایی را از طریق بدن شما بر دستگاه گوارش شما اضافه می کند، همچنین آب را جذب می کند و کمک می کند تا مدفوع راحت تر منتقل شود. همراه با غذاهای غنی از فیبر مقدار زیادی آب بنوشید و حرکت کنید.

زخم ناشی از عمل جراحی سزارین درد زیادی را برای مادر به همراه دارد و عدم تحمل این درد و یا عدم آگاهی از نحوه کنترل این درد، ممکن است بر تغذیه نوزاد با شیر مادر تأثیر منفی بگذارد و حتی ممکن است افسردگی بعد از زایمان را تشدید کند و از لحاظ روحی بر سلامت مادر و نوزاد تأثیر منفی بگذارد.بعد از سزارین حالتون چطور بود

مراقبت‌های پس از زایمان سزارین

– بسیاری از زنان قبل از زایمان، به این دلیل سزارین را انتخاب می‌کنند تا از درد زایمان طبیعی فرار کنند، بی خبر از آن که ممکن است درد ناشی از جراحت سزارین بسیار دردناک باشد.

به عبارت دیگر باید به این دسته از مادران که هیچ‌گونه منع پزشکی برای انجام زایمان طبیعی را ندارند، اطلاع و آگاهی کافی دهیم که انجام سزارین به معنای درد کمتر نمی‌باشد.

– پزشک متخصص پس از انجام سزارین، داروهای مسکن را برای درد این مادران تجویز می‌کند، اما اگر باز هم درد غیر قابل تحملی برای مادر ایجاد شود، می‌تواند از پزشک خود درخواست داروی مسکن بیشتری کند.

– چند ساعت پس از زایمان سزارین، به مادران توصیه می‌شود که راه رفتن را شروع کنند. قدم زدن و راه رفتن نفخ مادر را از بین می‌برد. بسیاری از دردهای مادر سزارینی به علت جمع شدن گازها درون بدن اوست که با راه رفتن معمولا برطرف می‌شود.

– اولین بار قدم زدن پس از زایمان سزارین، معمولا تجربه‌ای همراه با درد شدید است و فرد احساس می‌کند که بخیه ها ممکن است پاره شوند. اگر احساس می‌کنید که نمی‌توانید بر روی پاهایتان بایستید، از پرستار خود کمک بگیرید.

– نوشیدن مقادیر زیادی آب و مایعات به مادرانی که سزارین کرده‌اند توصیه می‌شود. یکی از مشکلات بزرگی که بر سر راه مادران سزارینی است یبوست می‌باشد .اگر این مادران به یبوست مبتلا شوند، زور زدن موقع اجابت مزاج به بخیه ها فشار زیادی وارد می‌کند و بسیار دردناک می‌باشد. بنابراین برای جلوگیری از ایجاد این مشکل، نوشیدن مقادیر زیادی آب به این مادران توصیه می‌شود.

– به علت فشار آمدن به بخیه های جراحی، مادر سزارینی حتی‌المقدور باید از خندیدن زیاد، سرفه و عطسه شدید پرهیز کند.

– به محض مشاهده هر گونه عفونت، ورم و قرمزی در محل بخیه های خود، فورا باید به پزشک متخصص خود اطلاع دهید.

– طی روزهای اول پس از سزارین، هر چند ساعت یک‌بار محل بخیه های خود را بررسی کنید تا هر گونه علامت غیر طبیعی و قرمز شدگی را متوجه شوید و فورا به پزشک خود اطلاع دهید.

– استراحت کردن در روزهای اول پس از زایمان سزارین به مادران توصیه می‌شود. استراحت کردن و خوابیدن کافی سبب تسریع در بهبودی بخیه های سزارین می‌شود.

– اگر می‌توانید از فردی مانند مادر و خواهر و یا دوست خود بخواهید در روزهای اول پس از زایمان سزارین، به شما در کارهای مربوط به بچه داری و خانه داری کمک کند.

– اگر فردی بودید که تمایل به زایمان طبیعی داشتید، اما به هر علتی قادر به انجام آن نشدید و به صلاح پزشک خود، زایمان سزارین برای شما ترجیح داده شد ممکن است از لحاظ روحی در فشار باشید. بنابراین باید سعی کنید تا از ورود هر گونه فکر منفی در خصوص ناتوانی در این امر جلوگیری کنید و تنها به این فکر کنید که نوزاد سالم و کاملی خدا به شما عطا کرده است و دیگر خود را نباید ناراحت کنید. به اطرافیان و مخصوصا همسر این فرد توصیه می‌شود که از ایجاد افکار منفی در منزل خودداری کنند تا مادر به افسردگی مبتلا نشود.

– این دسته از مادران باید علاوه بر رعایت بهداشت در محل بخیه های خود، خون‌ریزی واژن را تحمل کنند و نظافت این محل را رعایت کنند.

– مادرانی که زایمان سزارین انجام داده‌اند، می‌توانند از کیسه یخ برای جلوگیری از ورم محل بخیه استفاده کنند. کیسه یخ را هر سه ساعت یکبار چند دقیقه بر روی محل بخیه قرار دهید تا ورم آن فروکش کند. ورم این منطقه خطرناک می‌باشد و می‌تواند درد شما را افزایش دهد. اگر پس از چند روز که از این روش استفاده کردید، باز هم در این محل ورم وجود داشت، سریعا پزشک زنان خود را در جریان قرار دهید.

– مادرانی که زایمان سزارین انجام داده‌اند، تنها پس از صلاح‌دید و اجازه پزشک خود مجاز به دوش گرفتن و استحمام می‌باشند. برای حمام کردن می‌توانند از آب و صابون برای شستن و نظافت محل بخیه ها استفاده کنند، اما از هر گونه مالیدن این قسمت با لیف باید خودداری کنند.

– زخم محل بخیه جراحی خود را روزانه بررسی کنید تا اگر ترشح و عفونتی کرده است، آن را سریعا به پزشک خود اطلاع دهید و راهکارهای درمانی را انجام دهید.

بعد از سزارین حالتون چطور بود

– با صلاح‌دید پزشک خود می‌توانید از آلوئه ورا برای درمان زخم خود استفاده کنید. دو تا سه بار در روز محل زخم خود را با آلوئه ورا به آرامی ماساژ دهید تا زخم آن سریع‌تر بهبود یابد. بهبود بخیه ها حدود 6 تا 8 هفته به طول می انجامد. بنابراین اگر پس از یک ماه، بهبودی بخیه ها حاصل نشد، نگران نشوید.

– اگر به طور ناگهانی با خون‌ریزی محل بخیه ها مواجه شدید، سریعا به پزشک خود اطلاع دهید.

– فعالیت‌های روزانه خود را تا مدتی پس از زایمان سزارین کاهش دهید، زیرا احتمال خون‌ریزی و عفونت و ورم محل بخیه به علت فعالیت بدنی زیاد وجود دارد. در صورت عرق کردن محل بخیه، نسبت به نظافت آن اقدام کنید تا دچار عفونت نشوید. رعایت این نکته مخصوصا در فصول گرم سال بسیار حائز اهمیت است.

– رعایت برنامه غذایی مناسب برای جلوگیری از یبوست و تسریع بهبودی محل زخم بسیار توصیه می‌شود.

– سعی کنید حداقل یک ماه پس از زایمان، با همسر و نوزاد خود به تفریح بروید و به فکرتان استراحت بدهید تا تمام دردها و سختی‌هایی را که برای به دنیا آوردن فرزند عزیزتان تحمل کرده اید، فراموش کنید.

زهره لطیفی

بخش سلامت تبیان

مطالب مرتبط:

علائم زایمان غیر از درد چیست؟

5 خطر سزارین بعد از هفته 40 بارداری

مقایسه زایمان طبیعی با سزارین

اگر می‌خواهید زایمان طبیعی داشته باشید

فواید زایمان طبیعی برای مادر و نوزاد

سزارین یا زایمان طبیعی

مقایسه ای بین سزارین و زایمان طبیعی

خطرات سزارین برای مادر و كودك

15 پرسش و پاسخ درباره سزارین

مراقبت‌های قبل و بعد از سزارین

چه مواقعی مادر باید سزارین شود؟

تبیان، دستیار هوشمند زندگی

پل های ارتباطی

بلوار کشاورز،خیابان نادری،نبش حجت دوست،پلاک 12

public@tebyan.com

02181200000

دسترسی سریع

محصولات و خدمات

اشتراک در خبرنامه

کلیه حقوق این سایت مربوط به موسسه فرهنگی و اطلاع رسانی تبیان می‌باشد.

آشنایی با فرایند تخمک‌گذاری و علائم آن کمک می‌کند تا بتوانید با دقت بیشتری زمان تخمک‌گذاری خود را مشخص کنید و زمان‌های مناسب برای باروری را تشخیص…

برای شروع درمان مشکلات باروری، لازم است بدانید که چه کسانی و در چه زمانی باید برای درمان این مشکلات اقدام کنند. در این ویدیو، دکتر مهراندخت عابدینی…

پره‌اکلامپسی یا مسمومیت حاملگی؛ ،Preeclampsia عارضه‌ای جدی است که اگر به موقع درمان نشود، می‌تواند خطرهای جدی برای مادر و جنین به دنبال داشته باشد….

لحظۀ تولد کودک شما پس از ۹ ماه انتظار نزدیک است. آگاهی و شناخت نسبت به نشانه‌های شروع درد زایمان تا پس از تولد نوزاد باعث آرامش بیشتر مادران باردار…

بعد از زایمان مسئلۀ مهمی مثل خوردن غذا‌هایی که به شما انرژی لازم را بدهد وجود دارد. خوردن غذا‌های سالم به صورت روزانه، انرژی شما را که احتمالاً بعد…بعد از سزارین حالتون چطور بود

خواب نوزاد می‌تواند یکی از گیج‌کننده‌ترین مسائلی باشد که تازه‌والدها با آن مواجه می‌شوند. نوزادان مانند بزرگسالان نمی‌خوابند، اما دلیل این اتفاق…

اگر دوست ندارید کودکتان را هنگام خواب تنها بگذارید تا گریه کند یا روش‌های ناپدید شدن تدریجی و گریه تا خواب را امتحان کرده‌اید ولی مؤثر نبوده‌ است،…

شما نمی‌توانید کودک دو سالهٔ خود را متقاعد و راضی کنید که موقع غذا خوردن دهانش را ببندد تا غذا از آن بیرون نریزد یا دچار خفگی نشود، اما اگر روی…

بازی شغل و تجارت كودكان است و به آنها اجازه و آزادی عمل این را می‌دهد که دنیای فیزیکی اطراف و دنیای عاطفی درونشان را آزمایش كنند. هرچند ممکن است از…

احیای قلبی تنفسی یا CPR، یک اقدام نجات‌دهنده است که شما می‌توانید برای نجات جان کودکی که هیچ علائمی از زندگی نشان نمی‌دهد، یعنی بیهوش است و نفس نمی…

شاید برای شما هم این سؤال پیش آمده باشد که چه زمانی باید زایمان سزارین را انتخاب کنید؟ در این ویدیو، خانم نیلوفر قاسمی، کارشناس ارشد مامایی و مدیر…

شاید عجیب به نظر بیاید اما شرایط زندگی شما در نوع کالسکه‌ای که به آن نیاز دارید تأثیر می‌گذارد. قبل از خرید کالسکهٔ کودکتان بهتر است به شهر یا…

مثل همۀ افرادی که به تازگی مادر شده‏‌اند، شما نیز ممکن است به خاطر وجود موجود جدیدی در آغوش‏تان، غرق در شادی و سرخوشی شوید، اما باید بدانید که لازم است روند بهبود پس از جراحی سزارین را نیز طی کنید و این در حالی است که با مشکلات پس از زایمان مانند زخم جراحی، ترشحات واژن و سینه‌های ورم‌کرده دست و پنجه نرم می‌کنید. در این مطلب با نکات مهمی برای مراقبت‌های پس از سزارین آشنا می‌شوید.

اگر برای عمل جراحی سزارین تحت بی‏‌حسی اسپاینال یا اپیدورال قرار گرفته‏‌اید، ممکن است پزشک بیهوشی، دارو‌های مسکن را نیز به داروی بی‌حسی اضافه کرده باشد. این مسکن‌ها می‏‌تواند پس از زایمان به مدت ۲۴ ساعت درد شما را تسکین دهد. پس از این دوره برای شما داروهای ضددردی مانند استامینوفن یا ایبوپروفن تجویز می‌شود. همچنین ممکن است یک داروی ملین برای خنثی کردن اثر یبوست ناشی از عمل یا بعضی داروهای ضددرد برای شما تجویز شود.

برخی از پزشکان ممکن است برای از بین بردن درد پس از عمل سزارین معمولاً شیاف ضددرد تجویز کنند که با توجه به دستور پزشک در فواصل زمانی خاصی قابل استفاده است. در هر شرایطی اگر احساس ناراحتی می‌کنید، برای درخواست داروی بیشتر از پرستارتان خجالت نکشید، چون لزومی برای تحمل درد و رنج کشیدن وجود ندارد و هرچه از زمان نیازتان به دارو تا درخواست آن بیشتر طول بکشد، کنترل درد سخت‌تر خواهد بود. اگر مسکنی که درخواست داده‌اید برای شما به خوبی عمل نمی‌کند هم پرستارتان را مطلع کنید. اگر کمکی از دست پرستار برنمی‌آید، درخواست کنید تا با یک پزشک زنان و زایمان یا پزشک بیهوشی ملاقات کنید. هرچه احساس راحتی بیشتری کنید، بهتر می‌توانید به کودکتان شیر بدهید و توانایی حرکت کردن دوباره را به دست آورید.

شما ممکن است بلافاصله پس از زایمان، احساس گیجی و تهوع داشته باشید یا ممکن است حالت تهوع تا ۴۸ ساعت بعد نیز ادامه یابد که پزشک می‏‌تواند با تجویز دارو، ناراحتی شما را به حداقل برساند. بسیاری از مادران، به خصوص کسانی که داروی اسپاینال یا اپیدورال تزریق کرده‌‏اند، احساس خارش بدن دارند‌. اگر این اتفاق برای شما افتاد، پزشک را مطلع کنید تا علت خارش را بررسی و در صورت لزوم دارو تجویز کند.

مدتی که در بیمارستان بستری هستید، احتمالاً پزشکتان روزانه به ملاقات شما خواهد آمد تا روند بهبودتان را بررسی کند. همچنین پرستاران وضعیت شما را تحت نظر می‌گیرند و علائم حیاتی شما را بررسی و ثبت خواهند کرد، شکمتان را لمس می‌کنند تا از انقباض رحم و طبیعی بودن حجم خونریزی شما اطمینان یابند. مثل هر زن دیگری که به تازگی زایمان کرده است، شما نیز خونریزی واژینال خواهید داشت. این ماده شامل سلول‌های خونی، باکتری و باقی‌ماندۀ بند ناف و مخاط رحم است. و در چند روز نخست پس از زایمان کاملاً قرمز خواهد بود.

درصورتی‌که تحت بیهوشی عمومی گرفته‌اید، از شما می‌خواهند که با سرفه کردن و تنفس عمیق به باز شدن ریه‌ها و پاک شدن آنها از مواد تجمع‌یافته کمک کنید. این کار خطر ذات‌الریه را نیز کاهش خواهد داد. روزهای اول پس از عمل جراحی هر چیزی که به شکم شما فشار وارد کند، دردناک خواهد بود، اما با گذشت روزها احساس بهتری خواهید داشت. برای کاهش درد هنگام سرفه، عطسه یا خندیدن، می‌توانید با یک بالش یا توسط دست از محل جراحت مراقبت کنید.

پس از گذشت شش تا هشت ساعت از عمل جراحی، بسته به شرایط شما ممکن است اجازۀ خوردن مایعات و غذاهای سبک را داشته باشید. اگرچه ممکن است در برخی موارد، پزشک صلاح بداند که شما در مدت بستری غذا نخورید. ممکن است دو روز اول، نفخ شکم یا درد ناشی از آن داشته باشید. به دلیل تنبلی روده پس از جراحی، گاز بیشتری در روده‌ تولید می‌شود. برخاستن و حرکت کردن می‌تواند در بازیابی دوبارۀ عملکرد دستگاه گوارشی کمک کند. اگر خیلی احساس ناراحتی می‌کنید، پرستار می‌تواند چند داروی بدون نسخه مثل رانیتیدین یا سایمتیدین برای شما تجویز کند. این داروها باعث تجمع راحت‌تر حباب‌های گاز و خروج راحت‌تر آن شود؛ مصرف آنها در زمان شیردهی بی‌خطر است.

یک روز پس از جراحی یا حتی در روز جراحی، بهتر است از تخت بلند شوید و کمی تحرک داشته باشید، تحرک موجب بهبود گردش خون و پیشگیری از ایجاد لخته‌های خون خواهد شد. به تنهایی از تخت بلند نشوید و سعی کنید از اطرافیان کمک بخواهید. هنگام حرکت یا درحالی‌که روی تخت دراز کشیده‌اید، بهتر است پاهای خود را بکشید و با چرخاندن مچ پا، به گردش خون در پاها کمک کنید. راه رفتن و حرکت کردن برای بهبود شما لازم است. این کار گردش خون شما را بهتر و از تشکیل لختۀ خون جلوگیری می‌کند. همچنین راه رفتن می‌تواند مانع یبوست شود. برای احساس راحتی و آرامش بیشتر سعی کنید زمان پیاده‌روی را مدت کوتاهی پس از دریافت داروهای مسکن قرار دهید. رفتن به دستشویی برای ادرار منظم مهم است. یک مثانۀ پُر به رحم فشار می‌آورد و بهبود آن را سخت می‌کند، همچنین باعث فشار به محل زخم می‌شود. بعد از ترخیص از بیمارستان ممکن است لازم باشد برای کشیدن بخیه‌ها مجدداً یک هفته بعد به بیمارستان یا مطب پزشک مراجعه کنید. کشیدن بخیه‌ها فقط چند دقیقه طول می‌کشد و شما هیچ دردی احساس نخواهید کرد.

مادرانی که به روش سزارین زایمان می‏‌کنند، معمولاً دو روز در بیمارستان می‏‌مانند، اما بهبود کامل، نه روزها بلکه هفته‌‏ها طول خواهد کشید. بنابراین وقتی به خانه می‌روید برای مراقبت از خود و نوزاد نیازمند کمک اطرافیان خواهید بود. بهتر است از مادر یا خواهر خود یا هر فردی که با او احساس نزدیکی بیشتری دارید، بخواهید مراقب شما باشد.

پیش از ترک بیمارستان، احتمالاً مسکن قوی و ملین برای شما تجویز می‌شود و معمولاً به این مسکن‌ها تا یک هفته پس از جراحی نیاز خواهید داشت. بعد از آن در صورت کم شدن درد می‌توانید مصرف مسکن را به حداقل برسانید. اگر به نوزادتان شیر می‌دهید، از مصرف داروهایی مثل آسپرین و داروهایی که حاوی استیل سالیسیلیک اسید است، خودداری کنید. به‌طورکلی بهتر است از مصرف خودسرانۀ هر دارویی پرهیز کنید و داروها را فقط با نظر پزشک مصرف کنید.

برای جلوگیری از یبوست، بهتر است در طول روز حجم زیادی مایعات بنوشید. محل جراحی شما روز به روز و به طور چشمگیری بهتر خواهد شد. اگرچه لطیف شدن پوست محل جراحی ممکن است چندین هفته طول بکشد و اگر در این مدت علائم عفونت را مشاهده کردید، سریعاً به پزشک مراجعه کنید. این علائم شامل موارد زیر است:

خونریزی از واژن باید رو به کاهش باشد؛ هرچند ممکن است شش هفته طول بکشد. این ترشحات باید ابتدا قرمز پررنگ باشد و کم‌کم به سمت صورتی و در نهایت زرد و سفید کشیده شود. اگر بعد از چهار یا پنج روز اول، حجم خونریزی شبیه به خون عادت ماهانه ادامه یابد و کاهش پیدا نکند یا پس از کاهش دوباره شروع شود، باید با پزشک خود تماس بگیرید. در صورت وجود درد جدی و مداوم یا حساسیت به لمس در ناحیه‌ای از پا یا بزرگ شدن و تورم یک پا بیشتر از پای دیگر، بدون تأخیر و سریع به پزشک یا اورژانس مراجعه کنید. این موارد می‌تواند نشانه‌ای از ترومبوز وریدی باشد.

برش جراحی سزارین، ۱۰ تا ۱۵ سانتی‌متر طول دارد. زخم برش سزارین در ابتدا ممکن است اندکی بزرگ، پف‌کرده و تیره‌تر از سایر نواحی پوست باشد، اما با گذشت شش هفته از جراحی، جای زخم به شکل چشمگیری شروع به کوچک شدن می‌کند. همان‌طور که برش جراحی در حال بهبود است، زخمتان با رنگ پوست شما بیشتر هم‌رنگ و بسیار باریک می‌شود.

برای تغدیۀ کودک با شیر خودتان، می‌توانید بلافاصله بعد از عمل جراحی در اتاق ریکاوری شیر دادن به کودکتان را آغاز کنید. توصیه می‌شود در ساعت اول پس از تولد، نوزاد در تماس پوست با پوست با مادرش قرار گیرد. پرستار می‌تواند به شما کمک کند تا به نوزادتان شیر بدهید. شیر دادن به نوزاد پس از سزارین، ممکن است به دلیل درد ناشی از زخم جراحی کمی مشکل باشد. در بیمارستان‌ها معمولاً یک مشاور شیردهی وجود دارد که می‌تواند به شما کمک کند تا در راحت‌ترین حالت ممکن قرار بگیرید و به کودک شیر بدهید تا به زخم شما فشاری وارد نشود. اگر بیمارستان مشاور شیردهی ندارد، از یک پرستار باتجربه کمک بخواهید.

همان‌طور که باید در خانه استراحت کنید، به برخاستن و قدم زدن منظم نیز نیاز دارید. راه رفتن باعث بهبود سریع‌تر شما می‌شود و احتمال تشکیل لختۀ خون را کاهش می‌دهد، البته نباید در قدم زدن افراط کنید. به آهستگی شروع کنید و کم‌کم فعالیت خود را افزایش دهید. شما در حال گذراندن دورۀ بهبود از یک عمل جراحی بزرگ شکمی هستید و ممکن است گاهی در شکمتان احساس درد کنید. سخت نگیرید و به مدت هشت هفته از انجام کارهای سنگین منزل یا برداشتن اجسامی سنگین‌تر از نوزادتان خودداری کنید. طی شش تا هشت هفته، دوباره توانایی شروع فعالیت‌های عادی و روزمره را پیدا خواهید کرد.

بعد از گذشت شش هفته، در صورت از بین رفتن عوارض زایمان، موافقت پزشک و تمایل خود یا همسرتان می‌توانید رابطۀ جنسی را دوباره شروع کنید. بهتر است با پزشکتان در رابطه با بهترین روش‌های پیشگیری از بارداری در این دوران صحبت کنید. شاید بتوانید روشی که قبلاً برای پیشگیری از بارداری استفاده می‌کردید را باز هم ادامه دهید یا ممکن است نیاز به ایجاد تغییری در روش قبلی خود داشته باشید، اما در این زمان حتماً باید از یک روش پیشگیری استفاده کنید، زیرا باردار شدن در این مرحله به نفع شما و فرزندتان نیست.

شما همچنین می‌توانید با داشتن اپلیکیشن مادرشو، روند هفتگی رشد کودکتان را در بخش رشد هفته به هفتهٔ کودک تحت نظر بگیرید و با موارد مهمی در این رابطه آشنا شوید.

در شش هفتۀ اول بعد از زایمان، شما به احتمال زیاد دچار خستگی شدید، دردهای مختلف بدن و گیجی هستید و بدنتان برای بهبود به زمان نیاز دارد. همچنین شما…

برخی از زنان، بعد از زایمان کودک خود با عمل سزارین، تصمیم به بارداری مجدد می‌گیرند. اگر کم بودن اختلاف سنی فرزندان برایتان اهمیت دارد، شاید شما هم…

بیشتر مادران پس از یک جراحی سزارین و در صورت داشتن شرایط معمول و عادی معمولاً بعد از دو روز از بیمارستان مرخص می‌شوند و همراه نوزادشان به خانه می…

تیم و هیئت علمی مادرشو تلاش می‌کند تا تمام مطالب کیفیت بالایی داشته باشد. اما حفظ این کیفیت بدون داشتن نظرات اصلاحی شما کاربر عزیز امکان‌پذیر نیست. بنابراین اگر ایرادی در مطلب بالا می‌بینید یا فکرمی‌کنید این مقاله مناسب نیست، نظرتان را از طریق فرم زیر با ما در میان بگذارید.

برای داشتن یک برنامهٔ بهتر برای بهبود بعد از زایمان طبیعی می‌توانید از توصیه‌های خانم نیلوفر…

مطالب این سایت جایگزین تشخیص، تجویز و درمان نیست. برای اطلاعات بیشتر به شرایط استفاده مراجعه فرمایید.

© کلیه حقوق مادی و معنوی متون، گرافیک، تصاویر و ویدیوها و محتویات سایت صرفاً متعلق به شرکت راهکارهای سلامتی پدیدار می باشد. بازنشر و استفاده از مطالب مادرشو تنها برای مقاصد غیرتجاری و با ذکر منبع (و لینک مستقیم به مطلب و بازنشر کامل و بدون جرح و تعدیل) بلامانع است. کليۀ حقوق مادی و معنوی اين سايت متعلق به شرکت دانش‌بنیان راهکارهای سلامتی پدیدار است.

آیا در هفتهٔ اول بارداری واقعاً شما باردار محسوب می‌شوید؟ اولین علامت بارداری معمولاً فقدان یک دوره پریود است و پس از آن، شایع‌ترین علائم شامل حالت…

استفاده از روش‌های کمک‌باروری، مرحلۀ بعدی درمان مشکلات باروری پس از انجام اقدامات اولیه برای درمان ناباروری است. روش‌های کمک‌باروری در ایران بسیار…

شروع زایمان علائمی دارد که به راحتی قابل تشخیص است. از زمان شروع نشانه‌های زایمان تا خارج شدن نوزاد ممکن است نزدیک به ۲۰ ساعت طول بکشد. این نشانه…

جنین در طول بارداری درون کیسۀ آب قرار گرفته است. پاره شدن این کیسه در هفته‌های متفاوت بارداری دلایل مختلفی دارد که بهتر است با آنها آشنا باشید تا…

بعد از تولد کودک و زایمان همسرتان، احتمالاً کمی اطرافتان شلوغ است و شاید یکی از اعضای خانوادۀ همسرتان یا نزدیکان شما در کنار همسر شما بماند، اما…بعد از سزارین حالتون چطور بود

پدر و مادرها معمولاً نمی‌دانند باید انتظار چه چیزی را در پوشک کودکشان داشته باشند. مدفوع نوزاد رنگ‌ها و غلظت‌های متفاوتی دارد که حتی پدر و مادرهای…

نشستن بدون کمک دیگران چشم‌انداز جدیدی از جهان به کودک می‌دهد. وقتی عضلات پشت و گردن او برای راست نگه داشتن پشتش به اندازهٔ کافی قوی شد و وقتی یاد…

کتاب خواندن سن و زمان ندارد و هیچ‌وقت برای سوق دادن بچه‌ها به سوی کتاب زود نیست. اما در مورد کودکان نوپا، فعلاً هدف این است که به شکل غیرمستقیم…

بازی شغل و تجارت كودكان است و به آنها اجازه و آزادی عمل این را می‌دهد که دنیای فیزیکی اطراف و دنیای عاطفی درونشان را آزمایش كنند. هرچند ممکن است از…

احیای قلبی تنفسی یا CPR، یک اقدام نجات‌دهنده است که شما می‌توانید برای نجات جان کودکی که هیچ علائمی از زندگی نشان نمی‌دهد، یعنی بیهوش است و نفس نمی…

زمان و راه و روش از شیر گرفتن کودکان شیرخوار یکی از سؤالات و نگرانی‌های تمام مادران است. در این ویدیو دکتر فریبا صیقلی، فوق تخصص گوارش کودکان، برای…

لیوان مخصوص کودک می‌تواند کمکی برای فرایند انتقال کودکتان از شیر خوردن سینه یا شیشه‌شیر به یک لیوان معمولی باشد. لیوان مخصوص کودکان شیرخوار انواع و…

پس از یک جراحی سزارین، ممکن است تا ۴۸ ساعت در بیمارستان بمانید و تحت نظارت دقیق باشید. به شما مسکن‌هایی برای دردتان داده می‌شود و به احتمال زیاد تشویق می‌شوید ۲۴ ساعت پس از عمل جراحی، راه رفتن در فواصل کوتاه را شروع کنید. راه رفتن می‌تواند تجمع گاز در شکم را رفع کند و از خطر تشکیل لخته در ساعات اولیۀ پس از زایمان جلوگیری شود. شروع راه رفتن معمولاً دردناک است، اما درد در روزهای پس از زایمان کاهش خواهد یافت. پس از ۲۴ ساعت اول ممکن است یک روز دیگر نیز در بیمارستان بمانید و پس از مراقبت‌های لازم در بیمارستان پس از جراحی سزارین و نبود مشکلی با تشخیص پزشک مرخص شوید و همراه کودکتان به خانه بروید. دوران بهبود مادران پس از جراحی سزارین ممکن است نزدیک به شش هفته طول بکشد. در طول این هفته‌‌ها باید سعی کنید برای بهبود به خودتان کمک کنید و نکاتی را برای مراقبت و سلامت پس از جزاحی سزارین در خانه رعایت کنید. در این مطلب می‌توانید با مراحل بهبود خود از اولین ساعت پس از سزارین تا هفتۀ ششم پس از سزارین آشنا شوید.

شما بلافاصله بعد از جراحی سزارین به بخش دیگری منتقل می‌شوید. در آنجا تحت نظر باقی می‌مانید و کارکنان بیمارستان مواردی مانند خونریزی از واژن و محل برش سزارین، فشار خون و درجه حرارت بدن شما را کنترل می‌کنند.

مایعات از طریق تزریق داخل ‌وریدی به بدن شما منتقل می‌شود و یک سوند، ادرار شما را در یک کیسه جمع می‌کند که نیاز شما برای بلند شدن و دستشویی رفتن را از بین می‌برد. در این زمان، شما به دلیل بی‌حسی عمل هنوز هم احساس خاصی در قسمت پایین بدن خود ندارید و ممکن است به علت مورفین تزریق‌شده برای کنترل درد، کمی احساس سستی و گیجی کنید. اگر عوارضی وجود نداشته باشد، شما قادر خواهید بود به ‌زودی کودک خود را در آغوش بگیرید و به او شیر بدهید.

اگر هیچ عوارضی وجود نداشته باشد، پس از چند ساعت به یک اتاق در بخش مراقبت پس از زایمان منتقل می‌شوید و تا زمانی که پزشک اجازۀ خوردن غذاهای معمولی را بدهد، رژیم غذایی شما متشکل از مایعات آب گوشت و آب‌میوه خواهد بود. شما در همان روز تشویق می‌شوید که اگر می‌توانید از رختخواب بیرون بیایید. درست است که شما همین چند ساعت پیش یک جراحی شکمی عمده داشته‌اید، اما این فعالیت به بهبود شما کمک خواهد کرد.

به احتمال زیاد در صبح روز بعد از عمل سزارین، سوند وصل‌شده به مثانه برداشته خواهد شد. این به معنی آن است که شما حداقل برای رفت و برگشت به دستشویی و شاید کمی دورتر شروع به راه رفتن می‌کنید. برای خونریزی که ممکن است تا چند هفته پس از زایمان ادامه داشته باشد، بهتر است از نوار بهداشتی یا پدهای بزرگ‌تر بیمارستانی استفاده کنید. این خونریزی و ترشحات که کاملاً طبیعی است نفاس نامیده می‌شود و ترکیبی از خون باقی‌مانده، مخاط و بافت رحم است. پس از برداشتن سرم داخل وریدی، از شما در مورد درد سؤال خواهد شد و در صورت لزوم داروهای مسکنی برای شما تجویز می‌شود.

همچنین از شما در مورد داشتن نفخ و باد معده سؤال می‌شود که یک نکتۀ مهم بعد از جراحی است. به احتمال زیاد بعد از این زمان، خوردن مواد غذایی را شروع می‌کنید. بعد از رفتن به خانه احتمالاً می‌توانید حمام کنید، اما برای اطمینان بهتر است زمان حمام کردن را از پزشکتان بپرسید. اولین مراقبت بعد از زایمان بین روز اول تا سوم پس از زایمان انجام می‌شود. پس لازم است که شما در روز سوم پس از زایمان به بیمارستان یا مراکز بهداشت مراجعه کنید. همچنین خیلی بهتر است اگر از پزشکتان در مورد مراجعۀ بعدی خود سؤال کنید.

زنانی که زایمان سزارین دارند، معمولاً دو روز در بیمارستان باقی می‌مانند و به احتمال زیاد، در روز سوم مرخص می‌شوند و توصیه‌های لازم در مورد مراقبت از محل برش جراحی به شما داده می‌شود. بخیه‌ها نیز به مرور و خودبه‌خود می‌افتد یا جذب می‌شود یا در برخی مواقع نیاز به کشیدن دارد که پزشک زمان آن را به شما خواهد گفت. تمیز نگه داشتن زخم و دست نزدن به آن برای بهبود و پیشگیری از مشکلات زخم سزارین لازم است.

همچنین به شما توصیه خواهد شد که چیزی سنگین‌تر از کودک خود را بلند نکنید و تا بعد از ملاقات دوم با پزشک پس از زایمان، از رابطۀ جنسی، استفاده از تامپون و دوش واژینال پرهیز کنید. به‌طورکلی برای جلوگیری از برخی عفونت‌های بعد از زایمان، از قرار دادن هر چیزی در واژن برای چند هفته خودداری کنید. دیگر موارد ممنوع شامل رانندگی و بالا رفتن از پله‌هاست، بنابراین اگر خانۀ شما پله دارد، بهتر است برای کمک به بهبود زخم سزارین، طوری برنامه‌ریزی کنید که تنها زمانی که ضروری است از پله بالا بروید و تا جای ممکن این کار را نکنید.

از روز ۱۰ تا ۱۵ پس از زایمان، برای معاینات بعدی در دومین ملاقات با پزشک بعد از مراقبت اول بعد از ترخیص در روز سوم و بررسی وضعیت زخم جراحی، لازم است به پزشک مراجعه ‌کنید. اما در صورت مشاهدۀ علائمی مثل قرمزی، تورم و ترشح از ناحیۀ برش، یا تب بالای ۳۸ درجه و افزایش درد در ناحیۀ بخیه که نشانۀ عفونت است، قبل از این زمان با پزشک خود تماس بگیرید و این موارد را به او اطلاع دهید.

همچنین هر گونه نگرانی دیگری دارید، در این ملاقات، آن را با پزشک مطرح کنید و اگر سوالی در مورد محدودیت فعالیت‌های خود هنگام التیام زخم دارید، از او بپرسید و اگر چه شما تنها همین دو هفته پیش یک جراحی بزرگ شکمی داشتید، اما به ‌طور معمول الان باید احساس خیلی بهتری داشته و در مسیر بهبود قرار گرفته باشید.

در این مرحله، شما سریع‌تر و با راحتی بیشتری حرکت می‌کنید. مسافت طولانی‌تری را می‌توانید قدم بزنید و متوجه می‌شوید که ترشحات شما در حال کاهش است. اما سطح انتظارات خود را خیلی بالا نبرید. بهبود خود را با دیگران مقایسه نکنید، زیرا بهبود هر زن با دیگری متفاوت است و این مقایسه ممکن است کسانی را که فرایند بهبود طولانی‌تری دارند، ناامید کند. به بدن خود گوش بدهید و اگر دردی احساس می‌کنید، فعالیت خود را کم کنید.

اگر احساس خستگی می‌کنید، تا آنجا که می‌توانید استراحت کنید و اشکالی ندارد که داروهای مسکن تجویزشده توسط پزشک را مصرف کنید. همچنین بین روزهای ۳۰ تا ۴۲ پس از سزارین، لازم است دوباره برای ملاقات سوم پس از زایمان و انجام معاینات لازم به پزشکتان مراجعه کنید.

بهبود کامل از یک سزارین بدون عوارض می‌تواند بین چهار تا شش هفته متغیر باشد. هرچه قبل از عمل جراحی بدن سالم‌تری داشته باشید، سریع‌تر بهبود می‌یابید. اگر بخیه داشته‌اید، بسیاری از آنها تا این هفته ترمیم یافته است، رحم شما به اندازۀ طبیعی خود بازگشته و می‌توانید رابطۀ جنسی داشته باشید. اگر چیزی به جای برش جراحی برخورد کند، ممکن است هنوز هم احساس درد کنید، اما در بیشتر موارد، زخم تا این زمان کاملاً بهبود پیدا کرده است و شما می‌توانید تمام فعالیت‌های عادی و روزانۀ خود را دوباره شروع کنید.

سزارین یک عمل جراحی شکمی است که در آن نوزاد را با ایجاد برشی روی شکم و رحم مادر باردار به دنیا می‌‏آورند. اگرچه عمل سزارین در برخی از بارداری‌ها…

یکی از مهم‌ترین مراقبت‌های مهم مادر پس از انجام جراحی سزارین، مراقبت از برش یا زخم سزارین است. برای عمل سزارین، معمولاً یک برش به اندازۀ ۱۰ تا ۱۵…

وقتی از بیمارستان مرخص شده‌اید و همراه کودکتان به خانه آمدید، برای مراقبت‌های لازم در خانه پس از سزارین یا مراقبت‌های خانگی بعد از زایمان طبیعی،…

تیم و هیئت علمی مادرشو تلاش می‌کند تا تمام مطالب کیفیت بالایی داشته باشد. اما حفظ این کیفیت بدون داشتن نظرات اصلاحی شما کاربر عزیز امکان‌پذیر نیست. بنابراین اگر ایرادی در مطلب بالا می‌بینید یا فکرمی‌کنید این مقاله مناسب نیست، نظرتان را از طریق فرم زیر با ما در میان بگذارید.

مطالب این سایت جایگزین تشخیص، تجویز و درمان نیست. برای اطلاعات بیشتر به شرایط استفاده مراجعه فرمایید.

© کلیه حقوق مادی و معنوی متون، گرافیک، تصاویر و ویدیوها و محتویات سایت صرفاً متعلق به شرکت راهکارهای سلامتی پدیدار می باشد. بازنشر و استفاده از مطالب مادرشو تنها برای مقاصد غیرتجاری و با ذکر منبع (و لینک مستقیم به مطلب و بازنشر کامل و بدون جرح و تعدیل) بلامانع است. کليۀ حقوق مادی و معنوی اين سايت متعلق به شرکت دانش‌بنیان راهکارهای سلامتی پدیدار است.

من در 18 اسفند 89 فهمیدم باردارم. البته تو این تاریخ آزمایش خون دادم ولی قبلش هم از طریق بی بی چک فهمیده بودم. چند ماه اول حاملگی خوب بود و مشکل خاصی نداشتم اما تابستون که شروع شد و هوا گرم شد واقعا از گرما کلافه شده بودم و از صبح تا شب عرق می‌ریختم. 2 ماه آخر هم که دیگه وزنم زیاد شده بود کمر درد و پا درد گرفته بودم و دیگه زیاد نمی‌تونستم چیزی بخورم چون به معده‌م خیلی فشار می‌یومد. خلاصه قرار بود طبق تاریخ آخرین پریودیم اواسط آبان ماه زایمان داشته باشم و دلم می‌خواست زایمانم طبیعی باشه چون همه می‌گفتن طبیعی بهتره. دکترم هم گفته بود مشکلی نیست فقط نزدیک زایمان باید ببینم که تنگی لگن نداشته باشی. دو هفته قبل از زایمانم که نوبت دکتر داشتم دکتر لگنم رو معاینه کرد و گفت که تنگی لگن داری و زایمان طبیعی یا خیلی سخته برات یا اصلا نمی‌تونی و واسه بچه‌ت هم خطر داره. دکتر واسه 10 روز بعدش تاریخ سزارین برام زد که می‌شد 38 هفته و دو روز و حدود دو هفته زودتر از تاریخ زایمانم بود واسه همین اصلا آمادگی نداشتم ولی از این لحاظ که یه تاریخ مشخص بود و مثل زایمان طبیعی نمی‌خواست منتظر بشی و ندونی کی قراره زایمان کنی خوب بود. دیگه حسابی از کمر درد و پا درد و مشکلات غذا خوردن خسته شده بودم و دلم می‌خواست زودتر حاملگیم تموم بشه فکر می‌کردم راحت می‌شم نمی‌دونستم چی در انتظارمه. خلاصه روز قبلش رفتیم بیمارستان واسه تشکیل پرونده. بیمه تکمیلی مون تا سقف 1 میلیون هزینه زایمان رو میداد. قبلا که از بیمارستان پرسیده بودم مبلغی که گفته بودن کمتر از 1 میلیون بود واسه همین فکر می‌کردم که چیزی لازم نیست بدیم اما بهمون گفتن که چند روزه هزینه‌ش اضافه شده و باید 200 تومان خودمون بدیم. بعد هم گفتن که بعد از ظهر باید بیام تا متخصص بیهوشی منو ببینه و ساعت 10 شب زنگ بزنم بیمارستان تا ساعت عملم رو بهم بگن. متخصص بیهوشی گفت که می‌تونی بیهوشی کامل بشی یا از کمر به پایین. من بیهوشی کامل رو انتخاب کردم. چون تو اینترنت که جستجو کردم دیدم خیلی ها نوشته بودن که بعدش کمر دردای بدی گرفتن. آخر شب که زنگ زدم بیمارستان گفتن که فردا ساعت 3 بعد از ظهر باید بیمارستان باشم. اون شب خوابم نمی‌برد. صبح صبحانه خوردم و بعد از اون دیگه هیچی نباید می‌خوردم. نزدیکای ظهر که شد حسابی گرسنه شده بودم. حدود ساعت 2 رفتیم دنبال مامانم تا بریم بیمارستان. اونجا که رفتیم گفتن دکتر یه عمل اورژانسی براش پیش اومده بود و من تا ساعت 6 معطل شدم. تو اتاق عمل خانم دکتر ازم پرسید که اسم بچه‌ام رو چی می‌خوام بذارم. همه کسایی که تو اتاق عمل بودن خیلی مهربون و شوخ بودن و باعث شدن من کلی آرامش پیدا کنم. بعد دکتر بیهوشی اومد که یه ماسک گذاشت رو صورتم و بهم گفت یه نفس عمیق بکشم ، بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم. وقتی چشمام رو باز کردم داشتن منو به بخش منتقل می‌کردن و شوهرم و بابا و مامانم بالای سرم بودن. تو بخش که رفتم دیدم یه نی نی خیلی کوچولو کنارم هست. با دست و پاهای خیلی خیلی کوچولو که الان بعد از 2 ماه من هنوز عاشق دست و پاهای کوچولوشم. بعد پرستار اومد و گفت که باید بهش شیر بدم. طفلک انقدر کوچولو و نحیف بود که حتی بلد نبود شیر بخوره، مامانم کمکم کرد تا سینه‌مو به دهن بگیره و بتونه آروم آروم مک بزنه. این قشنگ ترین چیزی بود که تا اون موقع دیدم و باعث شد همه دردام یادم بره و فقط شیر خوردن این کوچولو رو تماشا می‌کردم. اینم از اون لحظه‌هایی هستت که هنوز که هنوزه کلی دوست دارم موقع شیر خوردن نگاش کنم. اون شب به خاطر تاثیر داروهای مسکن زیاد درد نداشتم اما از فردا صبحش تازه فهمیدم چی به سرم اومده. از همون صبح تا 5-4 روز بعدش از درد داشتم می‌مردم به اضافه مشکلات دیگه‌ای که داشتم. یکیش شیر دادن به نی نی بود که باید هی مک می‌زد تا شیر جریان پیدا کنه و همین مک زدن ها باعث شد سر سینه‌هام زخم بشه. از یه طرف با مک زدنهاش دردم میومد و از طرف دیگه اونم گرسنه بود و چاره‌ای نبود. چند بار قطره قطره شیر ‌دوشیدیم و با قاشق چایخوری بهش دادیم اما خیلی کم بود و سیرش نمی‌شد. کلی هم دلم براش می‌سوخت که از گشنگی گریه می‌کرد اما کاری از دستم برنمی‌یومد. خودمم از درد سینه‌هام داشتم می‌مردم. بعد از 5-4 روز یواش یواش مشکل حل شد. و هم سینه‌های من خوب شدن و هم نیما یاد گرفت درست شیر بخوره که از این لحاظ خیالم راحت شد. جای بخیه‌ها هم خیلی درد می‌کرد اما با گذشت زمان و راه رفتن اونم کم کم بهتر شد.

اسم خانم دکتری که پیشش می‌رفتم دکتر قاسم پور بود که تو بیمارستان کوثر و دنا مریضاشو می‌بینه. زایمانم هم تو بیمارستان کوثر بود که راضی بودم.

بعد از دو سال که از ازدواجمون می گذشت تصمیم گرفتیم بچه دار شیم .از همون ماههای اول من منتظر اومدن فرزندم بودم اما این انتظار 1 سال و چهار ماه طول کشید.توی این مدت روز های پر از دلهره ای رو پشت سر گذاشتم.مرتب آزمایش و سونو گرافی هم خودم و هم همسرم.و همه جوابها حاکی از سالم بودن ما داشت .اما چرا باردار نمی شدم ؟ جواب همه پزشکان این بود که به علت اضطراب مادر بارداری اتفاق نمی افته.سعی کردم با خودم مبارزه کنم و بی خیال شوم .که بالاخره نتیجه داد و من در ماه مبارک رمضان سال 84 باردار شدم.

از همون روزها احتیاط رو سرلوحه کار و زندگیم قرار دادم.9 ماه انتظار از آن یکسال و نیم قبلش بدتر بود.دلهره سالم بودن و سالم ماندن فرزندم.گفتم اگه بچه پسر بود اسمشو می ذارم عرفان.5 ماهه بودم که فهمیدم پسره و از همون روزها تکون هاشو احساس کردم.از همون ماه به علت درد در ناحیه شکم زیر نظر دکترم قرص مصرف می کردم که از زایمان زودرس عرفان جلوگیری بشه.بالاخره 9 ماه انتظار با همه سختی هاش گذشت.روز 13 تیر ماه به علت کم شدن حرکت های عرفان و نیز لک بینی به بیمارستان مراجعه کردم و بعد از یک شبانه روز بستری شدن تو بخش زایمان و انجام سونوی بیوفیزیکال که حرکات بچه رو چک می کنند و گرفتن نوار قلب از عرفان دکتر گفت همه چیز روبه راهه و می تونی بری خونه چون 3 هفته دیگه مونده و بهترین زمان برای رشد عرفانه.منم از خدا خواسته به خونه برگشتم .اما این سه هفته باقیمونده به علت اضطراب زیادم خیلی دیر پیش رفت. کم کم احساس کردم شکمم مرتب منقبض میشه و مثل سنگ سفت طوری که انگشت توش نمی ره.حسابی هول کرده بودم.شنبه 24 تیر 85 رفتم دکتر .شرح را براش دادم و اون هم معاینه کرد گفت دهانه رحم باز نشده برو تا دردت بگیره.هنوز 1 هفته وقت داری.گفتم دکتر من خسته شدم نگرانم از طرفی استخاره کردم سزارین کنم خیلی خوب اومده لطفا منو سزارین کنین.خانم دکتر که خیلی مومنه تا شنید استخاره گفت زبون من بند اومده باشه سزارین شو.حالا کی؟ گفتم میشه فردا صبح که روز تولد حضرت زهراست منو زایمان کنین تا من روز مادر، مادر شم.خندید و گفت باشه فردا ساعت 8 صبح برو بیمارستان بخواب.چون رشد عرفانتم خوبه و کمبود رشد نداره .با کلی خوشحالی همراه با دلهره رفتم خونه.به همسر و مامانم گفتم فردا زایمانمه.جالبه که اونشب عروسیه پسر دائیم بود و من هم رفتم عروسی.همه تو عروسی می پرسیدند کی زایمان داری می گفتم فردا؟با تعجب نگاهم می کردند که پا شدی اومدی عروسی! بابا تو دیگه کی هستی !

خلاصه از شام خوشمزه عروسی نتونستم بخورم.بعد عروسی اومدم خونه اما تا 1 ساعت از فکر خوابم نمی برد.صبح ساعت 5 بیدار شدم رفتم حمام غسل صبر کردم.نماز خوندم و از قلعه یاسین رد شدم .با شوهر، مامان و مادر شوهرم راهی بیمارستان شدم.بعد از انجام کارهای پذیرش منو بردند تو اتاق انتظار و دیگه من نتونستم همراهامو ببینم.لباسامو عوض کردم و لباس اتاق عملو پوشیدم.پرستارا بهم سرم زدند اما خدارا شکر از سوند خبری نبود.پرستار منو برد تو یه اتاق که یه تخت توش بود و هر کی یه کاری می کرد.گفت بخواب رو تخت.وقتی خوابیدم تازه فهمیدم اتاق عمله اما چرا هیچ شباهتی به اتاق عمل نداشت؟ اشک تو چشام جمع شد و بی اختیار بلند شدم گفتم دکترم کو که دیدم یه خانم سبز پوش که فقط چشماش پیداست گفت من اینجام.نگران نباش.دستاش تا آرنج پر بتادین بود.یه آقای بد اخلاق که دکتر بیهوشی بود اومد و کلی دعوام کرد که چرا سزارینو انتخاب کردی و روحیه ام رو کاملا قبل زایمان تخلیه کرد.بعد یه ماسک گذاشت رو دهنم و گفت نفس بکش.بعد یه نفس عمیق ، من دیگه هیچی نفهمیدم.عرفان ساعت 8:40 دقیقه صبح با قد 52 سانت و وزن 3 کیلو و 250 گرم بدنیا اومد.خیلی خیلی سخت به هوش اومدم یعنی احساس کردم دارم خفه میشم.به هوش اومده بودم اما نمی تونستم چشمامو باز کنم و حرف بزنم بگم دارم خفه می شم .احساس کردم دارم می میرم .فقط به شدت سرمو تکون می دادم که یه نفر اومد ماسک اکسیژن رو گذاشت رو دهنم و گفت نفس بکش. وقتی چشمامو باز کردم توی ریکاوری بودم من تو همون حالو هوا پرسیدم بچم خوبه؟ یعنی اصلا فکر خودم نبودم.سریع منو بردن تو بخش که شوهرم – مامانم – خواهرم و مادر شوهرم انتظارمو می کشیدند.مامانم و مادر شوهرم عرفانو دیده بودند.حسابی تعریفشو می کردند و دل منو شوهرم رفت. بعد نیم ساعت عرفانمو که مثل فرشته ها خوابیده بود بهمون دادند.احساس اون موقع ما نگفتنی بود و من الان بعد از 6 سال منتظر تولد دومین فرزندم هستم که تا 3 ماه دیگه به دنیا میاد.اما این دفعه بیهوشی موضعی رو برای سزارین انتخاب می کنم.. بعد از سزارین حالتون چطور بود

خدایا این لحظه نابو قسمت همه خانم ها بکن.

 

پایان

 

4 اردیبهشت 89 بود که بعد
از سه ماه اقدام، متوجه شدم که باردار شده ام. پنج سال از ازدواجمون می گذشت و توی
این مدت به خاطر ادامه تحصیل بچه دار نشدیم. اونقدر اطرافم درباره نازایی و خطرات
پیشگیری طولانی مدت شنیده بودم که تاخیر بیش از اون رو جایز نمی دونستم. از اینکه
داشتم مادر شدن رو تجربه می کردم خیلی خوشحال بودم. خوشبختانه دوران بارداری خوبی
رو سپری کردم. غیر از افزایش وزن تصاعدی!! مشکل خاصی نداشتم. بین تصمیم گیری برای
زایمان طبیعی یا سزارین مردد بودم. بیشتر دلم می خواست سزارین بشم. اینقدر راجع به
درد زایمان طبیعی شنیده بودم که ازش می ترسیدم. مادرم هر چهارتا بچه اش رو طبیعی
به دنیا آورده بود و در هر چهار زایمان هم ساعتها درد کشیده بود. دلم نمی خواست
این پروسه رو تجربه کنم. ماه آخر بودم که به دلیل تغییر بیمه همسرم مجبور شدم
پزشکم رو عوض کنم. بیستم آذر بود که پیش پزشکی که به توصیه دوستانم انتخاب کرده
بودم رفتم. بهم گفت حالا حالاها وقت دارم و برای هفت دی نوبت زد که برم برای
معاینه. من اما یه چیزی بهم در درونم اطمینان می داد که پسرم همون هفته به دنیا
میاد. حس عجیبی داشتم. دکتر بهم معرفی نامه داد که اگه مشکلی پیش اومد به بیمارستان
خودش مراجعه کنم.

روز سه شنبه 23 آذر ماه از
ابتدای روز احساس می کردم حرکات ایلیا خیلی کم شده. برخلاف روزهای دیگه که مرتب به
شکمم ضربه میزد و فشار می آورد. چون قبلا در این زمینه پزشکم خیلی بهم هشدار داده
بود نگران بودم. کمی آب قند گرم درست کردم و خوردم. به پهلوی چپ دراز کشیدم تا
ببینم وضعیت حرکاتش چه جوریه. تغییری نکرد. سعی کردم مضطرب نشم و فورا با همسرم
تماس گرفتم. به مامان هم خبر دادم. ساکم رو از هفته قبل آماده کرده بودم. یه حسی
بهم میگفت که وقتش رسیده. آماده شدیم و رفتیم دم خونه مامان اونو سوار کردیم و راه
افتادیم به سمت بیمارستان.

 شب تاسوعا بود و توی قسمت زایشگاه فقط چند تا
ماما بودن. مساله رو به یکی از اونا گفتم. بهم گفت روی تخت دراز بکشم. بعد با
دستگاه ضربان قلب بچه رو چک کرد. یه سری سیم هایی به شکمم وصل کرد و یه کلید هم
داد دستم و گفت هر موقع احساس کردم بچه تکون می خوره کلید رو فشار بدم: فقط دوبار!

بهم گفت ضربان قلب بچه
ضعیفه و باید بستری بشم. مامان بیرون بخش منتظر بود. جریان رو گفتم و لباسهام رو
بهش دادم. رضا (همسرم) کارهای پذیرش رو انجام داد. اصلا خوابم نمی برد. همش دعا می
کردم و نگران بودم. تا ساعت چهار صبح دوبار دیگه ان اس دی شدم. بار آخر پرستار گفت
باید برای عمل آماده بشم. باور نمی کردم دوران بارداریم تا ساعتی دیگه تموم میشه و
فرزندم رو خواهم دید!

دوتا پرستار اومدن و بهم
سوند وصل کردن که خیلی منزجر کننده بود! بعد نشوندنم روی ویلچر و راه افتادیم به
سمت اتاق عمل. دکترم و متخصص بیهوشی اونجا منتظرم بودن. دکتر باهام احوالپرسی کرد
و به شوخی گفت می خواستم طبیعی زایمان کنی از دستم قسر دررفتی!

خیلی زود بیهوش شدم. تنها
چیزی که یادم میاد اینه که پرستار یه ماسک روی صورتم گذاشت و من دیگه چیزی
نفهمیدم. درد شدیدی رو زیر دلم احساس می کردم. به هوش اومدن من درست زمانی بود که
داشتن منو از اتاق عمل به بخش منتقل می کردند. از شدت درد ناله می کردم. اصلا توی
اون لحظه متوجه نبودم که کجام و چی شده. اما نکته عجیب اومدن این جمله روی زبونم
بود: بچه ام سالمه؟! اونم در لحظه ای که هنوز منگ داروی بیهوشی بودم و درد می
کشیدم. اینو تنها از موهبت مادر شدن می دونم و اینکه ناخودآگاه ذهنم کاملا متوجه
این موضوع بود که من الان مادرم.

مادرم توی اتاق منتظرم
بود. منو روی تختم گذاشتند و بهم سرم همراه با داروی مسکن تزریق کردند و دردم ساکت
شد. لحظاتی بعد پسرم رو پرستار آورد. ایلیای من ساعت 4:30 دقیقه بامداد روز
چهارشنبه 24 آذر 1389( روز تاسوعا) به دنیا اومد. وزن موقع تولدش 3.250 و قدش 43
سانت بود. دکترم می گفت چون هنوز یه دو هفته ای برای به دنیا اومدن فرصت داشت و
مجبور به عمل اورژانسی شدیم هنوز جا برای وزن گرفتن داشته. یه پسر سفید با سر کم
مو. من عاشق نی نی های کم مو بودم و همیشه آرزو می کردم بچم کم مو و تپل باشه.
مادرم پسرم رو گذاشت کنارم تا بهش شیر بدم. لحظه فوق العاده ایی بود. باورم نمیشد
این موجود نازنین دوست داشتنی که کنارمه بچه منه! نوازشش کردم و بهش شیر دادم. با
اون دهان کوچیکش آروم آروم شیر می خورد و من از مادر بودنم غرق لذت بودم.

خدا رو شکر نه در دوران بارداری
و نه برای زایمان مشکل خاصی نداشتم. عصر روزی هم که عمل شدم به توصیه پزشکم راه
رفتم که اولش خیلی برام بلند شدن از روی تخت سخت بود و زیر شکمم می سوخت و درد می
گرفت ولی کم کم بهش عادت کردم و تونستم خیلی آروم قدم بردارم. موقعی که باردار
بودم خیلی از کسانی که سزارین شده بودند از درد جای بخیه ها و سختی راه رفتن می
گفتن که به نظر من یه پروسه طبیعی بود و اصلا ترس نداشت.

شاد و پیروز باشید. مامان
ایلیا کوچولو

lililife.persianblog.ir

دکتر تاریخ ویزیت یکی مونده به آخرم رو چهارشنبه 24 شهریور داده بود، اون روز فکر میکردم حالا میرم مطب و تاریخ زایمانم رو برا حد اقل 4 مهر که میشه 38 هفته و 2 روزم مشخص میکنه.خلاصه با رضا رفتیم دکتر البته اینم بگم چون قرار بود سونوی سلامت جنین هم اونروز انجام بشه کمی استرس داشتم…دکتر مثل همیشه با کمال آرامش سونو گرافی کرد و همه چیز رو خوب و قابل قبول تشخیص داد و وقتی داشتم از رو تخت پا میشدم گفت پنج شنبه دیگه میشه چندم؟ گفتم اول مهر گفت خوب چهار شنبه که سرم خیلی شلوغه، سه شنبه خوبه بیا برای زایمان…گفتم دکتر! زود نیست اون موقع همش میشه 37 هفته و چهار روزش! گفت مگه نمیخوای شهریوری بشه تازه بچه سالمه و همه چیزش در حد نرماله پس می تونیم بیاریمش…دیگه هم لازم نیست بیای مطب الانم نامه بیمه و بیمارستان رو بهت میدم….من و رضا داشتیم از تعجب شاخ در میاوردیم…معلومه ما میخواستیم دخترمون شهریوری بشه و به خاطر چند روز یه سال عقب نیافته اما نه به قیمت اینکه زودتر بیاریمش…اون میتونست تو چند روز باقیمونده حسابی وزن بگیره…اما دکتر نامه ها رو هم آماده کرد و برنامه غذایی شب زایمان رو هم داد….

با گیجی تموم حرفاشو گوش میدادم: شب ساعت نه یه شام سبک میخوری و تا ساعت 12 فقط میتونی مایعات بخوری… چون بیمارستا ن پارسیان عملای منو ظهر میاندازه نه ساعت 5 صبح که ساعت خالیه منه پس ساعت 5 صبح یه لیوان شیر بخور و دیگه هیچی….بعد از صحبت با همسر(منشی) دکتر با یه حالت منگ و بغض آلود از مطب اومدیم بیرون…رضا حالش بهتر بود می خواست بره دوستای قدیمیش رو ببینه و کیفش کوک بود اما من مثه آدمهایی که دچار یأس میشند نای حرف زدن رو هم نداشتم…. به زحمت به رشت خونه بابا تلفن زدم و خواهرام ماری و تامی رو که اونجا بودند خبر کردم….ماری خوشحال شد که زایمان قبل از باز شدن مدرسه هاست و میتونه دو روز پیشم بمونه و تامی که کم و بیش میشد نگرانی رو از صداش تشخیص داد دوباره بهم زنگ زد و جزبه جز ماجرا رو جویا شد….از فرداش کارهای عقب مونده خونه رو تند تند انجام میدادم و تو اون بین مهمون هم داشتم و سعی میکردم ادای آدمهایی رو درارم که اصلأ نگران نیسنتد….داشتم دیوونه میشدم یه نگرانی بد تر از نگرانی شبهای کنکور تو دلم بود….خدایا بچم سالمه؟ اگه خیلی کوچولو باشه با حرف مردم چیکار کنم؟ طاقت حرفهای خونواده رضا رو که اصلأ ندارم…خدایا چی میشه؟دوشنبه شب ماری خواهر بزرگم  اومد….فسنجون تو یخچال بود….برنج دم کردم و کوکو سیب زمینی هم درست کردم که شاید رضا شب برنج نخوره….خودمم سوپ داشتم که باید ساعت 9 میخوردم…. خانوم س همسایه پایینومون که پارکینگ رو ازش اجاره کردیم از صبح دو بار زنگ زده بود ولی نای جواب دادن به هیچ غریبه ای رو نداشتم….رضا عصری به اصرار من رفت کرایه پارکینگ رو بده که دیده بود بنده خدا که تازه از سفر انگلیس برگشته بود سه دست لباس برای دخترمون و یه کیف پول برا رضا یه جوراب گرم برا من آورده…کلی شرمنده شدم و زنگ زدم ازش تشکر کردم…می گفت مادر بزرگ باید بیشتر از این برا نوش بکنه…رفتار اون پیرزن تنها چیزی بود که منو کمی از اون حال و هوای نگرانی اون شب در آورد…شامو خودم آماده کردم …خستگی تو تنم بود و نگرانی کنکور بزرگ زندگیم تو دلم…اون شب تمام مدت دلم میخواست همسرم بغلم کنه و به خاطر این 9 ماه نگرانی و سختی بارداری و کار و خیلی وقتها مهمون داری لااقل یه دستت درد نکنه بهم بگه یا اینکه در مورد فردا بهم آرامش بده اما خوب هیچ کدوم این اتفاقها نیافتاد…خودش نگران بود و حتی حوصله عکس دو نفری گرفتن از آخرین شب دو تا بودنمون رو هم نداشت..وقتی نگرانه کم حرف تر از همیشه میشه…آخر شب که من داشتم خودمو خفه می کردم با خوردن آب چون میدونستم تا فردا شب دیگه بهم آب نمیدند تامی هم اومد… یه سری زد و وسایل آنیتا رو دید و رفت….منم سعی کردم بعد از جابجا کردن همه چیز و خوابیدن بقیه چند ساعتی بخوابم اما مگه خواب به چشم میومد؟ساعت 5 قبل از اینکه ساعت زنگ بزنه پاشدم یه لیوان شیر و نماز بعدشم صبحانه آماده کردن برا ماری و رضا…

 از 8 گذشته بود که راه افتادیم….تامی و تینا خواهرزادم هم قراربود باهامون بیان…اونا هم سوار شدند و بالاخره نزدیک بیمارستان شدیم.قبلش از خواهرام خواسته بودم که فقط یه نفر باهام بیاد و لازم نیست همه منتظر بمونن تا عمل تموم بشه چون قراربود دکتر ساعت یک بیاد و منم از صبح باید می رفتم بیمارستان اما خوب گوش ندادند و اومدند… من و رضا رفتیم طبقه چهارم که ببینیم باید چیکار کنم که جلوی در ورودی جلوی رضا رو گرفتند و گفتند من تنها برم، نمیدونستم که دیگه تا موقع زایمان کسی رو نمیبینم.معاینات اولیه انجام شد و منو به یه اتاق دو تخته بردند، خانمی که اسمش سارا بود و قرار بود اسم پسرش محمد صدرا بشه اومده بود با آمپول فشار زایمان طبیعی کنه ، خدا رو شکر اون بود چون باعث شد گذشت زمانو از 9 تا یک کمتر حس کنم..تو اون فاصله کلی سوال برا پرونده ازم پرسیدند و یه سرم گنده هم بهم زدند.ساعت یک شد و سر ساعت اومدند دنبالم..اولش سوند وصل کردند که اصلأ اونطوری که می گفتند درد نداشت و بعدش کلاه سرم کردند و منو با برانکارد بردند سمت اتاق عمل…رضا بیرون در ایستاده که تا دیدمش بغضم ترکید…های های گریه می کردم و اصلأ نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم…از رضا تو همون حال خداحافظی کردم و فکر کنم رضا پیشونیمو یا دستمو بوسید و وارد اتاق عمل شدم، دکترم رو که دیدم آروم شدم…پرستارها هم  عالی بودند و بازم طبق معمول(نمیدونم چرا) منو با همکاراشون اشتباه گرفتند. یکیشون براش خیلی جالب بود که میخوام اسپاینال بشم و کلی تشویقم کرد، خلاصه بعد از گفتن اسمم به دکتر بیهوشی و توضیح ماجرای کمرم دکتر اومد بی حسی رو شروع کنه که یه دکتر دیگه اومد تو که دکتر شما برید ناهار من هستم…

دکتر بیهوشی عوض شد و من ماجرا رو دوباره براش شرح دادم…از کارم و سنم و اسم بچه و خلاصه هر چیزی دلتون بخواد می پرسیدند…تو همین بین ازم خواستند بشینم و چونم رو به سینه بچسبونم و تکون نخورم. درد ورود سوزن اونقدر کم بود که جا خوردم…منو خوابوندند و یه دفعه حس کردم انگشتای پام داغ شدند…بی حسی داشت شروع میشد…یه آن فکر کردم اگه حس پاهام برنگرده چی میشه؟  به دکتر گفتم دکتر تو رو خدا دنیا که اومد سریع بیاریدش من ببینم ، ساعتم بهم بگید…و زیر لب شروع کردم به زمزمه کردن الله لا اله الا هو الحی القیوم …احساس میکردم پاهام سنگ شدند و دلم میخواست به زور جابجاشون کنم اما نمیشد…مجال فکر کردن نبود پرده سبز رو جلوی صورتم کشیدند و چند لحظه بعد که به نظرم خیلی زود بود حس کردم یه چیزی داره از وجودم کشیده میشه و سریع گفتم دارید میکشیدش بیرون که دکتر بیهوشی گفت خیلی زود حسش کردی… و صدای گریه عشق کوچولوم رو شنیدم….گریه میکردم و خدا رو شکر میکردم آنیتا گریه کنان اومده بود…صدای گریش رو رضا و خواهرام از بیرون اتاق عمل شنیده بودند… دکتر که آنیتای خون آلود من دستش بود سریع اومد گفت مامانش ببین ببین دخترتو…عین خودته (اون موقع آنیتا خیلی شبیه من بود) یکی از پرستارام داد زد ساعت ۱۳:۲۸:۱۰ ثانیه …آنیتا همچنان جیغ میزد که بردند تمیزش کنند …یکی از پرستارا گفت بذار ببرمش پیش مامانش شاید آروم شه و خیلی جالب بود که لپشو آورد به لپ من چسبوند و آنیتا دیگه گریه نکرد…همه تو اتاق عمل می خندیدند و هورا می کشیدند….بهش گفتم دختر نازم آنیتا پیشی ملوس من که یکی از پرستارا گفت ااا این چه استقبالیه؟ اما نمیدونست 9 ماه که این پیشی ملوس تو دلم بوده من اینجوری باهاش حرف زدم….وقتی دوباره بردنش باز صدای گریش بلند شد…. داشتند بخیه می زند که من احساس کردم کم کم سنگینیه شیرینی تموم تنمو پر می کنه و حتی دیگه نمیتونم چشامو باز نگه دارم….

چند دقیقه بعد بیدار شدم و از دکتر که کارش تموم شده بود تشکر کردم و شاد راهیه ریکاوری شدم…. خدایا شکرت که میوه دلم سالم اومده بود….الهی همه نی نی های ناز به سلامتی دنیا بیان و زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشند.

وبلاگ آنیتا کوچولو

همه منتظر اومدنت بودن مامان جون که از ۵ آبان اومده بود پیشمون

هر روز منتظر بودممممممم هر لحظهههههههههه باور نمشد داری میای تو بغلم تا اینکه ۱۶ آبان ماه حس کردم که خیلی خ ی س میشم شب ساعت ۸ رفتیم بیمارستان برای معاینه دکتر برام سونو نوشت ببینه وضعیت فسقل بانو چطوریه 

کلی برای سونو معطل شدیم   یادمه اون روزاشبکه سه دلنوازان رو پخش میکرد مامان اینا که مشغول دیدن فیلم بودن تا من و بابایی رفتیم سونو دکتر سن حاملگی رو  ۳۹هفته و نیم زد و تاریخ زایمانم رو ۲۳آبان دکترم آب پاکی رو ریخت رو  دستم که تا شنبه منتظر بمون

ما اومدیم خونه سر راه ساندویچ گرفتیم مامانم یه هفته ایی بود نمیذاشت زیاد غذا بخورم  اون شب دل رو زدم به دریا  ساندویچ خودم و نصف ساندویچ مامانم رو خوردم  و رفتم خوابیدم ساعت 1 بود که احساس کردم داغ شدم پریدم دستشویی یه دفع دیدم بی اختیار یه آب داغ داره میاد فهمیدم که کیسه آبم پاره شده به مامان و شوشو گفتم و آماده شدیم رفتیم بیمارستان  تا کارای  بستری رو انجام دادن ساعت ۶ صبح بود و همچنان از من آب میرفت و هر ۲۰دقیقه درد داشتم  بستری  که شدم بهم آمپول فشار زدن دردا نزدیکتر شد  از ساعت ۱۲ خیلی شدید بود تا جایی که دردا به 1 دقیقه رسید شکم من خالی از آب چروکیده وای نمیدونم برات چه جوری بگم تو اون یه دقیقه که درد نداشتم به چه خواب عمیقی فرو میرفتم هر یه ساعت ضربان قلبت رو چک میکردن ساعت شد ۴:۴۵ دقیقه که اومدن به من سوند وصل کردن فهمیدم که میخوان ببرنم اتاق عمل گفتن دهانه ر ح م ت ۳ سانت بیشتر باز نشدهههههههههههههههه

چون با رویان برای خون بند ناف قرار داشتیم تازه ۵ زنگ زدیم که خونگیر بیاد و من یک ساعت اضافه تر درد کشیدمممممممم درد اگر شدید بود داشت ما رو بهم نزدیکتر میکرد دوستش داشتم

ساعت ۵ :۵۵منو بردن اتاق عمل ۶ اساینالم کردن ۶:۲ تو اومدییییییییییییییییییییییییییییییییییی  اومدی پیش مامان اون لحظه رو با هیچ تو دنیا عوض نمیکردم و نمیکنم همه از خوشملیت      میگفتن من از سلامتیت میپرسیدم وقتی دکتر گفت سالمههههههههههههه انگار دنیا رو با تموم با تموم قشنگیاش بهم دادن اشک میریختم خدا رو بخاطر سلامتیت شکر میکردم خدا یا شکرتتتتتت شکرت که دخمل کم شاخه نبات الهیم سالمه خدا جونم شکرت

وقتی پرستار تو رو بهم نشون داد بوسیدمت بوییدمت و اشک ریختممممممممممممممممممممممم

باورم نمیشد تو بودی دخترک من فسقل بانوی تو دلم

 

پایان

توت فرنگی مامان عسل کوچولو

از وقتی وارد ماه نهم بارداری شدم ،دکترم به خاطر کم وزن بودن نی
نی  و فیزیک بدنی خودم بهم پیشنهاد کرد که  زایمان طبیعی داشته باشم ،
البته اینم گفت که اگه بخوام می تونم با سزارین حدودا 10 روز زمان تولد را جلو
بکشم و  24 ام خرداد برای سزارین اماده باشم.

 از طرف کارم هم یه
مقدار تحت فشار بودم ، همکار جانشین نداشتم ، به خاطر یه سری مسائل هم اصرار داشتن
که بعد از زایمان ، در صورت ضرورت حداقل برای چند ساعتی در هفته تو محل کارم حاضر
باشم.بعد از سزارین حالتون چطور بود

روزای آخرسعی می کردم همه چیز مرتب باشه تا
دوره مرخصی ام زیاد تحت فشارکار قرار نگیرم. برای یکی از سرورهای شبکه مشکلی پیش
اومده بود واین باعث شده بود که تا اخر وقت اداری روز یکشنبه 31 خرداد تو اداره
باشم.

اون اواخر همسرم می اومد دنبالم و از سرکار
مستقیم می رفتیم خونه پدرش ،غذا می خوردیم و استراحت می کردیم . وضعیت مزاجیم یه
کم بهتر شده بود. 

یک کیلو اضافه وزن پیدا کرده بودم . یعنی کلا 3
کیلو نسبت به قبل زایمان.

شنبه 30 خرداد رفتم پیش دکترم، خواست معاینه ام
کنه ، خیلی می ترسیدم ، یه بار هم از ترس جیغ زدم ، خیلی جا خورد ، بهم گفت که سر
بچه خیلی پایین اومده ،مراقب  باشم ، قرار شد که روز دوشنبه اول تیر ساعت 12
برای سزارین اماده باشم.

یکشنبه 31 خرداد ، تقریبا همه چیز روبراه بود ،
ساک خودم ونی نی اماده بود ، قرار بود صبح مامان وسولماز بیان خونه مون تا ساعت 9
بریم بیمارستان.

عصر از خانواده همسرم خداحافظی کردیم وبرگشتیم
خونمون تا برای فردا اماده بشیم. من یه ذره کلافه بودم . حدودای ساعت 10 رفتم که
بخوابم ، همسرم یه چند دقیقه ای تو رختخواب کنارم نشست ، یه کم حرف زدیم ، بعد من
خوابیدم .

همسرم هم برگشت تو هال تا یه مقدار روی پروژه
ای که این اواخر گرفته بود کار کنه ، خواب بودم که با صدای رعد از خواب پریدم ،
همسرم کنارم نبود ، چراغای هال روشن بود ،با بی حالی از جام بلند شدم تا برم پیش
همسرم ، یه لحظه حس کردم لباسم یه مقدار خیس شده ، یه لحظه خواب از سرم پرید. درست
متوجه شده بودم ، کیسه آبم پاره شده بود ، خیلی آروم آب خارج می شد.

یهویی ترسیدم وجیغ کشیدم وهمسرم  را صدا
زدم ، اونقدر ترسیده بودم که حتی نمی تونستم گریه کنم، همسرم دوید تو اتاق ،سعی
کرد آرومم کنه ، بعد کمک کرد از تخت بیام پایین و آروم آروم رفتیم طرف حموم ، من
لباسامو عوض کردم .همسرم با دکتر تماس گرفت و دکتر توصیه کرد خونسرد باشیم چون هنوز
فرصت داریم . قرار شد ما بریم بیمارستان ،اونم خودشو برسونه .

بیمارستان از خونمون زیاد فاصله نداشت. ساعت یک
ونیم شب بود. تو اورژانس بیمارستان ،همسرم را فرستادن دنبال کارهای پذیرش و منم با
آسانسور بردن بخش زایمان.

چند روز قبل برای کنترل اوضاع بیمارستان وبخش
زایمان اومده بودیم و اتفاقا همون خانومی که اون روز پشت استیشن به سوالای من راجع
به زایمان طبیعی وسزارین جواب داده بود ،شیفت بود .

اون روز راجع به زایمان طبیعی بدون درد برام
کلی توضیح داده بود . منم خوشحال بودم از اینکه اینقدر مهربون وبا حوصله است. اما
اونشب وقتی فهمید که می خوام سزارین بشم ودکترم تا چند دقیقه دیگه می رسه ، اخماش
رفت تو هم . ازم خواست رو تخت اتاق بغلی دراز بکشم تا وضعیتمو کنترل کنه.

یه خانومی هم تو همون اتاق سرم به دست دراز
کشیده بود ،می گفت اول نه ماهشه  وکیسه آبش پاره شده ولی درد زایمان نداره.
می خواست زایمان طبیعی کنه ، وقتی فهمید قراره سزارین بشم ازم پرسید که نمی ترسم ،
این همون سوالی بود که من ازش داشتم.

حس می کردم هر چند دقیقه یه بار درد می یاد به
سراغم وبعد قطع می شه ، می ترسیدم که دکترم دیر برسه و نی نی به دنیا بیاد. راستش
دردها غیرقابل تحمل نبود و من حسابی تعجب کرده بودم.

اون خانوم اومد و فشارمو کنترل کرد وبعد
صدای  قلب نی نی را گوش داد.

بعد هم رفت بیرون و با دکترم تماس گرفت و انگار
دکترم وضعیت منو پرسید که برگشت گفت خانوم دکتر مریضتون اجازه نمی ده معاینه اش
کنم  می گه باید دکترم بیاد، از دروغش تعجب کردم ولی وقتی فکر کردم دیدم اگه
می خواست معاینه کنه بهش اجازه نمی دادم ، بی خیال شدم.

بعد هم شنیدم که با اتاق عمل تماس گرفت و ازشون
خواست که برای عمل اورژانسی آماده بشن.

چند دقیقه بعد یه خانم خدمات اومد و ازم خواست
لباسامو عوض کنم و اگه طلا همراهم دارم از خودم جدا کنم و …

از اتاق عمل تماس گرفتن و گفتن که دکترم اومده
و ازم خواستن با اون خانم به اتاق عمل برم.

از در بخش که اومدم بیرون همسرم را منتظر
دیدم ، ساک نی نی روی دوشش بود وساک من تو دستش ، تا نزدیک اتاق عمل همراهم اومد و
بهم گفت که نگران نباشم.

دلم می خواست همسرم هم با من می اومد
وموقع تولد نی نی کنارم بود.

اما حیف !

دکترمو که دیدم یه ذره خیالم راحت شد.

تو اتاق عمل حس کردم بدنم یخ کرد ، ضربان قلبم
هم بیشتر شده بود ، بنظرم هیجان زده شده بودم.

بعد از اینکه رو تخت عمل دراز کشیدم ،متخصص
بیهوشی اومد نزدیکم ودر حالیکه داشت دستگاه ها را تنظیم می کرد ، ازم پرسید که
اخرین بار ساعت چند غذا خوردم ،سنم را پرسید و ..

قرار شد که با بی حسی موضعی  عمل انجام
بشه.

ازم خواستن که بشینم وشکمم را عقب بکشم ،بعد هم
تزریق را شروع کردن ، درد را تو مهره هام حس کردم ولی سعی کردم همکاری کنم تا
زودتر تموم بشه ، می ترسیدم بدنم بی حس نشه و موقع عمل درد را حس کنم.

خانمی که تو اتاق عمل بود کمکم کرد تا روی تخت
دراز بکشم و ازم پرسید اسم نی نی را چی قراره بذارم .

با خوشحالی گفتم :” شانلی ” 
خندید وگفت : به به چه اسم قشنگی !

دکتر بیهوشی پرسید: چی ؟  دوباره گفتم
:”شانلی “

خانم دکترم داشت گان عمل می پوشید که حس کردم
حالم حالم داره به هم می خوره ،بنظرم اثر داروی بی حسی بود ، اشاره کردم که حالت
تهوع دارم و خانم دکترم تا متوجه شد از اون خانم خواست که برام ظرف بیارن ، یه ذره
که حالم بهتر شد ازم خواستن دراز بکشم وبی حرکت باشم . پایین تنه ام کرخت شده بود،
یه پرده سبز جلوی روم کشیدن.

حس کردم کارشونو شروع کردن، متخصص بیهوشی هر
چند لحظه یه بار ازم می پرسید که حالم خوبه یا نه ؟

داشتم مراحل عمل را تو ذهنم تصور می کردم ،بعد
یهویی ترسید اومد به سراغم ، ترس از اینکه نکنه نی نی مشکلی داشته باشه ….دوباره
صدای متخصص بیهوشی اومد که حالمو می پرسید .

حواسمو جمع کرده بودم وکوچکترین صدا یا حرفی را
از اون طرف با دقت گوش می دادم.

یه لحظه احساس کردم شکممو تکون دادن،درد نداشت
ولی سنگینیشو حس کردم ،بعد صدای خانم دکتر اومد که در مورد بچه یه چیزی گفت ، واضح
نبود ، تو دلم ارزو کردم ای کاش یه نفر بهم می گفت که اونطرف چه خبره؟

بعد یهویی صدای خانمی که اسم شانلی را پرسیده
بود اومد ، که با خوشحالی می گفت:” مبارکه…..”

بعد صدای گریه شنیدم، حس غریبی بود ، انگار تا
اون لحظه خواب بودم ویهویی از خواب پریدم ، باید باور میکردم که منم مادر شدم …

 هر کاری کردم نتونستم حرفی بزنم ، اظهار
خوشحالی کنم یا راجع به سلامتیش بپرسم.یه جورایی احساس شرم می کردم.

چند دقیقه ای گذشت . بی قرارشده بودم ، چرا نی
نی  را نشونم نمی دادن.

بعد، حس کردم یه صدایی شبیه مکیدن داره می یاد
بنظرم با دستگاهی شبییه وکیوم توی شکمم را تمیز می کردن.

بعد یهویی همون خانمی که اسم نی نی را پرسیده
بود اومد اینطرف پارچه ، وای خدا ، نی نی منو لای یه پارچه طوسی پیچیده بودند
.کوچولوی کوچولو بود با کلی موی سیاه ونرم ،یه لحظه حس کردم چقدر خوشگله ، اون
خانوم اروم نی نی را اورد نزدیکم ودماغشو به دماغم چسبوند ، دلم می خواست بذاره
نگاهش کنم ولی خیلی زود عقب کشید ورفت.

بخیه زدن که تموم شد ، یه چند دقیقه ای رو تخت
دراز کش بودم تا اینکه بیماربر از بخش بستری اومد تا منو با خودش به بخش ببره.

در اسانسور که باز شد دیدم همسرم منتظره،منو که
دید با خوشحالی اومد کنارم و درحالیکه داشت ازم فیلم می گرفت ،حالمو پرسید وبا
هیجان راجع به نی نی برام گفت وازم پرسید که نی نی را دیدم یا نه ، بعد با خوشحالی
بهم گفت که نی نی خیلی خوشگله ،کلی موی سیاه داره وشبیه توئه .

خیلی خوشحال بودم. رسیدیم به اتاق بستری ، ساعت
تقریبا 2و 45 دقیقه بود. یه چیزی حدود نود دقیقه گذشته بود.بنظرم همه چی خیلی سریع
اتفاق افتاد. بعد از اینکه رو تخت جابه جا شدم ، بهم سرم وصل کردن و توش یه دارو
تزریق کرد،بعدا فهمیدم انتی بیوتیک بود.

پاهامو نمی تونستم تکون بدم ، یه خانومی اومد و
شیاف مسکن برام گذاشت و رفت. همه چی مرتب بود . همسرم با مامان تماس گرفت و
مزده داد که نی نی عجله داشته و بدنیا اومده.بعد هم من با مامان وبابا تلفنی صحبت
کردم .

نی نی را آوردن پیشم وازم خواستن بهش شیر بدم.

شیر! من که شیر نداشتم. خجالت کشیدم به اون
خانمه بگم.نمی تونستم جابجا شم.همونطوری که دراز کشیده بودم ، نی نی را به سینه ام
نزدیک کرد و یادم داد که چطوری برای شیر دادن اماده بشم. اون لحظه را هیچ وقت
فراموش نمی  کنم که نی نی دهن کوچولوشو برای مکیدن شیر جمع کرده بود ، واروم
مک می زد.باور نکردنی بود ، شاید نزدیک نیم ساعت مک زد و من نگران بودم که نی نی
گشنه بمونه و مک زدنش بی فایده باشه.

وقتی نی نی دست از کار کشید.

آروم به خانومی که نی نی را بغل کرده بود گفتم
که من شیر ندارم.بهم خندید وگفت اگه نداشتی خیال میکردی نی نی نیم ساعت مک می زد.
ذوق زده شده بودم .همسرم که اومد کنارم احساس غرور می کردم .وقتی بهش گفتم که نی
نی را شیر دادم ذوق زده شد.

مامان وسولماز که از در اومدن ،حس کردم دلم می
خواد گریه کنم. مامان همسرم و خواهرش هم پیشم بودن ، پرستاری که برای کنترل وضعیتم
اومد ، ازم خواست بهش اجازه بدم تا وضعیتمو بررسی کنه ببینه خونریزی دارم یا نه ،
بعد یهویی دستشو روی شکمم فشار داد تا اگه لخته ای باقی مونده خارج شه، بعد از اون
بود که دیگه درد امونمو برید. کم کم داشتم بی طاقت می شدم ، تا اومدن و مسکن قوی
بهم تزریق کردن .

بعد از اروم شدن دردم ، حالت تهوع بهم دست داد.
همین باعث شد که تا شب بی حال باشم .حتی با تزریق امپول های ضد تهوع هم حالم خوب
نمی شد.

مامان اصرار داشت که حالت تهوعم را کنترل
کنم،چون اگه نتونم چیزی بخورم نمی تونم به نی نی شیر بدم.

این حرف تاثیرش را گذاشت و من تونستم وضعیت
جسمی خودمو کنترل کنم.


روز دوم از بیمارستان مرخص شدم وبا نی نی به خونه رفتیم و……..خب
الان دیگه نی نی  بی قراره….باید به نی نی برسم.

پایان

مامان شانلی کوچولو

پایان

مامان نیروانا 

پایان

مامان رادین کوچولو

از دوران بارداریم سایت شما رو می خوندم و خیلی برام جالب بود.الان دخترم نزدیکه 2 سالشه اما انقدر بارداری سختی داشتم که هیچوقت نمی خواستم با نوشتنش مشکلاتی که تو اون دوران داشتم برام یادآوری بشه.اما الان می نویسم شاید روزی دخترک بخواهد که بداند و شاید مفید باشه برای یه مامان آینده ای.ممنون از سایت خوبتون.

شمال(شاهی) زندگی می کردیم. دی 86 بود که تصمیم گرفتیم برای زندگی بیاییم تهران و به طور موقت خونه خواهرم(دانشجو بود و تنها تهران زندگی می کرد) بمونیم تا ببینیم می تونیم شغل مناسب تری که جای پیشرفت و آینده بهتری داشته باشه پیدا کنیم و کم کم که کار و بارمون مشخص شد خونه بگیریم و وسایلمون رو بیاریم و یا بهتره که همون شمال بمونیم. خونه و زندگی رو هم همینطوری شمال ول کرده بودیم به امان خدا .حدودای اسفند شوشو یه جای خوب مشغول به کار شد.البته چون موقعیت خیلی خوبی بود و جای پیشرفت خیلی زیادی داشت قرار شد تا 6 ماه اول با حقوق خیلی کمی به طور آزمایشی مشغول بشه و تو این مدت هم تصمیم داشتیم با پس انداز کمی که داشتیم بگذرونیم. نهایت سعی خودمون رو می کردیم که خرج اضافه نکنیم.j

ولد من 10 اسفند بود که به شوشو گفتم برای حفظ پس انداز کادو بی کادو(که همون شد که من شب تولدم حامله شدم و روز تولد شوشو که 14 فروردین باشه فهمیدیم نی نی داریم و دخترک شد کادوی تولد ما به هم و شوشو همش میگه ما حتما باید برا تولدامون برا هم کادو بگیریم تا این اتفاق نیافته). خلاصه گفتیم برا چی لوازم مون بی خود تو خونه شمال  بمونه.فعلا تا تهران خونه بگیریم خونه شمال رو تخلیه می کنیم و اثاث رو هم می بریم انبار مامانم تو شمال.تا اونجایی که یادم می آد مامانم و بابام و خواهرم هم اونموقع رفته بودن اصفهان مسافرت و تو عید هم نبودن و از اونجایی که من یکم عجولم و چون بعد از تعطیلات عید باید بر میگشتیم تهران، همون روزای اول عید من و شوشو دوتایی شروع به تخلیه خونه کردیم.در حالی که من 1 ماهه حامله بودم و نمی دونستم.(2 سال نامزد بودیم و تازه یکسال بود عروسی کرده بودیم.) یادمه چون کمک دیگه ای نداشتیم حتی  تو جابه جا کردن یخچال هم کمک کردم .فردای اسباب کشی رفتیم ساری خونه یکی از دوستام عید دیدنی. یادمه موقع برگشت از خونه روبرویشون بوی یاس شدید می اومد.من به شوخی به شوشوگفتم ویار گل یاس دارم برام بکن بیار تو ماشین و تا شاهی دوتایی می خندیدیم و مسخره بازی در می آوردیم که وای ما تو این وضعیت زندگی فقط نی نی رو کم داریم.آخرین پریود من 25 بهمن بود و از اونجایی که حدود 10 روز عقب افتاده بود خیلی نگران نبودم چون سابقه اینقدر تاخیر رو داشتم.

حدود 5 فروردین بود که خواهرشوهرم زنگ زد که ما نمک آبرودیم شما هم بیایین. ما هم با چند تا از دوستای صمیمی جمیعا راه افتادیم به سمت نمک آبرود.اونجا هم قایق موتوری سوار شدیم و به آقاهه می گفتیم تندتر بره و بپیچه و و… چه دیونه بازی ها که در نیاوردیم. یادمه از رو قایق پرت می شدیم بالا می اومدیم پایین و بزور خودمون و نگه داشته بودیم.واقعا با این همه بار سنگین بلند کردن من اون تکون های شدید قایق، خواست خدا بود دخترک مونده بود. تعطیلات عید تمام شد (حدود20 روز عقب افتاده بود و از اونجایی که جلوگیری طبیعی داشتیم احتمال کیست یا هر مشکل دیگه ای رو می دادم بجز حاملگی.).گفتم میرم آزمایش می دم خیالم جمع می شه که حامله نیستم غروب می ریم تهران.صبح 14 فروردین شوشو رسوندم آزمایشگاه و آزمایش رو دادم. یادمه تو راهه برگشت به خونه تو ماشین تهوع داشتم.به شوشو گفتم نکنه جدی جدی حامله باشم ، که شوشو گفت نه بابا چون صبحانه نخوردی حالت بده.قرار بود بعد آزمایش با هم بریم ساری جایی کار داشتیم که من گفتم حالم خوب نیست منو برسون خونه مامانم.

 تو اون شرایط تازه کار شوشو تهران درست شده بود و تا 6 ماه آزمایشی بود و حقوق چندانی نداشت که هیچ ممکن بود بعد 6 ماه اخراج هم بشه. من بیکار بودم.خونه شمال رو تخلیه کرده بودیم.وسایلمون شمال خونه مامانم  بود خودمون تهران مزاحم خواهرم بودیم. خودمون دوتایی بودیم حاضر شده بودیم این ریسک و مشکلات رو تحمل کنیم تا بتونیم پیشرفت سریع تری داشته باشیم.اصلا اصلا آمادگی بچه رو نداشتیم.احساس می کردیم خودمون هنوز بچه ایم.من 25 ساله و شوشو 29 ساله بود.خلاصه بعد از ظهر مامانم داشت از خونه مامان بزرگم می اومد بهش گفتم من یه آزمایش دادم داری می آیی بی زحمت سر رات جوابشو بیار.توضیح هم ندادم آزمایش چی.که دیدم مامانم زنگ زد گفت حامله ای.یادم نمی آد دیگه چی گفت. فقط از ناراحتی پشت تلفن گریه می کردم ، باورم نمی شد.

نزدیک بود سکته کنم.خوشبختانه کسی خونه نبود.واقعا اون لحظه می خواستم تنها باشم.فکر کنم مامان هم فهمید چون گفت جایی کار داره و دیر تر می آد.حدودای ساعت 4 بعد از ظهر بود و ما برای ساعت 7.30 بلیط اتوبوس داشتیم که بریم تهران.زنگ زدم به شوشو همش من حرف می زدم و گریه می کردم.عکس العمل شوشو سکوت بود.یکم که آرومتر شدم رفتم پیشش.مغازه باباش بود و شانس آوردیم باباش نبود.شوشو رفت یکم سیگار کشید (مواقعی که عصبانی یا ناراحته سیگار میکشه) و در کل سکوت کرده بود و اونجور که خودش بعدا می گفت از اینکه من اینقدر ناراحتم بیشتر ناراحت شده بود و شوکه شده بود که داره بابا میشه.مامان هم اومد خونه اصلا برومون نیاورد و هیچی هم نگفت.نمی تونستم بفهمم ناراحت شده یا خوشحال.خلاصه غروب راه افتادیم به سمت تهران. از 14 فروردین تا 17 فروردین همش تو فکر بودم که نگهش دارم یا نه،در نهایت تصمیم گرفتیم اول یه دکتر خوب پیدا کنیم و بعد از صحبت با دکتر تصمیم نهایی رو بگیریم.حدود 17 فروردین بود که من و خواهرم(یادمه تو اون روزا خواهرم خیلی خوشحال شده بود یه کارت تبریک گرفت و توش ورود نی نی رو خیر مقدم گفت و کارت رو بهم داد تا براش یادگاری نگه دارم ومن بهش می گفتم می خوام یچه رو بنازم تو براش کارت تبریک می گیری؟) رفتیم تو مطب.خانوم دکتر آقایون رو راه نمی داد.به شدت حالم بهم می خورد تا نوبتمون بشه.رفتیم تو.دکتر کار خاصی نکرد یکم سوال پرسید و آزمایش نوشت و گفت چون بچه اوله سقط و .. منتفیه .خودمم یکدفعه ترسیدم .واقعا نمی دونستم چی کار باید بکنم.اگرشوشومی گفت سقط کن حتما این کار رو می کردم.اما اونم تصمیم رو به عهده خودم گذاشته بود،ظاهرا خیلی هم بدش نیومده بود. که خدا رو شکر این کار رو نکردم.الان که فکر می کنم چطور اونموقع دلم اومد حتی دربارش فکر کنم.البته بعد از سونو و دیدنش و اینکه باورم شد یه نی نی تو شکممه عاشقش شدم .

تا 5 ماهگی هیچی نمی تونسم بخورم و از بوی همه چی حالم بهم می خورد.بوی یخچال وقتی درش باز می شد،بوی مایع دستشویی و ظرفشویی،بوی نون تازه ،به شوشو می گفتم نون رو که خریدی انقدر بیرون باش تا سرد بشه بوش در بره بعد بیا خونه.بوی غذای همسایه.می گفتم این سگا چه زندگی وحشتناکی دارن که انقدر حس بویایی قوی دان.تو 5 ماه اول 4 کیلو وزن کم کردم.یبوست شدید هم داشتم. یکبارم لکه بینی داشتم که دکتر برام سونو نوشت و گفت مشکلی نداره و با استراحت خوب میشه. واقعا دلم می خواست بخوابم و بیدار نشم.اینجور نبود که فقط احساس تهوح کنم قشنگ بالا می آوردم.یادمه که خواهرم و شوشو داشتن غذا می خوردن و من کنارشون بالا می آوردم و اونا هم براشون عادی شده بود راحت غذاشون رو می خوردن.به همه اینا معده درد شدید رو هم اضافه کنید.از درد گریه می کردم.همه اینا باعث شده بود احساس افسردگی کنم.همش دلم می خواست بخوابم.

یادمه وقتی با شوشو رفتیم سونو و دخترک رو دید که داره انگشتاشو میمکه و یکدفعه دخترک به من لگد زد کلی خوشحال شد و اشک تو چشاش جمع شد.دکترک ما تو سونو همش در حال لگد زدن به شکمم بود یا داشت انگشتش رو می مکید.

تو ماه 5 حاملگی یه خونه اجاره کردیم و رفتیم خونه خودمون،کار شوشو هم تقریبا تثبیت شده بود.تهوع و معده دردم هم کم شد و روحیه ام هم بهتر شده بود.اما نفسم نمی اومد.نمی تونستم دو قدم راه برم.شبا نشسته می خوابیدم.دراز کشیده نمی تونستم نفس بکشم.اکوی قلب هم رفتم دکتر گفت یه مشکل کوچیک تو دریچه قلبم دارم که ظاهرا مادرزادی بوده و تا حالا نمی دونستم و الان که عصبی می شم و یا بچه فشار میاره بدتر میشه و برای مواقعی که نمی تونم واقعا نفس بکشم یه قرص داد اما گفت برا بچه ضرر داره و نباید زیاد مصرف بشه.

یکبارم که رفتم دکتر خانوم دکتر گفت بچه کوچیکه.برو سونو ببینیم چه خبره.تا نوبت سونو بشه همش داشتم گریه می کردم و ناراحت بودم که خدا رو شکر سونو گفت که وضعیتت خوبه.

ماه 8 بارداری هم که نامزدی خواهرم شمال بود و منم چون می خواستم زایمانم ساری باشه رفتم و شمال موندم.دکتری که می‏خواستم پیشش زایمان کنم ساری بود.از اول به فکر زایمان طبیعی نبودم و تصمیم به سزارین با بیهوشی داشتم.دکتر گفته بود هر وقت بچه تکون نخورد بیا.تو این یکماه آخر از اونجایی که دخترم روزا تکون نمی خورد به جاش شبا شیطون می شد نمی ذاشت بخوام تقریبا یکروز در میون ساری پیش دکتر بودیم.یکبارم انقدر ترشحاتم زیاد بود که فکر کردم کیسه آب پاره شده و رفتم دکتر که معاینه کرد و گفت ترشحه و یه پماد داد.اما پماد هم خیلی موثر نبود. آخرین باری که رفتیم دکتر و دکتر گفتم شنبه صبح 25 آبان 87(روز زایمان طبیعی منو 2 آذر پیش بینی کرده بود که گفت حدود یکهفته قبلش بیا برای سزارین) بیا بیمارستان شفای ساری برای سزارین یادمه بهش گفتم نمی شه 5 شنبه 23 آبان بیام.دلم می خواست زودتر بشه هم خسته شده بودم و هم دلم میخواست زودتر دخترک رو بغل کنم.دکتر گفت نه نمیشه و نباید خیلی زود بشه و برا بچه ضرر داره.

قرار بود شوشو 5شنبه ساعت 2 که تعطیل شد از سر کار(تهران) بیاد شمال و تا یک هفته شمال بمونه و بعد سه تایی با نی نی بیاییم تهران خونه خودمون.خواهرم هم چون برای نامزدیش کلی مرخصی گرفته بود قرار بود تهران باشه و ما که بعد یک هفته رفتیم تهران دخترک رو ببینه.از سه شنبه مادر بزرگم به خاطر سکته خفیف بیمارستان بستری بود و مامانم مجبور بود منو تنها بذاره خونه و گهگاهی بره اونجا سر بزنه و همش نگران من بود.اما در کل حالش خوب بود و قرار بود 5 شنبه ظهر خالم بره و مرخصش کنه. چون نی نی من اولین نی نی از دوطرف بود همه کلی ذوق و شوق داشتن و مامان بزرگم همش می گفت زودتر مرخص شم دختر لاله رو ببینم.خلاصه 5 شنبه بعد از ظهر حوالی ساعت 4 بود که تلفن زنگ خورد و خالم خبر سکته ناگهانی و فوت مامان بزرگم رو داد.بمیرم برا مامان که تو اون لحظه با اون حالش نمی خواست به من بگه و فهمیدم.در کل شاید بگین چه آدم سنگدلیه اما من بیشتر نگران خودم و دخترم بودم که با این شرایط که معمولا همه مسئولیت ها با مامانمه و خاله هام هیچ کاری از دستشون بر نمی آد من چی کار کنم و تنها باید برم بیمارستان.

 من فوری زنگ زدم به عمه ام که پرستاره و نسبت به بقیه اعضا فامیل باهاش راحت ترم و بهش جریانو گفتم.بیچاره با اینکه بچه هاش کوچیکن و باید پیششون می بود گفت برنامه هاشو هماهنگ میکنه و تو بیمارستان پیشم می مونه. خواهرم هم جمعه صبح راه افتاد و تا غروب خودشو رسوند.اما از اونجایی که سنی نداشت و تجربه ای هم در این زمینه نمی تونستم روش حساب کنم.بیچاره مامانم.شنبه صبح زود با من اومد بیمارستان و تا دخترک به دنیا اومد و از اتاق عمل اومدم بیرون پیشم بود و به هوش که اومدم رفت.موقعی که داشتم وارد اتاق عمل می شدم گریه ام بند نمی اومد و به شدت ترسیده بودم.تو اتاق عمل هم از سرما می لرزیدم.در حالی که می دیدم بعضی مامانا آرایش کرده و خوشگل و خندون وارد اتاق عمل میشن.

 

خدارو شکر عمل خوبی داشتم.از ریکاوری چیزی یادم نمی آد.چشمم رو که باز کردم تو اتاق بیمارستان بودم و لباسهای اتاق عمل رو از تنم در آورده بودن و لباسای صورتی بیمارستان رو تنم کرده بودن.بهوش که اومدم نمی تونستم چشمامو باز کنم بزور گفتم که درد زیادی دارم که بهم مسکن دادن و بعدش که بهتر شدم و تونستم چشامو باز کنم پرسیدم دخترم سالمه که گفتن آره.لحظه اولی که پرستار صورتش رو به صورتم چسبوند احساس کردم عزیزترین موجود زندگیمه و دردم یادم رفت.اولین حرفی که زدم گفتم چقدر کوچولوهه.چرا صورتش سرده،سرما نخوره.اون شب هم مامان بعد از مراسم با اون حال و سر درد شدیدش که سعی می کرد از من پنهون کنه و خودشو شاد نشون بده اومد پیشم تا عمه ام بره پیش بچه هاشو فردا بیاد پیشم. شب شیر نداشتم و پرستارا هم شیر خشک به بچه نمی دادن و دخترک تا صبح گریه کرد و مامان راه بردش تا بخوابه.منم نمی دونم قلنج کرده بودم یا سینه هام داشت شیر می افتاد که کتفم درد خیلی شدیدی داشت و انگار گرفته بود و با کیسه آب گرم و مسکن هم بهتر نمی شدم.پرستارا می گفتن بخاطر سردی اتاق عمل گرفته

بدترین قسمت ماجرا راه رفتن فردای عمل بود.واقعا از درد داشتم بیهوش می شدم.یک دستم رو پرستارو یک دستم رو هم عمه ام گرفته بودن و بزور راه می بردنم.دوبار از شدت درد فشارم افتاد و داشتم زمین می خوردم بهم چیزای شیرین دادن و از اول تا بزور چند قدم راه رفتم.می گفتن تا راه نری مرخصت نمی کنیم.بالاخره اون روز ظهر مرخص شدم و بر خلاف بقیه زائو ها که کلی با شادی و فامیل و گوسفند کشتن راهی خونه می شن من و دخترم و همسرم  سه تایی رفتیم خونه و کسی خونه نبود همه تو مراسم ختم بودن.چون اون روز هم سوم مادر بزرگم بود و داشتن ناهار می دادن و جز مامان و بابای من هم کسی رو نداشتم که بتونه اوضاع رو جمع و جور کنه.خواهرم هم به سختی شنبه رو مرخصی گرفته بود و یکشنبه که روز ترخیص من بود مجبور شده بود برگرده سر کار بود.

دخترک سه روز زردی شدید داشت و بیمارستان بودیم و از اونجایی که مجبور شدم راه برم و کاراشو انجام بدم حال خودم بهتر شد و حسابی مامان شدم و جونش به جونم بسته و خدا رو شکر که تصمیم اشتباهی نگرفتم . خلاصه الان یه عسلی داریم که وجودش به اندازه دنیا برامون ارزش داره و تمامی مشکلاتی که اون موقع به خاطرش می خواستم دخترک رو سقط کنم رفع شده و هزاران بار خدارو شکر می کنم به خاطر داشتن دختر نازم.

پایان

 

لاله مامان آندیا

 

 9 فروردین 88 ، وقتی از مسافرت  برگشتم موتوجه بارداریم شدم . برای گرفتن جواب آزمایش همسرم رفت که بگیره و من تو ماشین منتظر بودم . آخه سری های قبل هروقت خودم می رفتم جواب منفی بود . اون موقع  به همسرم گفتم اینبار تو برو بگیر شاید …. که بلهههه . وای نمیدونم چه جوری بگم ، اون لحظه هم یکی از بهترین لحظه های عمرم بود . تا خونه با همسرم دوتایی گریه می کردیم ( البته زیاد گندش نکنم ، از خونه تا آزامایشگاه راهی نبود . راستی من و همسرم بعد از 4 سال بچه دارشدیم . دقیقا بعد از تموم شدن درس من . تو اون 9 ماه باردلریم هم 3/2 بار برام مشکلاتی پیش اومد اما شکر خدا حل شد . بگذریم  . من تاریخ زایمان طبیعیم  از 5 آذر بود تا 8/7 . اما باید اعتراف کنم حتی یک بار هم به طبیعی فکر نکردم . از همون اول سزارین .هی تاریخ زایمانم این ور اون ور میشد. بالاخره دکتر نامه داد برای 28 آبان . همون موقع دوزاریمون نیفتاد . اومدیم خونه بعد همسرم یادش افتاد سال مادر بزرگش . بدو بدو دوباره رفتیم پیش دکترم که روزش رو عوض کنه . آخه اگه میشد دیگه همش دلچرکین بودیم . خلاصه شد 29 آبان . منم 29 اردیبهشتم . گاهی میگم  نکنه این عددا  معنی داشته باشن ، نمیدونم . خلاصه از روزی که نامه گرفتم تا روز زایمان تقریبا یک هفته ایی فرصت بود . اون هفته از اون هفته های پر کار بود. میوه بخر ، همه چیو آماده کن . من یه اخلاقی هم که دارم اینه که خیلی بدم میاد کسی بره سراغ کابینت ها .برای همین کارام دوبله بود . راستی اینم بگم که من تنها بودم . یعنی مادرم ایران نبود و نتونست بیاد . راستشو بخواین تنها بودن خیلیییییییییییییییییییییی بد . اونو با تمام وجودم میگم . من خانواده همسرم بودن ولی فقط حفظ ظاهر . یعنی اگه میذاشتم هر کاری می خوان بکنن الان بهترین آدم بودم . شاید کسی باور نکنه ولی مادر همسرم حتی یه لیوان آب دست من نداد . گفت کاچی هم بلد نیست . میشه یه زن 60 ساله ندونه؟ حداقل نمیتونست یاد بگیره ؟ بگذریم . دلم خیلی شکسته .

راستی یادم رفت بگم . من بیمارستان لاله بودم و قرار بود اسپاینال بشم . دکترک بهم گفته بود از 10 شب هیچی نخور . حتی آب . که خیلی حرفش برام مفید بود . گفت شام هم سبک بخور . به همسرم گفتم شام سبک چیه . گفت کباب ی خوریم ( البته دلتون  نخواد) به مادرم تلفنی گفتم گفت واییییییییی نه اون که سنگین مرغ آب پز بخور . ولی من اصلا اون شب وقتی به مرغ فکر می کردم حالام بد میشد. پانیذم هی تو دلم می گفت  “هات داگ” منم گفتم این هوس آخر می خورو … اما وایی خدا صبح داشتم میردم . دیگه باورم داشت میشد عقب میفته . اما یهو خوب شدم .شب قبلشم زنگ زدم و از مادرم و خواهرم که کانادا هستن خداحافظی کرد. خیلی دلم گرفته بود . هی پای تلفن بغضم می گرفت . مامان هم هی دلداریم میداد. بهش گفتم مامان بادت ایران که بودی هروقت پشتت رو ماساژ میدادم دعام می کردی . میشه دعام کنی؟ ( من خیلی دعای مادرم آرومم می کرد)اونم هی دعام  کرد. منم هی اشک میریختم . نمدونم این حس و حالو چه جوری بگم . بعدا خوابیدم اما همش بیدار میشدم . ساعت 5 بلند شدم رفتم حمام و ساعت 7 هم از خونه رفتیم بیرون . قرار بود ساعت

 7:30 /8 بیارستان باشیم . از زیر قرآن ردشدم اما تنهایی با همسرم . راستی من یه خواهر اینجا دارم اما .. بهش گفته بودم فقط بیاد لباسمامو بگیره . اما وجود مادرم فرق داشت. خواهرم هم اصلا تجربه اایی نداشت. بگذریم. من وقتی دیدم تنهام با خدا همش تو خلوتم صحبت می کردم . ازش خواستم خودش کمکم کنه و واقعا هم با تمام وجودم احساسش کردم اینو از ته دل میگم.

وقتی رسیدیم بیمارستان با همسرم رفتیم پذیرش ولی گفتن اول باید بریم اتاق زایمان و همسرم منو تحویل بده و بعد خودش بیاد بقیه کار هارو بکنه . رفتیم و زنگ اتاق زایمان رو زدیم . بعد یه خانوم تپلی اومد در و باز کرد و منو سریع کشید تو . به همسرم هم گفت شما نتظر باشید تا یه سری برگه بدی برین پذریرش . فقط تونستم به همسرم بگم خداحافظ . بعدم کفشاکو در آوردم و دمپایی پوشیدم . بعدم یه کیسه دادن دستم گفتن لباساتو بریز توش . ولی قبلش یه خانوم که نرس بود شروع کرد ازم سوال پرسیدن . یه سری چیزارو مثلا فلان مریضی رو داشتی یا نه و … دیگه رو ازم می پرسید منم می گفتم نه . می گفت سیگاری ؟ می گفتم نه ! آخر گفت همش نه که ! گفتم خب سیگاری نیستم دیگه . خلاصه حسابی بد اخلاق بود . اون خانومه هم که کمو آورده بود تو فکر کنم کمک بود ولی اصلا چهرش پالس مثبت نمی فرستاد . منو برد تو یه اتاق کوچولو گفت گان بپوش . اتاق خیلی کوچولو بود . تهش یه جای در بود اما دری نداشت که توش دستشویی فرنگی بود . بعد یه تخت بود ، بالای تختم تلوزیون . بعد دوباره یه خانوم اومد فکر کنم ماما بود . چون تو اتاق عمل همین خانوم هم کمک دکترم می کرد . بعد اومد صدای قلب دخترمو گوش کرد . از خودم نبض گرفت ولی گفت حالت خوب نیست. گفت استرس داری؟ گفتم نمیدونم . گفت باید تحت نظر باشی . اما تحت نظر نشدم . بعد  گفت فعلا بخواب تا دکترت بیاد ، گفت حدودا ساعت 10 میاد. حالا ساعت چند بود؟ 8:35  و تلویزیون رو روشن کرد و رفت . من خیلی از سوند زدن ی ترسیدم . از دکترم پرسیده بودم گفته بود همین که خواستن بیارنت اتاق عمل میزنن . بعد تازه داشتم اتاقو فضولی می کردم که دیدم همون خانوم ماما با اون خانومی که پالس منفی میزد سوند به دست اومدن . منم هول کردم گفتم الان نه وقتی خواستین ببرینم . گفت خب دکترت اومده الان می خوایم بریم . دیگه واقعی دلشوره افتادم . بعدم کابوس سوند. وایی که بدترین قست همینه . یعنی درد نداره ها ! چندش . خلاصه زدن و منو بلند کردن گذاشتن رو تخت خواستن ببرن . گفتن موبایل و عینکتو بده . راستش من شماره چشمم نه کم نه زیاد . اما چون آستیگمات قمردرعقرب میبینم . با دکترم هماهنگ کرده بودم ، گفته بود فلانی چون می خوای  اسپاینال بشی تو هم آرایش کن هم عینک بزن . خب می خواستم دخترمو درست ببینم . اما اون خانوم که فر پر کرده بود نذاشت . گفت اینجا حرف حرف من . خلاصه تا از در اتاق عمل اومدم بیرون همسرمو دیدم و زدم زیر گریه . باز گفتم خداحافظ . در اتاق عمب چسبیده بود به اتاق زایمان . تا رفتم تو دکترمو دیدم و خواستم عینکمو بگیره اونم شد فرشته نجاتم . ولی خلاصه نشد که بزنم . بعد بلندم کردن گذاشتن روی تخت اتاق عمل . اون وسط . اصلا نمیتونم حالمو توصیف کنم . بعد هی یه عالمه آدم اومدن تو . بعد دستامو بستن . بعد دکتر بیهوشیم که یه آقای مسنی بود اومد . دستیارشم خیلی دختر ماهی بود . بعد یهو دیدم یه چیزی تو کمرم فرو رفت فکر کردم آمپول رو زدن . تا دست دکتر بهم خورد گفتم نهههههههههههه من بی حس نشدم . خانوم دکترم گفت اصلا هنوز نزدیم اون ناخن دکتر بوده برای اینکه جای زدن رو پیدا کنه . بعد یه بالش بزرگ دادن بغلم گفت بگیرش و خم شو . تکونم نخور . من قبلا راجع به این چیزا میدونستم و میدونستم که نباید تکون بخورم . دستیار دکتر بیهوشی و چند نفر دیگه منو گرفتن و آمپول رو زدن . راستسش نمیگم دردش کم بود اما زیادم نبود . بغد دیدم دارم داغ میشم . یواش یواش حس پاهام رفت . بعد دکترم گفت آقایون همه بیرون می خوام عمل رو شروع کنم . به دکترم گفتم خانوم دکتر هوامو داشته باش . گفت فلانی زمینت با من هوات با خدا. بعد گفت بیاین همه با هم سوره حمد رو بخونیم . همه شروع کردن بلند بلند خوندن . وایی که چقدر آروم شدم . حس قشنگی بود . دیگه خودمو شل کردم و توکل به خدا . بعدم شروع کردن و … ولی من خیلی سردم بود طوری که نمیتونستم به دخترم فکر کنم . گفتم و یه چیزی ریختم تو سرمم و آروم  شدم . بعد دیدم دکتر وایی شبیه توت فرنگی.( اولین توصیف دخترم) وایی فهمیدم دخترکم ئنیا اومد . دلم می خواست ببینمش ولی تا ببینم انگار هزار سال گذشت . هی می گفتم ببنمش . اونا هم می گفتن الان . بعد یه چیزی گرفتن جولوم و گفتن ببوسش . هی بوسش می کردمو هی اشک می ریختم . وایی خدا نمی تونم بگم چه حسی داشتم . اینجا بود که قشنگ ترین لحظه عمرم اتفاق افتاد. تولد دخترم “پانیذ ” . دختر من دقیقا ساعت 9:30 دنیا اومد . و من و همسرم شدیم مامان و بابا .

بعدم اومدم و ریکاوری . ولی اونجا اصلا نموندم تا پروندم اومد رفتم بالا .اولین کسی هم که دیدم همسرم بود و بعدش دخترم .

ساعت 10 شب سوند رو کشیدن و من از همون موقع بلند شد. خیلی سخت ودردناک بود . اما با خودم جنگیدم . من قرار گذاشته بودم قوی باشم و بودم . من خداروشکر طوری بودم که همه فکر می کردن طبیعی زایمان کردم . منظورم از گفتن این حرفا اینه که آدم حتی تو سخترین شرایط میتونه قوی باشه . فقط باید سوسول نباشه و به خدا توکل کنه . من خیلی سختی کشیدم . روزی که ما مرخص شدیم پانیذ زردی نداشت اما فردای روزی که اومدیم خونه فهمیدیم زردی داره و 5/4 روز بستری بود . همسرم خیلی کمکم کرد . اونجا برام یه اتاق گرفت و من هر 2 ساعت میرفتم و به دخترم شیر میدادم . خلاصه که خیلی مدیون همسرم هستم .

مامان پانیذ

شاید برای نوشتن این خاطره کمی دیر شده باشد. ولی اگر بیشتر از این نوشتنش را به تاخیر بیندازم و از همین وقتهای پراکنده ای که لابلای خواب رفتن و شیر خوردن پارسا فراهم می‏شود استفاده نکنم و حتی با تکه تکه نوشتن این خاطره عزیز را ثبت نکنم می دانم که روزی روزگاری دلم خیلی خیلی خواهد سوخت.

با اینکه مدتها گذشته ولی دلم اینقدر برای آن روزها تنگ شده است که دوست دارم آرام و یواش لحظه لحظه آن روزها را توی ذهنم مرور کنم و با سلول سلول بدنم دوباره مزمزه اش کنم.

صبح روز 13 مهر 1388 بود. طبق قرار قبلی با دکترم (خانم حیدری) آن روز وقت عمل سزارین داشتم. من اواخر بارداری ام به خواب عمیق نمی رفتم. شب قبلش یک دوش گرفتم و صبح ساعت 5/5 بود که از خواب بیدار شدم. سعید را بیدار کردم. نماز صبح را خواندیم و سعید صبحانه مختصری خورد. من از ساعت 12 شب قبل نباید چیزی می خوردم. آماده شدیم. ساک خودم، کریر و ساک وسایل بچه را که از مدتها قبل آماده کرده بودم برداشتیم. گودی داخل کریر بچه را پر کرده بودم تا تبدیل به سطح صافی برای خواباندن نوزاد شود و سه روزی که قرار بود بعد از زایمان به خانه برادرم برویم از آن به عنوان تخت نوزاد استفاده کنیم. سعید با دوربین دستی مان  فیلم کوچکی از آخرین لحظات “دوتایی بودنم” گرفت. یک لحظه شدیدا احساس تنهایی کردم و حس کردم که خودم هرگز این آخرین فیلم ضبط شده از خودم را نخواهم دید و دلم برای خودم سوخت! خلاصه که حول و حوش ساعت 6:30 بود که راه افتادیم. قرار بود ساعت 7:30 در بلوک زایمان حاضر باشم. ولی به خاطر ترافیک شدید بزرگراه رسالت ساعت 8:25 به بیمارستان بقیه ا… رسیدیم. دیر شده بود. به همین خاطر سعید من را جلوی درب ورودی بیمارستان پیاده کرد و خودش رفت تا جایی برای پارک پیدا کند. من هم با مدارک پرونده به سراغ برادرم که کارمند همان بیمارستان است رفتم. برادرم مدارک را از من گرفت و من را به در بلوک زایمان رساند. وارد بلوک شدم. یک خانم خوش اخلاق اسمم را پرسید و راهنماییم کرد به یک اتاق تا لباسهایم را عوض کنم. بعد از عوض کردن لباسهایم آنها را تحویل همان خانم دادم تا او هم بعدا به سعید تحویل دهد. آن لحظه از اینکه این قدر همه چیز سریع انجام شد و من فرصت آخرین دیدار با همسرم را از دست داه بودم ناراحت بودم. دلم می خواست یک بار دیگر می دیدمش. ولی خوب نشده بود دیگر.

به اتاق های درد راهنماییم کردند. البته نه برای درد کشیدن که برای انتظار تا خانم دکترم زمان رفتن به اتاق عمل را تعیین کند. بلوک دو اتاق درد داشت. یکی دو تخته و یکی سه تخته. اتاق سه تخته پر بود و من در اتاق دوتخته قرار گرفتم. کنار خانمی که شدیدا درد می کشید و زمان زایمانش نزدیک شده بود. آن روز خانم دکترم دو زایمان طبیعی هم داشتند که از شب گذشته بستری شده بودند و اتفاقا زایمانشان هم نزدیک شده بود. یکی از آنها هم همان خانمی بود که با من هم اتاق بود. به همین خاطر باید تا زایمان آنها باید صبر می کردم و بدتر اینکه باید شاهد آخرین دردکشیدن هایشان هم می بودم! من هیچ دردی نداشتم ولی کمی نگران شدم که مبادا حالا این وسط من هم دردم بگیرد! با هر بار جیغ کشیدن آن خانم کلی دلم برایش می سوخت و دعایش می کردم تا زودتر فارغ شود. گاهی هم به اتاق مجاور سر می زدم. یکی از خانم های آن اتاق(نفر دوم که زایمانش نزدیک شده بود) لرز کرده بود و می خواست پتویش را بکشد رویش ولی سرم توی دستش بود و نمی توانست. پتویش را کشیدم. صورتش خیلی درهم بود . معلوم بود درد شدیدی دارد. ساعت حوالی 9:15 بود که احساس کردم دارم ضعف می کنم. نمی دانم علتش شکم خالی ام بود یا صحنه های درد شاید هم هر دو. به خانم پرستار گفتم. سرمی به من وصل شد. حول و حوش ساعت 9:30 بود که هم اتاقی ام دردهایش به مرحله زایمان رسید. به اتاق زایمان بردندش. صدای جیغش را می شنیدم که در نهایت به صدای گریه ای پیوند خورد. بچه اش به دنیا آمد و صدای اذان فضای سالن را پر کرد. اشک توی چشمهایم حلقه زد. انگار من راحت شده بودم! روی ویلچر به اتاق آوردنش. بی رمق شده بود. فکر می کرد اذان ظهر است. بهش گفتم که این اذان تولد بچه اوست. زایمان نفر دوم هم که انجام شد بالاخره نوبت من رسید. خانم دکتر بابت تاخیر حاصل شده از من معذرت خواهی کرد ولی من به او گفتم که برای من که درد ندارم چندان فرقی نمی کند. به هر حال وضعیت آنها در اولویت بود. خلاصه که با دو ساعت تاخیر حول و حوش ساعت 10:30 بود که به اتاق عمل رفتم. خانمی کمکم کرد تا روی تخت بخوابم و گروه خونم را پرسید و شروع به پر کردن برگه ای کرد. خانم فیلمبردار فیلم کوچکی از من گرفت. متخصص بیهوشی آمد و از من طریقه بیهوشی را پرسید که عمومی باشد یا از کمر به پایین. من هم گفتم بیهوشی عمومی. کمی نصیحتم کرد که کمر به پایین بهتر است. ولی نتوانست راضیم کند. راستش از عواقب کمر دردش زیاد شنیده بودم. بعد به من اکسیژن وصل کردند و گفتند برای من و بچه خوب است. خانم دیگری شروع به بستن دستهایم به میله های کناری کرده بود. بعد هم شروع به استریل کردن سطح شکمم با بتادین کردند. بدترین قسمت فکر کنم همین جا بود. چنان احساس سرما و لرز کردم که انگار داشتم قالب تهی می کردم. فکر می کردم الان باید یک نفر به من بگوید تا یک عددی بشمرم. بعد هم هنوز به آن عدد نرسیده بیهوش شوم. ولی من اصلا عدد نشمردم. فقط صدای همان خانم متخصص بیهوشی را شنیدم که گفت :جنرال(منظور همان بیهوشی عمومی است) و بعدش دیگر هیچ چیز نفهمیدم. انگار یک لحظه بیشتر نگذشته بود که چشمهایم را باز کردم و چراغهای بالای سرم را دیدم. وضعیت را به یاد آوردم. با خودم گفتم الان باید در اتاق ریکاوری باشم. باورم نمی شد. یعنی همه چیز تمام شده است؟! یعنی الان پسرکم بیرون آمده است و دیگر توی دلم نیست؟! چقدر زود همه چیز انجام شد! خانمی متوجه به هوش آمدنم شد و می خواست تختم را جابجا کند. دلم می خواست خانم دکتر را می دیدم و ازش تشکر می کردم. با صدای لرزانی که انگار صدای خودم بود خانم دکتر را صدا کردم. خانمی که می خواست تختم را جابجا کند مکانی را که خانم دکتر نشسته بود نشانم داد. سعی کردم چشمهایم را به همان سمت متمرکز کنم ولی نمی شد!! تجربه جدیدی بود. یعنی می توانستم هاله ای را حوالی یک نقطه را ببینم ولی چشمم روی مرکز آن هاله که همان خانم دکتر بود  متمرکز نمی شد. انگار حول و حوش ساعت 12 ظهر بود که تختم از بلوک زایمان بیرون آمد. اولین نفری را که بالای تختم دیدم خانم برادرم بود. تخت را به داخل آسانسور بردند. فاصله کوچک آسانسور با سطح زمین تخت را کمی لغزاند و همان لغزش کوچک خیلی برایم دردآور بود. تخت را به اتاقی که از قبل رزرو کرده بودیم بردند. و من در اتاق خودم مستقر شدم. یادم نیست که سعید را اولین بار کجا دیدم. شاید توی همان اتاق. سراغ بچه ام را گرفتم. گفتند که بخش نوزادان است و میاورنش. خانمی برای مرتب کردن سر و وضعم آمد و لباس اتاق عمل را با لباسی که جلویش دکمه داشت و مناسب شیردهی بود عوض کرد. تخت نوزاد را به اتاق آوردند. به سختی بلند شدم تا صورتش را ببینم. دست روی دلم گذاشتم. خالی شده بود. مسافری که نه ماه مهمان این خانه بود حالا ترکش کرده بود. یعنی هیچ وقت یادش می آید که 9 ماه در درون من زندگی کرده است؟!

ساعت تولد پارسا را پرسیدم. اس ام اسی را که از قبل آماده کرده بودم با ساعت تولد که 10:55 بود تکمیل کردم و به گروه های دوستان و فامیل فرستادم و بعد تلفن ها و تبریک ها شروع شد. من هم صدایم یک جوری شده بود و گلویم به شدت می سوخت. می گفتند در اثر همان گازهای بیهوشی و لوله های اتاق عمل است. به سختی حرف می زدم ولی آنقدر خوشحال بودم که نمی فهمیدم و با خوشحالی جواب تبریک ها را می دادم. پرستاری به اتاقم آمد و پارسا را برداشت و در آغوشم گذاشت. نگاهش کردم. چهره ای آرام با سری پر مو، چشمها و بینی پف کرده و لبهای قرمز قرمز. پسر من بود! پسری که دیروز در همان ساعات توی دلم بود و الان در آغوشم! تا آن لحظه من هنوز صدای گریه اش را نشنیده بودم. پرستار از من خواست به او شیر بدهم. فکر نمی کردم به این زودی شیر داشته باشم. ولی شیر داشتم. وقتی شروع به مکیدن کرد نمی دانستم چه کار کنم. انگار حس های تعجب و ذوق تواما در وجودم ریخته می شد و با قلبم بازی می کرد. چند تا قلوپ خورد و لبهایش را جمع کرد. پرستار گفت همین قدر برایش کافی است. او را گرفت و در رختخواب خودش گذاشت. باید کمی استراحت می کردم ولی دلم نمی آمد. حس می کردم نباید این لحظه لحظه ها را از دست داد. وقت برای خوابیدن همیشه هست. بعد از ظهر دوستم زهرا و مادر سعید به دیدنم آمدند. بعد از رفتن آنها به کمک یک پرستار و خانم برادرم از تخت بلند شدم. اولش خیلی سخت بود. آنقدر که کمی در برابرشان مقاومت کردم ولی با کمی راه رفتن احساس سبکی خوبی پیدا کردم. شنیده بودم هر چه زودتر راه بیفتم برای خودم بهتر است و همین طور هم بود. قرار شد شب خانم برادرم پیشم بماند. زایمان خوبی داشتم  و با مسکن های تزریقی توی سرمم درد خاصی را حس نمی کردم. پارسا هم در طول شب سه چهار بار بیدار شد که هر بار خانم برادرم به نیازهایش رسیدگی کرد. با این وجود من کل طول شب را بیدار بودم و خوابم نمی برد. نمی دانم علتش ذوق و شوق آمدن پسرکم بود یا بی خوابی های اواخر دوران بارداری که دیگر به آن عادت کرده بودم. از پنجره کنار تخت به بیرون نگاه می کردم و همه چیز را که از صبح تا آن لحظه برایم خیلی تند گذشته بود دوباره در ذهنم مرور می کردم. به ساعاتی از شب قبل فکر می کردم که همین پسرکی که الان کنارم خوابیده توی دلم بود و لذت لگد زدنش را دوباره به یاد می آوردم. صبح که شد سعید به بیمارستان آمد تا کارهای ترخیص را انجام بدهد. موقع ترخیص همسر برادرم پارسا را برد تا قطره فلج اطفال را به او بدهند. بعد از پیاده شدن از آسانسور سعید رفت که ماشین را زودتر بیاورد جلوی درب خروجی و من خودم آرام آرام به سمت در حرکت کردم. از همان مکان هایی که دیروز با عجله وارد بیمارستان شده بودم عبور می کردم. ولی آن روز روز دیگری بود. روزی متفاوت از دیروز و متفاوت از همه روزهای دیگر زندگیم. آن روز من مادر شده بودم. این جمله به تنهایی تمام وجودم را گرم گرم می کرد و حتی به بیجان ترین اشیایی که در امتداد نگاهم قرار می گرفت جان می داد.

سه روز خانه برادرم بودم. شب دوم تب شیر آمد به سراغم و بی خوابی هایم از آن موقع شروع شد. فردای آن روز پارسا که تا آن موقع همه کارهایش منظم و خوب بود دیگر شیر نخورد. علتش انباشتگی شیر توی سینه هایم بود که گلوی کوچک او توان آن همه شیر یک جا را نداشت. متاسفانه آن موقع علتش رانفهمیدم. با اینکه کتاب “همه مادران سالمند” را خوانده بودم و در آن به این مساله اشاره شده بود ولی آن موقع اصلا یادم به این نکته نیامد و همین باعث شد که آن روز کلی نگران شوم. راهش این بود که شیر را می دوشیدیم و با قاشق به او می دادیم. بالاخره ساعت 4 بعد از ظهر این کار را انجام دادیم. چاره ای نبود. باید فکر عادت کردن و نکردنش را (که از خرده فرمایشات بزرگترها در آن وضعیت بود) از سرمان بیرون می کردیم. چاره ای نبود. پارسا شدیدا گرسنه بود ولی نمی توانست از من با آن وضعیتی که داشتم تغذیه کند. آن شب کلی شیر دوشیدیم تا سینه ام سبک تر شد. بعد از آن پارسا دوباره به راحتی شیر خورد.

روز چهارم آمدیم خانه خودمان. می شود گفت روز چهارم تا نهم که مادر و خواهرم برای مراقبت من آمده بودند هم بهترین و هم بدترین روزهای عمرم بود.  همین قدر بگویم که ما با هم اختلاف سلیقه 180 درجه ای داشتیم. هر چه دکترم و دکتر بچه می گفت دقیقا برعکشان را از آنها می شنیدم که از من می خواستند حرفهایشان را بپذیرم. رمقم در اثر شیر دادن بالکل کشیده شده بود. در اثر آلودگی نمی دانم از کجا هم یک قارچ خوشگل سبز شده بود روی سینه ام. گریه های دل درد پارسا خواب شب تا صبح را از من گرفته بود. هموروئیدم اود کرده بود و دردهای شدیدی هر شب به سراغم می آمد. دردهایی که حتی در زایمان هم آنها را تجربه نکرده بودم. هورمون های پس از بارداری هم مثل اینکه آمده بودند سراغم و دلم به شدت نیاز به کسی داشت که به من محبت کند و برایم دل بسوزاند!!!(خودم هم باورم نمی شد روزی این قدر احساساتی بشوم). و چنین کسی وجود نداشت انگار. همه اینها را اضافه کنید به خرده فرمایشات اطرافیان که انگار من را با آن حال نزار نمی دیدند و دائما با من بحث می کردند و برایم تکلیف تعیین می کردند. بگذریم. اینها را گفتم که اگر خواستید کسی را برای مراقبت پس از زایمان انتخاب کنید یا از افراد هم سلیقه استفاده کنید یا حداقل از کسانی باشند که حرف شما را بپذیرند و در آن شرایط با شما بحث نکنند. می توانید این مساله را قبل از زایمان کاملا برای آن فرد توضیح بدهید و تفهیمش کنید. در این زمینه هم با هیچ کس هیچ تعارفی نداشته باشید. اشتباهی که من کردم و به خاطر پاره ای ملاحظات اخلاقی داشتم خودم و فرزندم را نمی دانم داشتم به کجا می بردم.

از روز یازدهم به بعد من ماندم و پدر پاسا و پارسا. من یک جسم ضعیف داشتم و روح خراشیده شده و پارسا هم کاری به این کارها نداشت و نیازهای خودش را لحظه به لحظه با گریه هایش فریاد می کرد. شبهایی بود که پشت سر هم سیکل شیر-باد گلو- پوشک را انجام می دادم و عقربه های ساعت را می دیدم که دارند برای خودشان ساعات نیمه شب را نشان می دهند که همین طور دارد می گذرد و به روز پیوند می خورد و من هنوز فرصت نکرده بودم حتی نیم ساعت بخوابم. روزهایی بود که اطرافم را لکه لکه سیاه می دیدم استخوانهایم تیر می کشید و دندانهایم درد می کرد ولی با همان حال باید از جا بلند می شدم و پوشک پارسا را عوض می کردم و پاهایش را می شستم. فقط خدا خدا می کردم که وقتی دارم پارسا را برای شستن پاهایش به دستشویی می برم بین راه توانم تمام نشود و هر دومان زمین نخوریم! در بدترین حالت ممکن از بی خوابی شدید حالت تهوع هم پیدا کرده بودم و دیگر نمی توانستم هیچ چیزی بخورم. خلاصه که روزهای سختی بود ولی با همه این سختی ها برای خودم هم عجیب است که بگویم در عین حال آن روزها برایم شیرین هم بودند.

ریشه همه مشکلات جسمی ام بی خوابی بود. برای حل این مساله شیرم را چند شب می دوشیدم. سعید آنها را به پارسا می داد و من در آن شبها 2 ساعت می خوابیدم. البته کمک دوستانم را که در آن موقعیت به هر نحوی می توانستند یاریم می کردند فراموش نمی کنم. خلاصه که تا دو ماهگی پارسا تقریبا همه چیز به روال عادی بازگشت. خواب پارسا منظم تر شد و می توانستم سرعت انجام کارهای خانه و کارهای پارسا را با نیازهایش تطبیق دهم.  حالا هر بار که می بینمش خدای بزرگ را هزار مرتبه شکر که در تمام این مدت به بهترین نحو ممکن کمکم کرده است.

پایان

مامان پارسا کوچولو

 

پی نوشت: ببخشید از تاخیری که بین ارسال پست ها پیش می‏یاد. گاهی گرفتارم و فرصت کمه. مدت کوتاهی هم بلاگفا مشکل داشت. در هر صورت ببخشید.

خاطره تولد بعدی، تولد پانیذکوچولوست که امیدوارم تو یکی دو روز آینده منتشر شه.

 

به نام خالق بي همتاروزهاي گرم تابستان 88 يكي پس از ديگري مي گذشت و من در انتظار دختر كوچولوي نازمون روزها رو يكي پس از ديگري سپري مي كردم .نمي دونم چطوري خوشحالي اون روزها رو براتون تشريح كنم …وضعيت بارداري ام حاكي از اين بود كه ستايش سادات كوچولوي ما روز 11 مرداد 88 به دنيا مياد و چون علاقه زيادي به زايمان طبيعي داشتم خودم رو با تمام وجود آماده اون لحظات ناب كرده بودم ولي هيچ وقت به جنبه درد اين نوع زايمان كه باعث ميشه خيلي ها از فكر كردن به اون هم فرار كنن فكر نكنم و سعي مي كردم از منابع مختلف از قبيل كلاسهاي آمادگي زايمان ، سايتهاي مختلف ، دوستان و غيره اطلاعاتي كسب كنم تا از لحاظ روحي كاملاً براي اون لحظات آماده باشم.هر چي به روز موعود نزديك مي شدم هيجانم بيشتر و بيشتر ميشد از اوايل مرداد ماه ديگه سركار نرفتم و صبح ها و عصرها چندين ساعت پياده روي مي كردم تا بدنم آماده بشه و دختري زودتر و راحت تر به دنيا بياد ولي گويا اين دختر ناز جاش حسابي خوب بود و تمايلي به خارج شدن از اون محيط گرم و نرم نداشت .آخرين معاينات هم توسط دكتر زنان خانم دكتر سعيده ضيايي صورت گرفت و هيچ علامتي از شروع زايمان ديده نشد و چون خودم اصرار به انجام زايمان طبيعي داشتم ايشون پيشنهاد كردند تا هفته 40 صبر كنيم كه اگر دردها شروع شد كه هيچ وگرنه بايد براي القاي مصنوعي و تزريق آمپول فشار به بيمارستان مراجعه كنم.تا روز شنبه 11 مرداد هيچ علامتي نداشتم و به ناچار قرار شد صبح روز دوشنبه 12 مرداد ماه به بيمارستان آتيه تهران مراجعه كنم .از شب قبل اضطراب و هيجان عجيبي داشتم . تا صبح نتونستم خوب بخوابم و همش فكر مي كردم نكنه خواب بمونم .. چندين بار وسايل مورد نياز خودم و دختري رو چك كردم … ساعت 5 صبح يه دوش گرفتم و بعد از خواندن نماز صبح و زيارت عاشورا به همراه مامانم و همسري راهي بيمارستان شدم.حدود ساعت 8 صبح بود كه وارد بيمارستان شديم و پس از تحويل برگه معرفي و نامه بيمه به بلوك زايمان هدايت شديم.لحظات زيبا و هيجان انگيزي بود و از طرفي اضطراب داشتم و اين كاملا در چهره ام نمايان بود طوري كه همسرم متوجه استرس من شد و آرام در گوشم گفت نگران نباش تو قوي تر از اين حرفها هستي و خوش به حال ستايش كه همچين ماماني داره … با شنيدن اين جملات از زبان همسرم انگار انرژي مضاعفي گرفتم و خودم رو آرام نشون دادم.بعد از خداحافظي از مامان و همسرم وارد بلوك زايمان شدم .پرستار يكسري اطلاعات لازم رو درباره من و همسرم و چيزهاي ديگه پرسيد و فرم مربوطه رو پر كرد .. همزمان پرستار ديگري به من كمك مي كرد تا لباسهايم رو عوض كنم و براي ورود آماده بشم . سپس تنقيه رو انجام داد و چون از شب قبل روغن كرچك به سفارش دكترم مصرف كرده بودم و ناشتا بودم چندان مشكل خاصي نبود . فقط معاينه داخلي هم انجام شد كه بدترين جاي ماجرا همين معاينات داخلي بود كه به شدت از اين معاينات متنفر بودم و پرستار گفت نه هنوز دهانه رحم باز نشده و بايد به اطلاع دكتر مي رسوندن اونجا همه مامانها با شكمهاي گنده كه آماده ورود به اتاق عمل براي سزارين بودند حاضر بودند …پرستار بعد از تماس تلفني با دكترم من رو راهنمايي كرد و آمپول فشارم رو تزريق كرد .مامانهاي ديگه جوري به من نگاه مي كردن كه انگار مي خوام خودكشي كنم و با لحن خاصي ازم مي پرسيدن : مگه زايمان طبيعي هستي ؟ و وقتي جواب مثبت من رو مي شنيدند آه بلندي مي كشيدند و مي گفتن آخي .يكي پس از ديگري وارد اتاق عمل ميشدن و مي رفتن و من همچنان روي تخت دراز كشيده بودم و منتظر شروع دردهاي زايمان بودم … بعد از گذشت حدود 45 دقيقه الي 1 ساعت احساس درد كردم … دردهايي شبيه پريود ولي كم بود و خفيف … اول اهميت ندادم ولي وقتي متوجه انقباضات شدم ديگه مطمئن شدم پرستار رو صدا زدم و بهش گفتم كه احساس انقباض دارم ولي مطمئن نيستم كه دردهام شروع شده يا نه …. پرستار مهربان و صبوري بود و چند دقيقه اي كنارم نشست و وقتي انقباضات رو ديد گفت بله خودشه فقط حواست به زمان باشه و ببين فاصله بين انقباضات چقدره … فاصله انقباضات هر 15 دقيقه بود …. مامانم و همسرم نگران از روال طي شده هر از گاهي سراغي از من مي گرفتن ولي اجازه ورود به داخل بلوك به آنها داده نميشد در همين حين دكتر ضيايي بالا سرم اومد و تا اون لحظه از ديدنش اونقدر خوشحال نشده بودم انگاري آشنايي در ميان جمعي غريبه ديده بودم و سلام گرم دكتر بهم روحيه داد روند دردها توسط پرستار به دكتر گزارش شد و معاينه داخلي مجدد توسط خود دكتر انجام شد و نتيجه هيچ وقتي دكتر گفت دهانه رحم باز نشده … اشك توي چشمام حلقه زد .. گفتم ولي من درد دارم !!!دكتر گفت : ولي معاينه نشون ميده كه رحم كاملا بسته است و باز نشده … و چون هفته 40 تمام شده بايد سزارين بشي از شدت تعجب و ناراحتي نمي دونستم بايد چي كار كنم … التماس كردم كه نه … بذاريد چند ساعتي بگذره شايد باز شد … من انقباضات منظمي دارم و دردم شروع شده .. تو رو خدا خانم دكتر چند ساعتي صبر كنيد دكتر گفت : نميشه … براي بچه خطرناكه … از اين به بعد يعني خطر براي بچه و من نمي تونم ريسك كنم … انقباضاتت چندان جون دار نيست كه بشه بهش اطمينان كرد …اين رو گفت و رفت و من رو با يه دنيا غم و اندوه تنها گذاشت … اشكام همين جور مي ريخت و دستم به جايي بند نبود خدايا اين همه انتظار و اين همه اميد به قدرت تو براي اين بود كه بچه ام رو بعد از دنيا اومدن ببينم و بو كنم و حالا خيلي راحت به من كه با تمام وجود عاشق چنين لحظه اي بودم مي گويند نه چه كنم ؟؟؟در همين حال و هوا بودم كه دو تا پرستار براي وصل كردن سوند اومدن و حتي اجازه ندادن كه براي مادر و همسرم توضيح بدم كه چي شده … و گفتند خودمون ميگيم بلافاصله من رو به اتاق عمل بردند انگار مي ترسيدند كه من ار بيمارستان فرار كنم كه اين همه عجله به خرج مي دادند … چون چند نفر قبل از من در نوبت اتاق عمل و سزارين بودند …دكتر وقتي من رو توي اتاق عمل ديد تعجب كرد و به پرستارها گفت چرا اين رو آورديد ؟من گفتم : خانم دكتر تو رو خدا .. من سزارين نمي خوام … دكتر خنده اي مليح كرد و گفت : نگران نباش … اگر 1 درصد هم احتمال ميدادم كه ميشه بهت اجازه ميدادم تا منتظر بموني ولي باور كن فقط براي بچه ايجاد خطر ميكنه وقتي حرف از خطر براي بچه براي بار دوم و با تاكيد دكتر به گوشم رسيد حس مادرانه ام به غليان افتاد و كوتاه اومدم و تسليم قضا و قدر شدم و خودم رو سپردم به درياي پر تلاطم روزگار و حكمت خدا با خودم ذكر مي گفتم و با خداي خودم راز و نياز مي كردم ……….تمام كساني كه ازم التماس دعا داشتند از جلوي چشمانم رژه مي رفتند و تك تك اونها رو ياد كردم … براي چند نفري كه در انتظار بچه سالهاست دست به دعا هستند دعاي ويژه و مخصوص كردم كه الحمدلله 2 نفر از اونها الان باردار هستند …پرستارها مي رفتند و مي اومدند و من فقط نظاره گر اونها بودم و دستم روي شكمم بود و صلوات مي فرستادم و با دخترم حرف ميزدم وقتي وارد اتاق زايمان شدم … دكتر ازم پرسيد اسمش رو مي خواهي چي بذاري ؟گفتم ستايش سادات گفت : به به سيد هم هست اين كوچولو … چه خوب و خنديد دكتر بيهوشي بالاي سرم بود و پرستاري مشغول بستن مچ دستهام به تخت بود و دستگاه فشارسنج رو به بازوم مي بست ….رو به دكتر با چشماني اشك آلود گفتم : مي دونيد كه چقدر مشتاق بودم تا طبيعي زايمان كنم و لحظه به دنيا اومدن دخترم رو با چشماي خودم ببينم ولي انگار قسمت نبود … فقط يه خواهشي دارم … وقتي دخترم به دنيا اومد اون رو روي سينه ام بذاريد . مي خوام اولين نفري باشم كه بعد از شما لمسش مي كنم .دكترم يه چشم زيبا گفت و دكتر بيهوشي بهم تبريك گفت از اينكه دارم مامان ميشم ….. ساعت اتاق عمل 12:45 بود ………. گفت حالا يه خواب راحت كن و وقتي ماسك رو روي دهان و بيني ام گذاشت چشمام سنگين شد و ديگه چيزي نفهميدم …يهو با صداي يه پرستار كه بهم مي گفت خانمي بلند شو …… چشمام باز شد .. اول يادم نمي اومد كه من كجام ….بعدش گفتم : هادي جونم كجاست ؟… هادي رو مي خوام ؟پرستاره گفت : خدا بخير كنه اين مدلي ديگه نديده بوديم … همه آه و ناله مي كنن اين يكي دنبال هادي مي گرده با شنيدن اين حرف يه آن فهميدم كه اينجا كجاست و پرسيدم بچه ام خوبه ؟… سالمه ؟… كجاست ؟…. مي شه ببينمش پرستار گفت : كوچولوت هم خوبه .. الان كه بري بخش ميارن پيشت بعد از چند دقيقه من رو از اتاق ريكاوري وارد سالن انتظار كردن . همه همراها هاي مريض اونجا بودن و همسرم كه داشت فيلمبرداري ميكرد ، مامانم و زندايي ام رو ديدم وارد بخش شدم و پس از اينكه من رو جا به جا كردن و لباسهام رو عوض كردن ……. بعد از چند دقيقه پرستاري با يه تخت كوچولوي صورتي كه نشانه دختر بودن بچه بود وارد اتاق شد …. خداي من چه لحظه نابي بود …….يه فرشته ملوس و ناز با لباني كاملا سرخ و گونه هايي سرخ خوابيده بود ……. خداي من اين ستايش كوچولوي منه ؟… مامان قربونت برم .. عزيز دلم …….. جانم …… شروع كردم به نوازش و بوسيدنش ….. و ستايش كه انگار خسته از طي كردن راهي طولاني بود … در خوابي عميق به سر ميبرد …. فرشته اي با وزن 3200 و قد 52 با كمك پرستار شروع به شير خوردن كرد و من غرق در شادي و حس مادرانه اي شدم كه هيچگاه فراموشش نمي كنم قدرت خدا و بزرگي خالق ستودني است و خودم را كوچك و حقير در برابر اين همه عظمت و بزرگي يافتم ستايش كوچولو نيز دختري ستودني و ستايشگر پروردگاري بزرگ و مهربان شد و حالا اين فرشته زيبا و ناز همه دارايي و ثروت ماست خدا رو بابت تمام اين نعمتها شاكرم اميدوارم سرتون رو درد نياورده باشم ممنون از حوصله و صبوري شما                                                                                     پایان

 

 خاطره تولد ستایش کوچولو ، که مامان خوبش برای این وبلاگ ارسال کردند رو خوندید. ستاش کوچولو دو تا عکس هم داشت که سایتی  برای آپلودشون پیدا نکردم. ممنون می‏شم راهنمایی کنید که چطور میتونم عکس رو تو بلاگفا آپلود کنم.

.

مریم عزیز، مامان پارسا کوچولو، متاسفانه من تو ایمیل وبلاگ خاطره شما رو پیدا نکردم. میشه لطف کنید برای این وبلاگ خاطره تولد پارسا کوچولو رو ارسال کنید یا اگه تو وبلاگ خودتون نوشتید، لینک خاطره رو برای ما ارسال کنید. 

27 خرداد 86 با دیدن دوخط قرمز بیبی چک متوجه شدم باردارم . چون قبلش یه بارداری ناموفق داشتم که در هفته هشتم  جنین سقط شد خیلی می ترسیدم و حسابی مراقب خودم بودم و استراحت می کردم . تا دو ماه هم به کسی نگفتم و وقتی از سالم بودن و تشکیل قلب و همه چی مطمئن شدم به دو تاخانواده گفتم .  بارداری راحت و بی دردسری داشتم و جز حالت تهوع که از شانس خوبم فقط عصرها بود مشکل دیگه ای نداشتم . همه به من میگفتن زیباتر از همیشه شدم و من هم خوش بودم . تو ماه چهارم با بیمارستان صارم و زایمان بی درد آشنا شدم و رفتم اونجا و تحت نظر خانم دکتر کوهسار نبوی بودم . تاکید داشتم که میخوام طبیعی زایمان کنم و چند جلسه کلاس و مشاوره رفتم که توی  یکیش حضور همسر الزامی بود و بقیه اش رو خودم تنها رفتم . چند جلسه هم استخر بیمارستان رو رفتم که میگفتن کمک میکنه با زایمان طبیعی . اما پزشکم تاکید می کرد که تا ماه هشتم نمیشه برای نوع زایمان نظری داد و اون موقع اگر جنین چرخیده باشه میتونی بری برای زایمان طبیعی و باز هم تاکید می کرد چون از اپیدورال استفاده میشه ممکنه نتونی خوب زور بزنی و بری برای سزارین . اما من باز هم سر حرف خودم بودم .  ماه پنجم سونو داشتم که پزشک گفت حجم مایع آمینوتیک حداقال نرماله و این پزشک رو نگران کرد و چند روز استراحت مطلق داشتم با مصرف مایعات فراوان که مشکل حل شد. دوباره ماه هشتم رفتم سونو و باز مایع آمینوتیک کم بود . پزشکم برام سونوی بیوفیزیکال نوشت و من از بس نگران بودم رفتم سونوگرافی نزدیک خونه که حسابی منو ترسوند و گفت همین الان برو به دکترت زنگ بزن و من هم نگران بودم و هم برام این سوال پیش اومده بود که اگه حجم مایع انقدر کمه و وضعیت خطرناکه پس پسرک چطور انقدر خوب حرکت میکنه و از جنب و جوشش کم نشده؟؟؟ همون شب به پزشکم زنگ زدم و گفت صبح زود بیا بیمارستان . صبح زود رفتم اونجا و دیدم داره با متخصص اطفال صحبت می کنه . بعد به من گفت که با این سونویی که تو انجام دادی من ختم حاملگی رو باید اعلام کنم  ولی تضمین نمی کنم که بچه سالم باشه و ممکنه نارسایی تنفسی پیدا کنه …. همون لحظه حس کردم  تمام بدنم یخ کرد. خودم رو انداختم تو بغل همسر و همونجا گریه کردم . دکتر آرومم کرد و گفت که برم مطب دکتر اکرمی و اونجا سونو روتکرار کنم. عصر اون روز که خوب یادم هست یک شنبه هم بود حسابی دلم گرفته بود و با هزار جور فکر و خیال رفتیم مطب دکتر و بعد از چند ساعت معطلی سونو انجام شد و از جنین نوار قلب گرفت و گفت همه چی عالیه !!! از خوشحال گریه می کردم و تلفنی خبر رو به پزشکم دادم . قرار شد 3 هفته پشت هم سونو رو انجام بدم و آمپول دگزامتازون هم بزنم  تا روز زایمان .  با این همه نگرانی و استرسی که تو روزهای آخر برام پیش اومده بود قید زایمان بدون درد رو هم زدم و یکی از روزهایی که رفتم بیمارستان به پزشکم گفتم من توان درد کشیدن رو ندارم . یه کم به تقویمش نگاه کرد و گفت 18 بهمن خوبه ؟؟؟ و من با خنده گفتم عالیه . چون 17 بهمن تولد همسرم هست و 19 بهمن تولد خودم ! خبر رو به همه اعلام کردم و ساکم رو هم بستم. صبح روز 18 بهمن که پنج شنبه هم بود به همراه همسر ، مادر و مادرشوهرم رفتیم بیمارستان. خیلی سریع کارهام رو انجام دادن و من با مادر و مادرشوهرم خداحافظی کردم رفتم اتاق و وسائلم رو تحویل گرفتم . همسرم هم همراهم بود . ساعت 8:30 بود که تماس گرفتن با  اتاقم که آماده باش داریم میاییم دنبالت . با همسرم و پرستار و خدمتکار رفتیم دم در اتاق عمل و من همسرم رو بوسیدم و رفتم تو اتاق و خیلی ریلکس رو تخت دراز کشیدم .  دکتر بیهوشی که قبلا” باهاش یه جلسه مشاوره داشتم اومد و کلی حال و احوال کرد و گفت بیهوشت کنم یا دوست داری از اپیدورال استفاده کنم . اول گفتم اپیدورال اما ترسیدم و گفتم نه دکتر پشیمون شدم بیهوشم کن !! همون موقع دکتر نبوی اومد بالا سرم و گفت خوب من آماده ام  . و فریاد زد پدر بچه گان بپوشه بیاد تو . خواستم بگم اون از خون میترسه اما همون موقع دکتر بیهوشی گفت چند کیلویی و من گفتم 75 و اون گفت چی ؟ 85 ؟ گفتم نه هفتادووووووو و دیگه هیچ چی نفهمیدم . وقتی به هوش اومدم  دیدم تو ریکاوری هستم. اولین سوالم این بود که بچه سالمه که گفتن سالمه و  3.100 وزنشه و 49 قدش و من گفتم چرا انقدر کوتاهه ؟؟؟؟ بعد سراغ همسرم رو گرفتم که گفتن پشت دره و تا لحظه آخر بالا سرت بوده. منو بردن به سمت اتاقم که همسرم رو دیدم و زدم زیر گریه و اون هم دستم رو بوسید و رفت که به بقیه خبر بده . رفتم به اتاقم و پرستارها هم مثل پروانه دورم میچرخیدن و  مراقبم بودن . دو سه ساعت بعد رادین رو آوردن و وقتی بغلش کردم باورم نمی شد این موجود نحیف و کوچولو از شکم من اومده بیرون و ترس برم داشت که من اینو چه جوری بزرگش کنم ؟ یعنی میتونم ؟؟؟ همیشه از درد بعد از سزارین می ترسیدم اما دیدم از درد خبری نیست و یادم اومد که دکترم گفته بود که تو سرم مورفین میریزن که مادر درد نداشته باشه . و من واقعا درد نداشتم و هر کسی که اومد ملاقاتم یا تلفن زد برای تبریک متوجه شد که من چقدر حالم خوبه . تا شب چند بار رادین رو آوردن پیشم که شیر بخوره اما من شیر نداشتم . بنابراین میبردنش و بهش شیر خشک میدادن . چند بار هم اتاق نوزادان رو گذاشته بود رو سرش که آوردنش بغل من و خوابید . یک روز بعد از زایمان روانپزشک بیمارستان اومد دیدنم و پرسید که مشکلی ندارم ؟ و وقتی دید حالم خوبه شماره داخلی اش رو داد که به محض نارحتی باهاش تماس بگیرم . خلاصه کنم . من 2 روز بیمارستان بودم و بعد که مرخص شدم هم مشکل خاصی نداشتم جز زردی رادین که وقتی 11 روزش بود بستری شد و تو اون چند روز به خاطرخون گرفتن ها یه کم اذیت شد و من هم کلی گریه کردم . در کل مشکل دیگه ای نداشتم و شیر هم داشتم  و همه چی خوب بود و از افسردگی هم خبری نبود . واقعا از انتخاب بیمارستان صارم خوشحالم و هنوز هم میگم خاطره زایمانم جزء شیریترین خاطره های زندگیمه . پرستارها واقعا عالی بودن و مدام بهمون می رسیدن و هروقت میخواستم برم اتاق نوزادان میومدن کمک میکردن و حتی یکیشون میومد میگفت بذار خوشگلت کنم و کلی موهام رو شونه می زد و عطر می زد و…. امیدوارم همه مادران منتظر نی نی زایمان راحتی داشته باشن و نی نی هاشون هم سالم به دنیا بیان .

پایان

 

با عرض معذرت از این تاخیر طولانی

 این خاطره قشنگ رو پوپک عزیز، مامان رادین کوچولو برای ما ارسال کردند. 

دقیقا متوجه نشدم چقدر خوابیدم اما کمی بعد از بیدار شدنم اومدن و من رو از بین اونهمه تختی که بیماران بیهوش روشون خوابیده بودن بردن بیرون. بیرون ریکاوری خواهرم، فرشته سپیدپوش اون شب * منتظرم بودن و با دیدنم از جا پریدن. فقط ازش پرسیدم دخترم سالم بود؟ همه جاش رو چک کردی؟ دست و پاش؟ خواهرم بهم اطمینان دادن که دخترم خوب خوب بوده و همسرم هم او رو دیده.  از خواهرم پرسیدم دکترم رو دیدی؟ گفتن بله دیدم و همه چیز خوب بوده و حتا خانم دکتر راجع به درد هم به خواهرم گفته بودن که به علت تخلیه ناگهانی شکم بوده و به احتمال زیاد دیگه ادامه پیدا نخواهد کرد ولی اگر ادامه پیدا کرد با من تماس می گیرن و شما نگران نباشید. (که البته همونطور که پیش بینی کرده بودن دیگه اصلا اون درد رو احساس نکردم) از بخش جراحی اومدیم بیرون و همسرم رو دیدم که با چشمایی که معلوم گریه کرده منتظر منه. از او هم همون سوالها رو پرسیدم. خوشگل بود؟ همسرم خندید و گفت از من و تو دختر خوشگل هم مگه متولد می شه؟ بعد از اینکه روی تختم مستقر شدم و لباسم رو عوض کردن و اقدامات دیگه رو انجام دادن. خانم پرستاری با دو تا تخت نوزاد اومد و با خنده گفت کی اینجا دختر داره؟ من گفتم من دارم. گفت اسمت نازنینه؟ پس این دختر پر مو مال تو اِ؟ و راشا رو آورد پیشم و دادش توی بغلم و مثل همه ی شما مادرها نمی تونم با کلمات اون احساسی رو که داشتم بیان کنم. در بخش اول فراموش کردم بگم که دخترم در ساعت 50/9 صبح روز 17 بهمن با وزن 3250 گرم و قد 51 سانتیمتر به دنیا اومد و بر خلاف چیزی که سونوگرافی نشون داده بود بچه ی خیلی درشتی نبود که نشه طبیعی زایمانش کرد و فقط دور سرش کمی نسبت به سن تاریخیش بزرگتر بود. و من هنوز گاهی که یادش میفتم افسوس می خورم که گذاشتم استرسی که بهم وارد شد باعث بشه از مسیری که خودم انتخاب کرده بودم منحرف بشم..در مورد مسایلی که در بیمارستان برام پیش اومد، قبلش این رو بگم که زمان پذیرش همسرم درخواست اتاق خصوصی کرده بود و گفته بودن نمی تونیم قول بدیم و تا بعد از عمل صبر کنین. بعد از عمل هم مشخص شد که اتاق عمومی است. اونهم نه عمومی 2 یا 3 تخته! بلکه 5 تخته! به گفته خواهرم که خودشون پرستار بخش نوزادان به بیمارستان دولتی هستن، چنین اتاقی در بیمارستانهای دولتی وجود نداره و اولین بار بود ایشون چنین صحنه ای می دیدن! به هر حال با وجود عصبانیت همسرم چاره ای نبود و با اطمینان از اینکه خواهرم هستن تا بهم برسن همسرم کوتاه اومد و من و دخترم رو سپرد به خواهرم و رفت. بگذریم که در راه انتقال از بخش زایمان به اتاق عمل یورین بگ من نشتی داشت و لباسم خیس شد و در اتاق عمل با این بهانه که نمی شه لباش تنش کرد نمی خواستن لباس خیس و آلوده ی من رو عوض کنن که من خانم دکتر رو در جریان گذاشتم و ایشون دستور تعویض لباسم رو دادن. بگذریم که 4 تا بچه توی اون اتاق بودن (یکی از بچه ها در بخش نوزادان بستری بود) هر بار بچه ای نق می زد سرهای 4 مادر و 4 همراه بلند می شد که ببینن بچه ی کیه. بگذریم که یک مرتبه فشار خون من رو گرفتن و همون رو سه بار در پرونده پزشکیم تکرار کردن. بگذریم که در تمام طول شب حتا یک نفر نیومد سراغ اینهمه مادری که بلد نیستن به نوزاداشون شیر بدن و نزدیک صبح هم که اومدن همه رو سپردن به خواهر من که متوجه شده بودن همکارشون هستن. بگذریم که اون اتاق اونقدر گرم بود که با وجود اینکه با درایت خواهرم من رو کنار پنجره گذاشته بودن تا نزدیک صبح از گرما خواب به چشمم نیومد. بگذریم که نزدیک صبح که تازه خوابم برده بود یهو در اثر کشیدن دستم از خواب پریدم و تازه فهمیدم که به دستور خانم دکتر، اومدن نمونه خون بگیرن ازم. بگذریم که یک بار هیچ کدوم از پرستارها برای چک کردن سرم نیومدن و خواهر من رفتن ازشون سر سرنگ گرفتن و سرمها رو سوراخ کردن برای اینکه کاملا جمع شده بودن و هوا نمی کشیدن که جریان پیدا کنن. بگذریم که سرم هر مادری تموم شد خواهر من شیر سرم رو بستن یا سرم رو عوض کردن یا سرم رو از دست بیمار جدا کردن که راحت بخوابه. بگذریم که یورین بگ تخت کناری من چکه می کرد و چند بار خواهرم رفتن به استیشن پرستاری اطلاع دادن تا بالاخره یه کمک بهیار که بنده خدا خودش هم باردار بود! اومد و عوضش کرد و بعد هم تا وقتی که من اونجا بودم که هیچ کسی نیومد برای نظافت آلودگی زمین. بگذریم که یکی از مادرها که بچه اش در بخش نوزادان بستری شده بود و خودش خیلی هم چاق بود توی دستشویی زمین خورد از بس زمینش خیس بود و در اون کمتر از 24 ساعتی که من بودم که کسی برای نظافت و خشک کردنش نیومد. بگذریم که دکتر اطفالی که بچه ها رو چک می کرد از دم همه رو گفت زردی دارن (در حالیکه راشا اصلا زردی نداشت) و هیچکدوم از رفلکسهای مادرزادی رو بررسی نکرد و فقط به همه گفت منزلتون کجاست؟ مطب من تهرانسره و کارت من رو از استیشن بگیرید و 5 روزگی مراجعه کنید برای تشخیص زردی! نکته ی مهم که نمی شه ازش گذشت اینه که بعدن متوجه شدم مادری که با درمان نازایی صاحب یه دوقلو شده بود یکی از بچه هاش رو در اثر سوء مدیریت از دست داد و من مطالب مربوط به بیمارستان رو به این دلیل عنوان کردم که هشداری باشه برای مادران در آستانه زایمان تا در انتخاب بیمارستان کمال دقت رو داشته باشن. برای همه ی مادرها و بچه هاشون آرزوی سلامتی و شادکامی می کنم.    *  خواهرم پرستار بخش نوزادان  هستن و اون شب بزرگترین کمک من در اون بیمارستان بودن و واقعا ازشون ممنونم بابت کمکهاشون تا این لحظه چون راجع به نگهداری از بچه هر سوالی داشتم همیشه از ایشون پرسیدم.

 

نازنین، مامان راشا تمشکی

  

 تا اواخر نظر من و خانم دکتر روی زایمان طبیعی بود تا ۲۲ دی که برای آخرین سونوگرافی رفتم و با اتفاق عجیبی روبرو شدم! متخصص سونوگرافی به محض اینکه جنین رو دید گفت این که ۳-۴ روز دیگه به دنیا میاد! وحشت کرد و نیم خیز شدم و گفتم امکان نداره، من تازه هفته ۳۳ هستم! بیشتر فکر من در اون لحظه این بود که اتاق دخترم هنوز آماده نشده بود و تازه 2 روز دیگه قرار بود تخت و کمدش رو بیارن و اتاق رو کامل کنیم.

 سونوگرافی چند تا سن مختلف برای جنین تشخیص داد! بر طبق سن و آخرین تاریخ پ.. ۳۳ هفته و ۵ روز. بر اساس دور سر ۳۹ هفته و ۱ روز! سه تا سن دیگه هم داشتیم ۳۴ هفته و ۶ روز، ۳۶ هفته و ۱ روز و ۳۵ هفته و ۱ روز! برای ما خیلی عجیب و ترسناک بود مخصوصن دور سر جنین، اما برای دکترا نه، ظاهرن اتفاق شایعی بود. اونقدر من و همسرم ترسیده بودیم و دائم راجع به بزرگی دور سر بچه می پرسیدیم که دکتر فاصله ی دو نیم کره ی مغز رو اندازه گرفت و گفت طبیعیه و در نهایت گفت مبنای تعیین سن در این سن جنین طول استخوان ران هستش که مال جنین ما ۳۶ هفته و ۱ روز بود.

 وقتی جواب رو برای خانم دکتر بردم گفتن گفت به خاطر این که بچه درشت و دور سرش بزرگه احتمال داره که احتیاج به سزارین باشه و شوک عکس العمل متخصص سونوگرافی و این جمله ی دکتر تقریبن من رو از پا درآورد. اونقدر این تغییر برنامه بهم استرس وارد کرد که با صحبتایی که با همسرم و خانم دکتر کردیم به هیچ وجه حاضر نبودم ریسک زایمان طبیعی رو برای دخترم بپذیرم و در نهایت به این نتیجه رسیدیم که بهترین کار اینه که تا هفته ی آخر صبر نکنیم تا ببینیم می شه یا نمی شه و در نهایت ۱۷ بهمن که یه روز پنج شمبه بود تاریخ سزارین تعیین شد.

 با نظر خانم دکتر قرار شد به جای بیمارستان صارم بریم بیمارستان پیامبران و چون ایشون کادر اتاق عمل رو تایید کردن ما هم قبول کردیم.

روز 16 بهمن یه روز خیلی برفی بود و خیلی از خیابونها بسته شده بود و به پیشنهاد همسرم از آخرین لحظات دو نفریمون توی خونه عکس و فیلم گرفتیم و راهی منزل مادر همسرم شدیم. تا هم با توجه به بخبندان به بیمارستان نزدیک باشیم و هم من با استرس ناشی از سزارینی که براش هیچ آمادگی ذهنی نداشتم، شب رو تنها نمونم.

بعد از انجام کارهای پذیرش راهی قسمت آماده سازی شدیم و من در آخرین لحظه ی ورود به اون بخش یه باره بخ کردم و زانوهای سست شد و به آغوش مادرم پناه بردم. اما به هر حال چاره ای که نبود باید مسیر رو تا انتها طی می کردم.

 قرار بود ساعت 8 عمل بشم اما با اینکه دکترم در بیمارستان حضور داشتن اما به دلیل زایمانهای اورژانسی تا 30/9 اتاق عمل خالی نشد و همراهانم بیرون اتاق زایمان (آماده سازی توی اتاق زایمان بود) خیلی ترسیده بودن و من مرتب صداشون رو می شنیدم که از پرسنلی که رفت و آمد می کردن سراغم رو می گرفتن.

 توی اون اتاق سرد و روی اون تخت سرد که خوابیده بودم فقط از خداوند می خواستم همونطور که نعمت مادری رو بهم داده سلامت بچه ام و لیاقت تربیتش رو بهم بده.

 بالاخره قبل از 9 منتقلم کردم به اتاق عمل. خانم دکتر با اون لباس سرتاپا آبی اومدن پیشم و بابت تاخیر عذرخواهی کردن و خودشون پیگیر شدن تا اتاق عمل خالی و آماده شد.

متخصص بیهوشی ازم پرسید بیهوشی کامل می خوای یا بی حسی اسپاینال. گفتم با توجه به چیزایی که از اطرافیانم شنیدم مبنی بر سردردهای بی حسی، می ترسم بی حسی بگیرم اما بهم اطمینان خاطر داد که سردردها فقط به خاطر همین شایعه ای هستش که نباید سرت رو حرکت بدی و بهم توصیه کرد بی حسی اسپاینال بگیرم و بعد از عمل هم به هیج وجه عضلات پشت گردنم رو منقبض نگه ندارم و البته خیلی هم سرم رو تکون ندم و کاملن عادی و با احتیاط رفتار کنم و چای و آبمیوه بخورم.

 به علت ورم و ادمی که کمرم داشت 2-3 بار محل تزریق رو عوض کردن تا بالاخره تونستن تزریق رو انجام بدن.

 قبلش خانم دکتر کامل مراحل عمل رو برام گفته بود و می دونستم که حرکات و فشارها رو متوجه خواهم شد ولی درد رو حس نخواهم کرد. شنیدم که شخصی گفت می خوام موضع رو استریل کنم سرده نترسی و من یاد دوستم ساناز افتادم که چون این نکته رو بهش نگفته بودن قبل از اینکه بیهوش بشه فکر کرده بود این سردی چاقوی جراحیه و اونقدر از این موضوع ترسیده بود که فشارش سریعن افت کرده بود و همین امر باعث کمی تاخیر در عمل شده بود! 

متخصص بیهوشی که دکتر خیلی خوش اخلاقی بود شروع کرد باهام حرف زدن و بعد از گذشت چند دقیقه گفت پاهات رو حرکت بده و من تازه متوجه شدم که بی حسی و انتظار برای دیدن دردانه ام شروع شده.

 اصلا چیزی احساس نکردم. خانم دکتر گفت این دختر خانم چه دم در منتظر بیرون اومدنه و کمی حس کردم بالای شکمم رو فشار داد و بعد… زیباترین صدایی که تا حالا شنیدم به گوشم خورد و در اون لحظه فقط گریه کردم و به خانم پرستار گفتم بی انصاف یواشتر می زدی و خداوند رو شکر کردم.

 دخترم رو در پارچه سبز پیچیدن و آوردن که دوباره ببینمش که یهو احساس درد خیلی وحشتناکی سمت چپ و پایین قفسه ی سینه ام کردم به حدی که فقط می لرزیدم و نمی تونستم هیچ حرفی بزنم. دستیار بیهوشی خودش متوجه شد که رنگم کبود شده از درد و خانم دکتر رو صدا کرد. وقتی با آخرین انرژی که داشتم براش توضیح دادم که درد در کجاست خانم دکتر گفتن که به دلیل اینکه شکم یک باره خالی شده دچار درد در ناحیه دیافراگم و ریه شدی. و البته در اثر تزریق دارو خیلی زود خوابم برد و در ریکاوری که بیدار شدم خبری از درد نبود…

 

راجع به بیمارستان و اتقاقاتش در یادداشت بعدی براتون خواهم گفت به دلیل اینکه به نظرخودم خیلی اهمیت داره. مخصوصا برای مادران باردار.

 

ادامه دارد

  شنبه، بیست و هشتم مهر هشتاد و شش، برای آخرین معاینه به پزشکم در شیراز مراجعه کردم. با رضایتمندی به صدای قلب دخترکم گوش فرا داد و از انجام آخرین معاینه برای احتراز از شروع دردهای زایمان سرباز زد. زمان زایمانم را یک یا دوهفته آینده تخمین زده بود. می گفت سر دخترکم کاملاً در لگن قرار دارد و احتمالاً زودتر متولد خواهد شد و شرایطم برای زایمان طبیعی عالیست. ساعات متمادی را برای شنیدن این جمله از دهان پزشکم پیاده روی کرده بودم و شادمانه نتیجه را برای آقای شیر بازگو کردم.

فردای آن روز وقتی آقای شیر به منزل مراجعت کرد، از او خواهش کردم برای خرید آخرین احتیاجاتم برای ساکی که باید با خود به بیمارستان می بردم به بازار برویم. آقای شیر گفت خسته است و فردا برویم. گفتم می ترسم فردا دیر باشد، خندید و گفت: “حرف دکتر جوگیرت کرده هان!” گفتم اما من احساس می کنم که بچه خیلی پایین آمده. به هر حال به بازار رفتیم ساکم را کامل کردم و به لباس های نوزادی که قرار بود محفلمان را سه نفره کند دست کشیدم و آنها را بوییدم، در ساک گذاشتم و زیپ ساک را بستم.

مانند همه شبهایی که در ماه نهم سپری کردم، از ساعت نه به بعد دردهایم شروع شد اما آن شب متفاوت بود و با دیدن لکه های بزرگ خون در ساعت یک و نیم شب دانستم که لحظه موعود فرا رسیده.

آقای شیر را بیدار کردم و با اضطراب به تصمیمی که گرفته بودم اندیشیدم؛ به تنهایی زایمان کردن در شهری غریب، به انتخاب زایمان طبیعی و به نیامدن مادرم و وعده مادرشوهرم که قرار بود بیاید و هنوز نیامده بود و آن شب در راه بود.

آن روزها بی ماشین مانده بودیم و در گیر و دار بد قولی های سایپا روزگار می گذراندیم. آژانس گرفتیم و به سمت بیمارستان روان شدیم و آژانس مورد نظر چیزی نبود جز یک پیکان جوانان مدل سال چهل و هفت که وارد هر دست انداز که میشد، نوزاد به حلقم می آمد و بر می گشت و درد در تمام بدنم زبانه می کشید. به مادرم تلفن کردم و گفتم که بیاید. گفتم که دارم به بیمارستان می روم. تلاش کرد آرامم کند. لرزش صدایم محسوس بود. تلاش می کردم ترسم را بپوشانم اما می دانستم که مادرم تیزبین تر از آن است که بفریبمش. با شکستن صدا در گلویم تلفن را قطع کردم و به سرعت، سیل اشک را که هجوم آوردند به پهنه صورتم پاک کردم تا آقای شیرم را نیازارم.

مادرم بارها خواهش کرده بود که برای زایمان به تهران بروم، چون دبیر بود و نمی توانست مدت نامعلومی به شیراز بیاید و کنارم بماند تا لحظه نامعلوم زایمان فرا برسد گفته بود دست از خیره سری بردارم و با سزارین کنار بیایم تا تاریخ مشخصی داشته باشد و همه خانواده کنارم باشند و به شیراز بیایند. پزشک هم به من گفته بود که از ماه هفتم اجازه جابجایی ندارم و اگر تصمیم به زایمان در تهران می گرفتم تقریباً چهار ماه (دوماه قبل و دوماه پس از زایمان) باید دور از خانه و آقای شیرم می بودم.

به بیمارستان رسیدیم و از همان ابتدا فاصله دردهایم پنج دقیقه ای بود و هر پنج دقیقه به مدت سی ثانیه درد می کشیدم. در آن ساعات نیمه شب، وقتی به سمت اتاقم می رفتم در بیمارستان هیچ کس نبود جز یک پرستار کشیک و یک خانم نظافتچی که چون گفتم می خواهم طبیعی زایمان کنم خندید و من باور نکردم آنچه او با پوزخندش به من رساند؛ همان پوزخندی که می گفت سزارین خواهی شد، اینجا کسی طبیعی زایمان نخواهد کرد! همه را سزارین می کنند!

پرستار معاینه ام کرد و فریادم به آسمان رفت و پرستار مرا کولی خواند و گفت:ساااااکتتتتتتتت، زشتههههههههه!

هر از گاهی که پرستار می آمد از او خواهش می کردم که اجازه دهند آقای شیر را به داخل راه دهند و او پاسخ می داد که ورود آقایان به بخش زنان ممنوع است و من می گفتم اینجا که پرنده پر نمی زند!

از لحظه ای که رسیدم هم پرستار و هم آقای شیر بارها و بارها با پزشکم تماس گرفتند و موبایل دکتر محترم خاموش بود و تلفن منزلش روی پیغام گیر.

تنها یک بار گوشی را برداشته و وعده آمدن داده بود و پرستار فاصله دردها و مابقی شرح حال را به او ارائه داده بود.

بارها به پزشکم گفته بودم :”خانم دکتر! من اینجا تنهام. مادرم نیست. اگه نصفه شب دردام شروع بشه شما می یاید؟” او هم پاسخ داده بود که خواهد آمد. گفته بود فرایند زایمان را نمی تواند تسریع کند و مسیری است که باید به تنهایی بپیمایم و من انتظار داشتم که برای دقایقی بیاید و آنگاه ترکم کند. اما او نیامد تا ساعت نه صبح فردا.

پرستار می گفت دهانه سرویکس هیچ پیشرفتی نداشته و همان دو سانتیمتری است که ابتدا به بیمارستان آمدم. ساعت هشت صبح آمپول فشار به من تزریق کردند تا شاید دهانه سرویکس باز شود. هنگام تزریق، به پرستار گفتم اگر فکر می کنید مرا سزارین خواهید کرد، خواهش می کنم این آمپول را تزریق نکنید و اجازه ندهید بیش از این درد بکشم.

ساعت نه، هدنرس* بیمارستان آمد و گفت قیافه ام برایش آشناست. آمدم توضیح بدهم که در دوران بارداری برای انتخاب شیوه زایمان (سزارین یا طبیعی) و بیمارستان به آنان مراجعه کرده ام که درد شروع شد و صدایم خفه شد و ناگاه بهت زده گفت:” آهان! شما همون خانم خوشتیپی هستی که از تهران اومده بودی؟اصلاً نشناختمت!”  آنقدر درد کشیده بودم که شکلم تغییر کرده بود! یکی از پرستارها به هدنرس گفت: “مادرشوهرش پشت دره و خیلی اصرار داره که داخل بیاد، چه کنیم؟ پزشکش هم هنوز نیومده.” هدنرس پاسخ داد: “اینجا اتاق زایمانه، ورود ممنوعه. حالا اگه مادرش بود یک چیزی اما مادرشوهرش نمی تونه بیاد. پزشکش حتی برای یک نظارت کوتاه هم نیومده؟!” به هدنرس گفتم: “مادرم نیست. می شه اجازه بدید مادرشوهرم بیاد داخل؟ ” گفت نمی شود.

هدنرس و دار و دسته اش ترکم کردند و من ماندم و کوهی از دردهای بی انتها. هیچ کس نبود و تنها آقای شیر نمی دانم چگونه موبایلم را با یک نظافتچی یا کس دیگر که امروز به خاطر نمی آورم، داخل فرستاد. خواهرم تلفن کرد و پرسید خیلی درد داری؟ گفتم آره و در همان لحظه، موعد درد کشیدن رسید و گوشی را  قطع کردم. هیچ کس آن اطراف نمی پلکید و تنها یک نظافتچی رد شد و فریاد کشیدم کمک! کسی پاسخ نداد. ظاهراً گوششان پر بود از این کمک خواستن ها. به شدت از انتخاب زایمان طبیعی پشیمان شده بودم و به خود لعنت می فرستادم و می گفتم چطور خود را شجاع فرض کردی؟! سایه مرگ را بالای سرم می دیدم. تنها شاد بودم که موبایلم کنارم است و می توانم اگر آخرین لحظات فرا رسید با آقای شیرم وداع کنم. خواستم فریاد بکشم مامان ن ن! اما یادم آمد که بارها مرا منع کرده بود از اینگونه تنها زاییدن و کلمه مامان را خوردم و به جایش گفتم خدایا کمک.

به مادرم اندیشیدم که در دقایقی که مرا به دنیا می آورد در آمریکا بود و همسرش و والدینش تا آخرین دقایق کنارش ایستاده بودند و  من اینجا تنها…….. .

ساعت یازده شد و هر یک ربع یک بار می آمدند و معاینات دردناکشان را انجام می دادند و می گفتند بی تغییر است و باز تنها رهایم می کردند. پزشک تنها ساعت نه صبح آمد و گفته بود آمپول فشار به او تزریق کنید و رفته بود.

مامایی آمد و گفت: خانم! شما تنها هستید؟ گفتم بله تنها هستم. گفت: می خوای کمکت کنم؟ اگه کسی کمکت نکنه تا فردا به همین وضعیت می مونی. گفتم ممنون می شم کمکم کنی و به پزشکم اندیشیدم که می توانست به جای این ماما مرا دریابد و تنها ترکم کرده بود بی هیچ حرف امیدوارکننده ای یا کمکی.

ماما  کمک کرد و سرویکس باز شد و گفت حالا پنج سانت باز شده و میشه به متخصص بیهوشی تلفن کنیم. می خواستم مثلاً زایمان بدون درد داشته باشم با تزریق آمپول بی حسی در نخاعم و تا آن لحظه ده ساعت درد کشیده و از ده ساعت دوساعت را با دردهای شدید سپری کرده بودم.

ساعت دوازده ظهر بود و گفتند تا نیم ساعت دیگر دخترکم در آغوشم خواهد بود. ماما آمد و کیسه آب را پاره کرد و ناگاه کفت: بچه مدفوع کرده. کاغذی آوردند تا امضایش کنم و من پیش از این آن را مطالعه کرده بودم و حال میان دردهای بی پایان آن را به دستم دادند تا امضایش کنم. کاغذی که می دانستم در آن نوشته است مسوولیت سزارین را خود به عهده گرفته ام و از عواقبش آگاه هستم و… . پیش از این یک دکتر زنان این کاغذ را به من داده بود تا بخوانم و بدانم تفاوت میان سزارین و طبیعی را. امروز این کاغذ را به بیماری که حال خود را نمی دانست و همسر نگرانش که او هم ناخوانده امضا خواهدش کرد می دادند تا امضایش کند.

مرا به آقای شیر تحویل دادند تا با ویلچیر به طبقه دیگر برای سزارین اورژانسی به اتاق عمل برساند. ده دقیقه روی ویلچیر نشسته بودم تا به اصطلاح اتاق عمل را آماده کنند و یک بار به گمانم از درد بی هوش شدم و با فریاد آقای شیر به خود آمدم که فریاد می کشید کسی نمی خواهد همسرش را از او تحویل بگیرد و من بعدها به این می اندیشیدم که چرا نباید با برانکارد مرا می بردند و   

چطور جرات کردند یک زن زائو را در دقایق واپسین پیش از تولد کودکش، این گونه روی صندلی بنشانند که اگر از دردهای بیمار بیچاره هم که صرفنظر کنیم، هر آن امکان خفگی نوزاد وجود داشت.

آمدند و از من خواستند تا از روی ویلچیر به روی برانکارد بروم. بماند که چه جیغ ها کشیدم از درد این جابجایی اما آنچه روحم را می آزرد، کارگر مردی بود که آنجا کار می کرد و من با لباسی که یقه بسیار بازی داشت باید از روی ویلچیر به روی تخت می رفتم و اینکه مانند یک گوسفند با من رفتار شده بود. در حالیکه از زیر پایم خونابه روان بود و به خود زحمت قرار دادن پارچه ای زیر پای من آبرومند را نداده بودند به خارج از بخش زنان رانده شده بودم. در همین شرایط با آسانسور عمومی به همراه همسرم به طبقه دیگر رفتیم و حتی ساکم را به من ندادند تا از محتویاتش استفاده کنم و همسرم،  مادرش و همان مرد نظافتچی نظاره گر این منظره کریه و توهین آمیز بودند. تنها اشک می ریختم و می گفتم زمین کثیف شد و مادر شوهرم دلداریم می داد.

متخصص بیهوشی بالای سرم آمد و خودش را معرفی کرد و گفت من متخصص بیهوشی شما هستم. شانسش همان بود که نای مشت زدن نداشتم. چون اگر توان مشت زدن داشتم، مشتی حوله صورتش می کردم و می گفتم وقت را بابت معرفی کردن تلف نکن و سریع بیهوشم کن.

به یاد می آورم که تنها فریاد می کشیدم بیهوشم کنید بیهوشم کنید. دکترم بالای سرم آمد و سلام کرد و من تنها با نفرت نگاهش کردم.

پزشک محترم ظلمش را به فنا دادن خون بند ناف کامل کرد. با مرکز رویان برای ذخیره خون بند ناف قرارداد بسته بودیم و چون شیراز مرکز نگهداری نداشت با مشقت بسیار کلمن حاوی خون بندناف را که باید در کمتر از دوساعت بعد از خونگیری به مرکز می رسید، به تهران رساندیم و مرکز رویان اعلام کرد که خون کافی گرفته نشده. از ماه های نخستین درباره بندناف با پزشکم صحبت کرده بودم و سی دی آموزش خون گرفتن را در ماه هفتم به او داده بودم اما در اتاق زایمان کار را به یک پرستار محول کرده بود. از پولی که به هدر رفت که بگذریم یک نعمت تضمین سلامتی بزرگ را از دخترم سلب نمود.

وقتی به هوش آمدم، آقای شیر بالای سرم بود و مرا به اتاقم بردند و باز از من خواستند تا از روی برانکارد به روی تخت بروم و من باز می اندیشیدم که چطور می شد من روی همان تخت می ماندم. باز هم با ناله، روی تخت دیگر رفتم که تنها آنان که تجربه کرده اند می دانند چه دردی دارد این جابجایی. آقای شیر هم فیلم می گرفت از من تا به قول خودش روزی این فیلم ها را به هوچهر نشان بدهد تا بداند قدر مادرش را. آمد بالای سرم و گفت دخترم زیباست اما خیلی سبزه است. هوچهرکم  در اثر فشارها کبود بود و هیچ فکر نمی کردم سفیدی پوست امروزش را ببینم. از من پرسید می خواهم دخترکم را ببینم و من پاسخ دادم نه. ناتوان تر از آن بودم که متحمل این لحظه بزرگ در زندگیم باشم. دیگربار که بیدار شدم دخترکم را خواستم و آن لحظه بزرگ اتفاق افتاد و ثمره آن رنجها را در آغوشم نهادند. سزارین حلقه ای گمشده ایجاد می کند که مادر شدنم را به چشم  ندیدم، تنها کودکی در آغوشم نهادند و گفتند که مادرش هستم. اما امروز آن حلقه گمشده هم در لابلای برگ های زمان گم شده است و من مادرم. مادر هوچهر.

در بیمارستان مریض های اتاق های مجاور به ملاقاتم آمدند. میانشان زنانی بودند که پیش از زایمان در بیمارستان بستری شده و چند روز دیگر برایشان وقت زایمان تعیین کرده بودند. می گفتند صدای فریادهایم را شنیده اند. با فریاد “بیهوشم کنید” بیهوش شده بودم و ظاهراً به همین دلیل با فریاد به هوش آمده بودم. ترسیده بودند و می خواستند از زایمان بپرسند. مادران دلواپسشان هم کنارشان ایستاده بودند؛ مادرانی که خود چندین بار رنج زایمان طبیعی را به جان خریده بودند اما برای سزارین دخترانشان نگران بودند. نگاهی به آنان انداختم و با لبخند گفتم نگران نباشید. شما مادرانتان کنارتان هستند و رو به مادرانشان گفتم شما چرا می ترسید، شما که تجربه چند زایمان دارید! یکی از مادران گفت: شما طاقت ما را ندارید. شما فرزندان پفک و چیپس و روغن نباتی هستید!

 

ساعت چهارعصر مادرم رسید با یک دسته گل و اولین نوه اش را دید. نوه سه کیلو و صد گرمی و چهل و نه سانتی اش را. بی آنکه بداند بارها در دلم صدایش کردم و به او محتاج بودم.

                                        

پس از گذشت دوسال و اندی امروز توانستم آن خاطره تلخ را که پایان شیرینی داشت ثبت کنم. هربار تلاش کردم آن روزها را ثبت کنم اشک مجال نوشتن نمی داد. امروز پیر زمان سختی های گذشته را با فراموشی نرم کرده است و می دانم زایمان کشنده نخواهد بود، اگر پزشک خوبی در کنارمان داشته باشیم. می دانم هراس آور است اما پایانش بی نظیر است

 

والسلام.

 

  پی نوشت: برخی دوستان از اینکه صفحه با مشکل باز میشه و پیغام خطر موقع بازکردن وبلاگ می باد گله داشتند. آیا این مشکل رو همه دارند. کسی پیشنهادی برای رفع این مشکل داره؟ 

 

نوشتن از زایمان که توی همه ی مراحل داشتن یه فرزند اگه از همه راحت تر نباشه از هیچ کدومش سخت تر نیست کار شیرینیه اما فرصت کمی که بعد از به دنیا اومدن بچه یه مادر داره باعث شده من اینهمه دیر خاطرات زایمانم رو بنویسم

بهتره که خاطرات رو از چند هفته قبل از زایمان برای کسایی که می خوان بچه دار شن شروع کنم

اول اینکه من به خاطر پیشگیری از زردی مخصوص نوزاد از حدود یکی دو ماه به زایمان هر رور دوغ فراوانی نوشیدم و از حدود دو سه هفته به زایمان شروع به خوردن رب انار به صورت روزانه و بعد از ناهار و شام کردم ، همین موضوع باعث شد که باران من حتی اثری از زردی هم نداشته باشه.

بعد هم اینکه من با توجه به قابل کنترل بودن شرایط و زمان در حالت زایمان سزارین و اینکه با توجه به اطلاعاتی که در دوره بارداری کسب کرده بودم میدونستم که بیمارستانها به زنانی که مشغول زایمان طبیعی هستند زیاد اهمیت نمی دن و توی اون فشار شدید روحی و جسمی این موضوع خیلی تاثیر منفی در روحیه قبل و بعد از زایمان مادرها می گذاره تصمیمم برای زایمان سزارین قطعی بود و تنها در حالتی می خواستم طبیعی فارغ بشم که کودکم زودتر از من تصمیم به اومدن به دنیا بگیره که البته این اتفاق رخ نداد و من روز پنج شنبه بیست و پنجم تیرماه هشتاد و هشت در حالی که سی و هشت هفته و چهار روز از عمر بارداریم می گذشت از ساعت هفت صبح به همراه همسرم و مامانهای هر دوتامون رفتیم بیمارستان.

با اینکه من نفر اول عمل سزارینی های خانم دکترم بودم به علت مشغله های فراوان ایشان به عنوان مشهورترین پزشک زنان شهر ما تا ساعت 12:30 هیچ خبری نشد و تازه اون ساعت منو برای وصل کردن سوند و سایر مراحل ابتدایی عمل صدا زدند. راستش اینه که بسیار زیاد دلشوره انتخاب نوع بیهوشی رو داشتم و دلم می خواست به هر نحوی شده بیهوشی من کامل باشه چون دوستی داشتم که به علت عدم مراقبت پس از بیهوشی اسپاینال متاسفانه فلج شده بود و خلاصه بعد از یه جراحی مغز مجددا توانایی حرکتی خودش رو بدست آورد.

در کل هر کسی رو که توی اتاق عمل میدیدم فکر می کردم مسوول بیهوشیه و ازش می خواستم که نوع بیهوشی رو با من هماهنگ کنه

تا اینکه بلاخره بعد از خوابیدن من روی اون تخت و کلی ارضا کردن حس جستجوگری خودم ، سرو کله کمک جراح من که یه آقای بسیار پرانرژی و شاد بود پیدا شد و وقتی با اون راجع به نوع بیهوشی حرف زدم سعی کرد که منو متقاعد کنه که این نوع بیهوشی به نفع هر دو مونه(من و کودکم)

باز هم قانع نشدم و وقتی متخصص بیهوشی اومد ازش خواستم که منو کامل بیهوش کنه و گفتم که عطای دیدن کودکم رو در لحظات اول به دنیا اومدنش به لقاش می بخشم ولی ایشون همچنان مصر به اجرای روش اسپاینال بود و یک بند از مزایای این روش می گفت

توی همین گیر و دار بود که خانم دکتر اومد و بعد از یه سلام و احوالپرسی عمل سزارین شروع شد.

یادمه که منتظر بودم بچه ام رو سر و ته بگیرن بالا وبزنن پشتش که گریه کنه و به همین خاطر چشم از بالای پارچه سبزی که حائل میان من و دکتر و دستیارش بود بر نمی داشتم ولی این اتفاق نیفتاد ساعت یک و نیم ظهر توی یک لحظه صدای گریه شدید یه بچه توی اتاق پیچید و من با تمام وجودم گفتم قربون صدات برم.

خانم دکتر سرکی از پشت پارچه سبز کشید و به عنوان اولین نفر بهم تبریک گفت صدای گریه میومد و سرپرست ماماهای بیمارستان که دوست من بود مشغول فیلمبرداری از کوچولوی تازه به دنیا اومده بود بلاخره آوردنش نزدیک من و توی همون گریه من از پیشونی قشنگش یه بوس ناز کردم و بر خلاف تمام مادرها که توی این لحظه می پرسن بچه سالمه یا نه من پرسیدم وزنش چقدره؟

نمی دونم چرا ولی شک نداشتم که خدا یه کودک سالم و زیبا بهم هدیه می‏ده

توی اون لحظه دیدن ابروهای کمانیش و شنیدن اینکه دوستم به پرستاری که باران بغلش بود می گفت چقدر نازه کلی بهم مزه داد.

بعد از اون یه مرفین بهم تزریق کردن و توی ریکاوری حدود نیم ساعت منتظر موندم

حالتی شبیه خلسه داشتم صدای گریه یه کودک هفت هشت ساله که برای جراحی توی اتاق ریکاوری بود رو میشنیدم و نمی شنیدم

بعد از اون منو برای استراحت به اتق خودم بردن نفر اولی که بعد از بیرون اومدن از محیط اتاق عمل دیدم و پیشم اومد امین بابای باران بود بعد کم کم همه اومدن از مامان خودم و امین گرفته تا باباهامون خواهرها و خاله های من و برادر امین

انتقال از تخت ریکاوری به تخت خودم هم بدون هیچ دردی انجام شد و امین برای گرفتن بچه به قسمت اطفال رفت و نوگل منو آوردن

تقریبا حواس همه به بچه جلب شد و برای چند دقیقه ای من فراموش شدم( اتفاقی که این روزها خیلی بیشتر میفته و به محض ورود من به هر جایی فقط صدای قربون صدقه باران رفتنه که به گوش میرسه و کمتر کسی یادش میمونه که با من و امین هم سلام و احوالپرسی کنه ).

به توصیه متخصص بیهوشی تا 5 ساعت بعد از جراحی اصلا حتی سرو رو هم حرکت ندادم و نخستین شیردهی من به مدد مامان صورت گرفت.

بعد از عمل تا حدود 12 ساعت هم هیچی نخوردم و ننوشیدم و آغاز نوشیدن رو کم کم و با قاشق و به کمک مامان انجام دادم که بسیار هم لذت بخش بود.

تا اینجای قضیه خبری از درد نبود که یکباره دو تا از بهیارهای بخش اومدن وبرای تخلیه کامل رحمی شروع کردن به فشار دادن شکمم که بسیار دردناک بود و کودک نازم از صدای جیغ بنفش من از خواب پرید.

در کل اون شب باران اصلا بیدار نبود و من با نوک انگشت تا صبح پیشونی و بینی نازش رو نوازش می کردم.

صبح روز جمعه بیست و ششم تیرماه دستور بلند شدن از روی تخت صادر شد که تقریبا دردناکترین مرحله زایمان من بود برخاستن و دور زدن توی اتاق و دستشویی رفتن یه پروسه دو ساعته همراه با درد و اشک بود.

توی این مدت همش ترسم از این بود که پله های خونه رو چطور با این درد بالا برم که خوشبختانه توصیه یکی از دوستان در مورد استفاده از شیاف دیکلوفناک برام بسیار موثر واقع شد و پس از ترخیص به آرامی اما راحت پله های زیاد خونه رو بالا رفتم.

باران هم برای اولین بار به کمک بابایی قدم به خونه خودش گذاشت.

بدترین و دشوارترین قسمت زایمان به نظر من بعد از این مرحل رخ داد و اون هم آغاز شیردهی بود.

با وجود تلاش من برای اینکه باران کل محدوده مورد نظر رو بمکه دچار شقاق وحشتناک سینه شدم و تا حدود سی روز شیردهی برام مصیبت بارترین کار دنیا بود که البته کرمهای شقاق اصلا موثر نبود و تنها چیزی که درمان زخمهای منو کمک کرد استفاده از کره بعد از هر بار شیردهی بود.

برای اونایی که این روزها باردارند هم باید بگم که عدم دوشیدن شیر توی سه چهار روز اول بعد از زایمان ممکنه باعث تورم شدید سینه بشه پس دردش رو بجون بخرید و توی حمام حتما سینه هاتون رو آروم آروم بدوشید.

برای اونایی هم که روزهای نخست بچه داری رو تجربه می کنند و مثل من فکر می کنند سخت ترین کار دنیا رو دارند و حتی گاهی اوقات فرصت رسیدن به حیاتی ترین نیازهاشون رو ندارند بگم که نگران نباشید کم کم شرایط رو به بهبود می‏ره و روزهای بیشتر لذت بردن از این هدیه های زیبای بهشتی خیلی زود فرا میرسه.

پایان

 

 

 

ممنون از نسرین عزیز، مامان باران کوچولو برای ارسال این خاطره قشنگ و بیان تجارب‏شون.

تولد روژینا

من زماني روژينا رو باردار شدم که 2 سالي از سقط جنينم در هفته 13 ام بارداري مي گذشت بنابراين نگراني از دست دادن اين بچه  ازهمون ابتداي بارداري همراهم بود و اين نگراني وقتي بيشتر شد که بعد از يک زمين خوردن در هفته 20 ام متوجه شدم که در بيشتر مواقع لباس زيرم خيس مي شه  و از اونجايي که مايع دفع شده بي رنگ و بي بو بود  دکترم به سوراخ شدن کيسه آب مشکوک شد و براي همين به من استراحت مطلق داد.

 من مدت 20 روز رو استراحت کردم اما بي فايده بود و اين خيس شدن ها ادامه داشت در اين   مدت دائما سونو مي شدم تا از وضعيت آب دور جنين مطلع بشند که خدا رو شکر هميشه مقدارش کافي بود اما دکترم دائم به من  خوردن مايعات بيشتر و استراحت را تذکر مي داد تا اينکه تصميم گرفتم دکترم رو عوض کنم چون واقعا  دلشوره و نگراني من رو ول نمي کرد با توصيه يکي از دوستان که رزيدنت زنان بود به يکي از استاد هاش معرفي شدم و روزي که به مطب اين دکتر رفتم به محض اينکه وضعيتم رو فهميد  گفت که بايد فورا به بيمارستان برم و اونجا برام تست فرن رو انجام بدهند ,

 تست فرن يک  آزمايش است و به اينصورت است که از ترشحات دهانه رحم نمونه مي گيرند  تا ببينند که مايع دفع شده از کيسه آب است يا نه . خلاصه من شبانه به اونجا رفتم و از اونجايي که خانوم دکتر بهم گفته بود که در صورتيکه جواب تست مثبت بود بايد تا پايان بارداري بستري بشي واقعا دلشوره عجيبي داشتم اما خوشبختانه جواب تست منفي بود و من باخوشحالي به خونه برگشتم اما.. اين خوشحالي خيلي ادامه پيدا نکرد چون وقتي با جواب آزمايش به دکتر  مراجعه کردم گفت که با این نتیجه نمی تونیم خیلی مطمئن باشیم چون شاید  کيسه آب نيست و  ممکن است که در لحظه اي که اين آزمايش انجام شده تو ليکي نداشتي بنابر اين باز هم استراحت و دوباره انجام تست فرن .

وقتي که جواب تست دوم هم منفي بود دکتر اجازه داد که برگردم سرکارم البته بصورت نيمه وقت و توصيه کرد در زمانيکه احساس مي کنم دفع آب دارم فورا به بيمارستان برم و تست فرن رو انجام بدم . من بصورت نيمه وقت کارم رو شروع کردم و نامه خانوم دکتر که براي انجام تست بود هميشه همراهم بود و يک روز هم براي بار سوم تست رو انجام دادم و باز هم جواب منفي بود اما آب ريزش من همچنان ادامه داشت اما من ديگه تصميم گرفته بودم که استرس و نگراني رو از خودم دور کنم و خيلي به اين مسئله فکر نکنم   .

من در پايان هفتۀ  38 ام  براي سزارين به بيمارستان رفتم خيلي مايل بودم که زايمان طبيعي داشته باشم اما با استرسي که دراون دوران داشتم بنا به نظر پزشکم سزارين برام بهتر بود در 4 ام فروردين 86 ساعت 8 صبح سزارين شدم ودخترکم با وزن 3.250 و قد 49 بدنيا اومد خوشبختانه عمل بسيار راحتي داشتم و خوشحال بودم که دوران حاملگيم با او ن همه ناراحتي هاي گوارشي و استرس و نگراني مربوط به ليک  کيسه آب به پايان رسيده است

و البته هيچوقت فکر نمي کردم که  يکسال و سه ماهه بعد دوباره باردار بشم . راستی این رو بگم که تا پایان بارداری دکتر هیچوقت با اطمینان به من نگفت که این آبریزش از کیسه آب نیست و همیشه به این موضوع مشکوک بود فقط وقتی من این مسئله را در بارداری دوم هم تجربه کردم مطمئن شدیم که این مربوط به ترشحات آب مانندی است که بعضی خانومها در دوران بارداری دارندو اینکه تشخیص آن از لیک کیسه آب کار آسونی نیست .

 تولد شاینا

زمانيکه شاينا رو باردار شدم نمي دونستم بايد خوشحال باشم  يا ناراحت از طرفي هميشه از دو بچه پشت سر هم خوشم مي اومد اما خب همسرم با داشتن بچه دوم مخالف بود چه برسد به اينکه پشت سرهم باشند و این بارداری ناخواسته در واقع برای من رسیدن به  یک خواسته ام  بود بدون دردسر و چک و چونه و از طرفی هم دخترکم هنوز خیلی کوچولو بود.

 در ضمن ما  یک مسافرت خارج از کشور رو پیش رو داشتیم که همیشه فکر می کردیم آیا با یک بچه کوچولو  کار درستیه یا نه و حالا می شد با یک بچه کوچولو و یک زن حامله بد ویار ! اما خوب مسئله ای بود که پیش اومده بود  و کاریش نمی شد کرد  . من تقریبا تا هفته 16 بارداری رو مبهوت و افسرده و گیج   بودم  اما خوب با بهبود نسبی  وضعیت جسمیم  وضع روحیم نیز بهتر شد و  یواش یواش  دیگه از حضور غافلگیرانه این دختر کوچولوم هم خوشحال بودم .

 دوران بارداریم با دفعه پیش خیلی فرق می کرد من که در بارداری قبلی سنگین ترین چیزی که بر می داشتم کیف پولم بود اینبار با وجود یک بچه نو پا در خانه  وضعیتم خیلی فرق می کرد  بغل کردن دائم روژینا و دنبالش از این ور و اونور رفتن و بیداریهای شبانه واقعا خسته ام می کرد اما خوب با کمک اطرافیان و لطف خداوند این دوران به پایان رسید و من در پایان هفته 39 ام در تاریخ 8 فروردین 1388 در ساعت 6 صبح  سزارین شدم و دخترکم با وزن 3 کیلو  و قد 50 به دنیا اومد من ایندفعه به خواست خودم بیهوشی اسپاینال شدم  یعنی از کمر به پایین تا تجربه ناب دیدن فرزندم را در لحظه بدنیا امدن داشته باشم و واقعا که تجربه زیبایی بود اما چیزی که باعث میشه اینکار را به هیچکس توصیه نکنم سردرد وحشتناکی بود که از فردای عمل گرفتم و کم کم به گردن و پشتم سرایت کرد و  به مدت 10 روز ادامه داشت و در این مدت من استراحت مطلق بودم و این مسئله با وجود یک بچه ای که باید شیر می خورد و یک بچه ای که مات و مبهوت به قضایای دور و برش خیره مونده بود و احتیاج به آغوش مادرش داشت کار خیلی سختی بود اما خوب هرچه بود  گذشت و من بعد از 10 روز سرپا شدم و تونستم مراقبت از کوچولوهام را به عهده بگیرم .

راستی مسافرتی هم که داشتیم رو د رهفته 10 ام بارداری رفتیم و نمی دونم از دعاهای مادرم بود یا تغییر آب و هوا که من اون هفته را با کمترین ویار و دخترکم با بهترین رفتاری که میشه از یک بچه 1 سال و 3 ماهه انتظار داشت گذروندیم .

پایان

 

 

ممنون از مادر خانومی، مامان روژینا و شاینا برای ارسال خاطرۀ قشنگ و البته پرماجرای تولد کوچولوهاشون.

برام جالب بود که روژینا و شاینا، هر دو تو یک ماه به دنیا اومدند.

پی نوشت: ببخشید که فونت این پست هماهنگ با بقیۀ پستها نیست. تلاش زیادی کردم ولی نمی دونم مشکل دقیقاً از کجاست

 

 

 

سلاماینم خاطره تولد پسر منه از دید من! البته نمي دونم از دید پسر چگونه بود و چطور اين لحظات رو سپري کرد ولی خدا رو شکر که سالم اومد تو بغلم.روز جمعه  ۵ تیر 88 تولد پسرعمه علیرضا بود و ما دعوت بودیم رستوران مروارید  خلاصه شام رو خوردیم و اومدیم خونه دیدم پسرم اصلا حرکت نداره بطوریکه همیشه بعد از خوردن غذا کلی حرکت میکرد ولی اونشب!!!!تا صبح رو با هزار تا فکر ناجور گذروندم فردا هم بهمین منوال گذشت و امیرپارسا هیچ حرکتی نداشت باباش هم دیر وقت اومد خونه دیگه وقت دکتر رفتن نبود ولی فرداش منو برد گذاشت خونه مامانم اینا که بهم برسن و استراحت کنم گفت حتما پسری خسته شده منم رفتم اونجا ولی استراحت نکردم رفتم خرید تا زودتر نی نی بیاد پائین بلکه دنیا بیاد آخه دکترم گفته بود باید زیاد بری پیاده روی ولی امیرپارسا تکون نخورد داشتم از استرس می‏مردم …

شوشو ساعت ۶ اومد رفتیم یه بیمارستان دولتی بغل خونه مامان اینا که اگه مشکلی بود برم بیمارستان خودم خلاصه اونجا چک کردن و  با دستگاه  صدای قلب پسرم  اندازه گرفتن و گفتن ضربان قلبش افت شدید داره و باید همین الان بستری شی من گفتم من نمیخوام اینجا زایمان کنم بیمارستان آتیه وقت دارم ولی گفتن نمیشه از اینجا بری مگر اینکه شوشو رضایت بده که اگه مشکلی پیش اومد بر عهده خودتونه خلاصه شوشو اومد رضایت داد و ما رفتیم بیرون و بدون اینکه بریم خونه سریع رفتیم بیمارستان آتیه شانس ما ترافیک هم زیاد بود خلاصه حوالی ۱۰ شب رسیدیم اونجا صدای قلب پسرم و چک کردن و با دکترم تماس گرفتن.

 دکتر گفت بستری شه من هم ساعت ۸ صبح میام برای سزارین ولی تا صبح دستگاه بهش وصل باشه که مشکلی پیش نیاد!!!!خلاصه من بستری شدم و به بابای امیرپارسا گفتن برو و ۸ صبح اینجا باش اونم رفت و کارهای بستری من از قبیل آنژیوکت و سرم و آمپول بتا تزریق شد و دوباره رفتم زیر دستگاه…قلب امیرپارسا دچار مشکل جدی شد ضربانش میرفت رو ۶۰ و یهو میرفت رو ۱۸۰ پرستار سریع با دکترم تماس گرفت و گزارش داد خانم دکتر هم گفت حتما بند نافش دورش پیچیده ببرید اتاق عمل منم تا ۵ دقیقه دیگه خودمو میرسونم خیلی ترسیده بودم آخه نی نی گل یکی از دوستام هم  هم این مشکل براش پیش اومد و قبل از رسیدن به اتاق عمل نی نی فوت شد!!!!همش از خدا کمک میخواستم یه لحظه به خودم مسلط شدم و همه چیز رو به خودش سپردم به شوشو زنگیدم که برو دنبال مامانم و بیائید من باید برم برا سزارین حالا پسرم خوب نیست!منو بردن اتاق عمل تا خوابیدم رو تخت دیدم دکترم هم اومد و داشت آماده میشد با من کلی شوخی کرد تا روحیه ام عوض شه ساعت ۲۳:۳۰ بود گفت دوست داری نی نی ۷ تیر باشه یا ۸ تیر گفتم ۷ تیر رو به پرستارها با لحن شوخی گفت خانمها بجنبید که نیم ساعت بیشتر وقت نداریما!!!!اونها هم خندیدند یهو یه دکتر بیهوشی اومد بالا سرم و سلام علیک کرد گفت شاغلی گفتم بله آآآآآیییییییییی از آنژیوکت یه آمپول تزریق شد نمیدونستم چیه تا اومدم سوال کنم پرسید کجا کار میکنی گفتم اییییرررااااانننسسسسسللللللل…..دیگه هیچی نفهمیدم!وقتی بهوش اومدم که یه خانمی میگفت خودتو بلند کن برو رو اون تخت  فقط یادمه خیلی درد داشتم و همش ناله میکردم تا یه ترامادول برام تزریق کردن هنوز چشمام هیچ جا رو نمیدید فقط دیدم دو سه نفر برام دست تکون میدن سعی میکردم ببینم اونها کین! مامانم بود شوشو بود و مادرشوهرم که تازه فوت شده انگار داشت بهم تبریک میگفت!همون لحظه امیرپارسا رو آورن بهش شیر بدم نمیتونستم ببینمش  فقط انگار یه فرشته کنارم خوابیده و داره شیر میخوره  داشتم فکر میکردم که چی شده و من کجام تا ۱۰ دقیقه تو همین حال بودم تا فهمیدم که این پسر منو و من مامان شدم مامانم گفت هیچکس بیمارستان نبوده و وقتی ما رسیدیم امیرپارسا دنیا اومده بوده فرداش که دکی اومد بهم سر بزنه گفت بند ناف ۳ دور دور بدنش پیچیده بود یه دور دور سینه یه دور دور شکم و یه دور دور جفت پاهاش تازه فهمیدم چرا ناخن پسرم تو ساعتهای اول بعد از تولد کبود بود و پاهاش هم کبود بود خدایا شکرت که به موقع همه چیزو درست کردی و پسرم سالم اومد تو بغلم.راستی نی نی من وزنش ۳۶۰۰ گرم و قدش هم ۵۲ بود.

 

پایان

 

مرسی از ارسال این خاطرۀ خوب و خدا رو شکر که همه چی به خوبی  و به سلامت پیش اومده و گذشته

پی نوشت: مدتهاست تولد کوچولوهای جدید تو پستهای این وبلاگ اعلام نشده. دلیل مهمش  اینه که من زمانی متوجه شدم که مدت زیادی از زمان تولد گذشته و من فقط به تغییر نام وبلاگ تو لیست کنار صفحه اکتفا کردم. اخیراً دوتا خبر تولد داریم. یکی تولد محمد پارسا کوچولوپسر مریم، و دیگری هم خواهر دار شدن ساراکوچولو ی مامان هنا، یکی از موثرترین مدیران این وبلاگه که  با کمکها و نظرات خوبش این وبلاگ رو حمایت میکرد. تبریک میگم به هردوی این مامانها تولد کوچولوهای شیرینشون رو و آرزوی سلامتی و روزهای خوش میکنم براشون .

از لیست کنار صفحه، کسی خبری از مهدیه و فاطمه و مهشید و … مامانهای منتظر نی نی داره؟

احساس خوشایندی نبود، بخصوص که حامی هم باید تنهام میذاشت. یکباره تمام خستگی ای رو که از صبح با ذوقی که داشتم حس نکرده بودم توی تنم احساس کردم. اشکام ناخوداگاه سرازیر شدن و با دیدن پدر و مادرو خواهر و مادر حامی و خالم توی راهرو بیشتر و بیشتر جاری شدن. توی اتاق عمل واسه دلداری به خودم و قبول اینکه ، اگر امید صبح تا الان من واسه زایمان طبیعی که به اینجا ختم شده تقصیر من نبوده و من تلاش خودم رو کردم، زمان بسیار کمی داشتم.

آخرین دوز اپیدورال من ساعت 5 تزریق شده بود. چیزی که روحیه منو دو چندان در آخر کار تضعیف کرد گازی بود که با ماسک اکسیژنم بدون هماهنگی با من برام گذاشتن و باعث شد من چیزی رو حس نکنم. قبل از اینکه بیهوش شم فک کنم پامو به تخت بستن و جای برش رو زیر شکمم حس کردم اما دردی رو نه .ماسک رو که گذاشتن فقط صدای نفس هامو میشنیدم. میدونستم بیمارستانم اما نمیدونستم چرا . نزدیک سقف شناور بودم و با سرعت از همه اتاقها و راهرو ها عبور میکردم…نمیدونم چقدر طول کشید تا صدای گریه یه بچه رو شنیدم . یادم اومد که بخاطر یه بچه اومدم بیمارستان . اما مطلقا فکر نمیکردم بچه خودمه. یک آن سر یک بچه رو دیدم اون هم نه واضح بلکه مثل یه انیمیشن و سرش چند برابر هیکلش بود.

توی این برزخ بودم که این بچه منه یا نه . میخواستم فک کنم و به یاد بیارم اما نمیتونستم . انگار وجودم دوگانه شده بود. یکی توی وجودم بود که میدونست این بچه سیاه با این سر مال منه و خود دیگری توی وجودم اصلا از وجود بچه بیخبر بود و سعی میکرد بفهمه که این بچه مال کیه و چرا من بخاطرش اومدم بیمارستان. بعد که فیلم ها رو دیدم ، دیدم که سر پسر نه سیاه بلکه سرخ منو بعداز تولد درحالیکه بشدت گریه میکرد کنار سر من گذاشتن و اون عزیز من وقتی اومد کنار من آروم شد. و من به سختی توی فیلم چشمم رو یه لحظه باز کردم و …. حسی که توی اون لحظه داشتم رو هم که وصف کردم. بار بعدی که به هوش اومدم توی ریکاوری با صدای حامی بود و اینکه همه چیز یادم اومد و گریه بی اختیارم که حس میکردم بچم شکل اون چیزیه که دیدم و میخواستم ببینمش تا مطمئن شم که همه دارن راست میگن که سالمه و سرش چند برابر هیکلش نیست.

خلاصه شازده ما ساعت ۶ عصر با وزن ۳کیلو ۹۲۰ گرم و قد ۵۲ سانت بعر از ۲ روز تاخیر بدنیا اومد.

 

خلاصه بعد از اینکه به اتاق خودم منتقل شدم و همراهانم که از صبح اومده بودن رفتن ، (بجز مامانم که شب موند) و بعد از شیر دادن به پسرم تقریبا از بیخوابی و خستگی غش کردم . تا صبح درد خاصی نداشتم و صبح  چون احساس دستشویی داشتم خودم با کمک مادرم و حامی پایین اومدم و تا دستشویی رفتم . واما از سختی های سزارین که بعضی میگفتن داره و بعضی نه ، من جز اون دسته بودم که بسیار اذیت شدم . تا روز دهم از سوزش بخیه ام گریه میکردم و توی این ده روز نقاهت و با هربار بلند شدن که نفسم میگرفت فکر میکردم که دیگه مثل سابق نمیشم . شاید یه دلیل ناراحتی من از خوب نشدنم این بود که از خیلیا شنیده بودم که روز سوم خوب شدن و فک میکردم منم باید 3 روزه خوب شم. اون دختری رو به یاد میاوردم که میگفت سزارین براش به راحتی یه دندون کشیدن بوده!

در نهایت من بارداری بسیار راحتی داشتم و زایمان بسیار سختی. تا روز آخر بارداری تریدمیل زدم و هیچ ویاری نداشتم و هیچ مشکلی بجز خستگی و سنگینی وانتظار 3 هفته آخر که بیتابم کرده بود.

بعد از زایمان تا 10 روز نتونستم پسرم رو بغل کنم. و این مادرم بود که مثل یه فرشته از من و پسرم مراقبت کرد تا هفته سوم  کاری بجز شیر دادن انجام ندادم.

 

الان که 2 ماه و نبم از اون روزها میگذره ، کاملا سرحالم .

چند تا توصیه هم دارم واسه اونایی که قراره مامان شن  و مامانای جدید( اینا موردایی هست که واسه خودم پیش اومد)

از همون ماه های اول تا روز آخر یا کرم یا روغن زیتون رو برای جلوگیری از ترک استفاده کنید، خیلی موثره

اگه سر سی نه هاتون روزای اول شیردهی درد گرفت از رابط استفاده کنید

کالری بیش از چیزی که توصیه شده مصرف نکنید.

ورزش یادتون نره

اگه دچار یبوست خیلی حاد شدید روزی 2بار خاکشیربا شکر یا 3قاشق عسل درروز چاره سازه

شیردوش برقی مارک مدلا حرف نداره

اگه بعداز زایمان بدنتون همچنان خشک بود بدکترتون بگید حتما

 

اگه بازم چیزی به ذهنم رسید باهاتون در میون میذارم

پایان

 

 

مرسی از بهار عزیز برای ارسال این خاطرۀ قشنگ پرفراز و نشیب.

 

 

خبر جدید: ترمه ، دختر کوچولوی مهساهم به سلامتی  چند روز پیش به این دنیا پا گذاشته و پدرو مادرش رو از  انتظار دیدنش خارج کرده.  به مهسا تبریک میگم و آرزوی سلامتی و  خوشی میکنیم براشون.

 

پی نوشت خبری: الان من بین وبلاگهای مامانهای منتظر نی نی که میگشتم، متوجه شدم که:

 مهرنوش، پسر کوچولوش رو به اسم امیرسام، روز دهم فرودین به دنیا آوردند.

درسا، دختر کوچولوی پرستو،هم روز هفتم اردیبهشت به دنیا آمدند

ضمن اینکه تبریک میگم بهشون، تولد کوچولوهای نازشون رو، بابت تاخیر در اعلام این اخبار پوزش میخوام.

بعد از سزارین حالتون چطور بود
بعد از سزارین حالتون چطور بود
0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *