چند روز بعد از تشخیص سرطان ریه وخیم همسرم،
در خانه روی رختخواب دراز کشیده بودیم،
پل گفت:
«همه چیز روبراه میشود.»
و یادم میآید پاسخ دادم:
«بله.
فقط هنوز نمیدانیم روبراه یعنی چه.»
من و پل وقتی دانشجوی سال اول پزشکی
در ییل بودیم همدیگر را ملاقات کردیم.
او باهوش و مهربان و بسیار شوخ طبع بود.
عادت داشت یک ماسک گوریل
در صندوق ماشینش نگه دارد
و میگفت: «برای مواقع ضروری
به درد میخورد.»
(خنده)
وقتی دلسوزی او را
درمورد بیمارانش دیدم عاشقش شدم.
او به مدت طولانی با آنها صحبت میکرد،
تا تجربه بیماری را بفهمد
و نه فقط نکات تخصصی آن را.
بعدها به من گفت وقتی مرا دید که
داشتم به خاطر اینکه ضربان قلب بیماری
متوقف شده بود گریه میکردم عاشقم شد.
ما هنوز این را نمیدانستیم،
اما در روزهای آتشین عشق جوانی،
داشتیم یاد میگرفتیم که چطور
همراه هم با درد مواجه شویم.
ما ازدواج کردیم و پزشک شدیم.
من متخصص داخلی بودم
و پل داشت دوره
جراحی اعصاب خود را میگذراند
که کم کم لاغر شد.
کمردرد دردناکش
و سرفههای بی پایانش شروع شد.
و وقتی در بیمارستان بستری شد،
به وسیله یک سی تی اسکن تومورهایی
در روده و استخوانهای پل پیدا شد.
هردوی ما به بیمارانی که بیماریهای
سخت داشتند توجه زیادی کرده بویم؛
حال نوبت ما بود.
ما ۲۲ ماه با بیماری پل زندگی کردیم.
او خاطراتی درباره رویارویی با مرگ مینوشت.
دخترمان کیدی را به دنیا آوردم
و ما او و یکدیگر را عاشقانه دوست داشتیم.
ما مستقیماً یاد گرفتیم چطور
با تصمیمات سخت پزشکی کنار بیاییم.
روزی که برای آخرین بار پل را
به بیمارستان بردیم
سختترین روز زندگی من بود.
وقتی آخرین بار به من نگاه کرد
و گفت: «من آمادهام.»
میدانستم این فقط یک تصمیم سخت نیست.
این تصمیم درست بود.
پل دستگاه تنفس و احیای قلب نمیخواست.
در آن لحظه،
مهمترین چیزی که پل میخواست
در آغوش گرفتن دختربچهمان بود.
نه ساعت بعد،
پل از دنیا رفت.
من همیشه خودم را
به عنوان یک مراقب میدیدم —
بیشتر پزشکان اینطور هستند —
و مراقبت از پل معنای آن را عمیقتر کرد.
دیدن بازسازی هویتش درطول بیماری،
یادگرفتن مواجهه و قبول دردش،
گفتگو درباره انتخابهایش —
همه این تجربهها به من یاد داد
که سختی به معنای مثل قبل رفتار کردن نیست
یا تظاهر به اینکه سختی، سخت نیست.
خیلی سخت است.
بسیار دردناک و پیچیده است.
اما این چیزها هست.
و یادگرفتم که وقتی باهم به آن برسیم،
تصمیم میگیریم موفقیت یعنی چه.
یکی از اولین چیزهایی که پل
بعد از تشخیص بیماری اش به من گفت این بود:
«میخواهم دوباره ازدواج کنی.»
و من اینطور شدم، واه، فکرمی کردم
میتوانیم با صدای بلند صحبت کنیم.
(خنده)
این خیلی تکان دهنده
و دلهره آور بود …
و سخاوتمندانه،
و واقعاً آرامشبخش بود،
زیرا آنقدر صادق بود
که صادقانه بودن دقیقاً
همان چیزی بود که ما نیاز داشتیم.
در اوایل بیماری پل،
باهم توافق کردیم
که همه چیز را بلند بگوییم.
چیزهایی مانند نوشتن وصیت نامه،
یا کامل کردن کارهای عقب افتاده —
کارهایی که همیشه از آنها دوری میکردم —
که به اندازه قبل ترسناک به نظر نمیرسند.
متوجه شدم تکمیل کارهای عقب افتاده
یکی از کارهای عشق است —
مثل عهد ازدواج.
عهد میبندم که از دیگری مراقبت کنم،
قول میدهم که
تا موقعی که مرگ ما را جدا نکرده
کنارت هستم.
اگر لازم بود، احساساتم را
با تو درمیان میگذارم.
من به آرزوهایت احترام میگذارم.
آن عهد روی کاغذ
تبدیل به یک بخش قابل لمس از عشقمان شد.
به عنوان پزشک،
من و پل میتوانستیم
این بیماری را درک کنیم و حتی بپذیریم.
ما از این بابت عصبانی نبودیم،
خوشبختانه
چون بیماران زیادی
در شرایط بسیار ناراحت کننده دیدهبودیم،
و ما میدانستیم مرگ بخشی از زندگی است.
اما باید یک چیز میدانستیم؛
این یک تجربه متفاوت
برای زندگی در سایه غم و ابهام
درباره یک بیماری جدی بود.
گامهای بلندی برای درمان
سرطان ریه برداشته شدهبود
اما میدانستیم که پل
تنها چند ماه تا چند سال دیگر زنده است.
در طول آن زمان،
پل درباره تبدیل شدن از پزشک به بیمار نوشت.
درباره اینکه احساس میکرد
به یک تقاطع رسیده صحبت میکرد
و اینکه چطور فکر میکرده
خواهد توانست مسیر را ببیند،
اینکه چون بیماران زیادی را درمان کرده،
میتوانست جای پای آنها قدم بگذارد.
اما کاملاً سردرگم بود.
به جای یک راه،
پل نوشت:
«در عوض
تنها یک بیابان خشن و خالی و نورانی دیدم.
گویا یک طوفان شن
همه آشناییها را پاک کردهبود.
مجبور بودم با مرگم روبه رو شوم
و سعی کنم بفهمم چه چیز زندگیام را
سزاوار زیستن میکند،
و برای اینکار به کمک
تومور شناسم نیاز داشتم.»
متخصصانی که از پل مراقبت میکردند
از من به خاطر همکارانم
در بخش مراقبت بهداشتی تقدیر میکردند.
کار دشواری بود.
مامسئولیم تا به بیماران
کمک کنیم تا پیش بینی
و گزینههای درمان بیماریشان روشن شود
و این هیچ وقت آسان نیست
اما وقتی با بیماریهای کشندهای
مانند سرطان سروکار داشته باشید دشوار است.
بعضی افراد نمیخواهند بدانند
چقدر از عمرشان ماندهاست،
بقیه میخواهند بدانند.
بااین حال ما هیچوقت آن پاسخها را نداریم.
گاهی اوقات ما امید را
به وسیله تاکید بر
بهترین طرح جایگزین میکنیم.
در یک بررسی از پزشکان،
۵۵ درصد گفتند آنها وقتی تشخیص بیماری را
توصیف میکردند
تصویری امیدوارانهتر
از نظر واقعی آنها ترسیم کردند.
این یک تولد غریزی از مهربانی است.
اما محققان دریافتهاند
که وقتی افراد بهتر
درباره نتایج احتمالی یک بیماری بفهمند،
کمتر دچار تشویش میشوند،
توانایی بهتری برای برنامهریزی دارند
و به خانوادههایشان
آسیب کمتری وارد میشود.
خانوادهها میتوانند
برای آن گفتگوها تلاش کنند
اما درمورد ما، ما دریافتیم که اطلاعات
در تصمیم گیریهای بزرگ بسیار کمک کننده است.
به خصوص
اگر یک بچه داشتهباشید.
احتمالاً تا ماهها یا سالها
پل نمیتوانست بزرگ شدن دخترمان را ببیند.
اما خوش شانس بودیم که او در زمان تولدش
و دقایق اول زندگیاش کنار ما بود.
یادم میآید از پل پرسیدم
که آیا فکر کرد خداحافظی با یک کودک
مرگ را دردناکتر میکند.
پاسخش مرا متحیر کرد.
او گفت:
«خوب نیست اگر اینطور شود؟»
و همینطور شد.
نه برای تنفر از سرطان،
بلکه به خاطر اینکه داشتیم یاد میگرفتیم
که بهتر زندگی کردن یعنی قبول درد.
پزشک پل، شیمی درمانی او را طوری تنظیم کرد
که بتواند کار جراحی مغز را ادامه دهد،
که تصور میکردیم غیرممکن است.
وقتی سرطان پیشرفته شد
و پل از جراحی به نوشتن روی آورد،
پزشک مراقب او داروی انگیزه بخشی را
برایش تجویز کرد
تا بتواند بیشتر تمرکز کند.
آنها از پل سوالاتی
درباره اولویتها و نگرانیهایش پرسیدند.
از او پرسیدند چه چیزهایی را
میخواهد سبک و سنگین کند.
آن گفتگوها بهترین راه برای اطمینان هستند
از اینکه مراقبت از سلامتی تان
با ارزشهایتان همخوانی دارد.
پل به شوخی گفت که مثل گفتگوهای جنسی نیست
که با پدرو مادرت داری
و با تمام سرعت آن را تمام کنی،
و بعد وانمود کنی اتفاقی نیفتاده است.
همینطور که چیزها تغییر میکنند
دوباره گفتگو میکنید.
همچنان حرفها را بلند بلند میگویید.
من تا ابد سپاسگزار هستم
چون پزشکان پل احساس کردند
که کارشان این نیست که برای جواب دادن
به سوالاتی که جوابشان را نمیدانند،
یا یافتن راه حل برای مشکلاتمان تلاش کنند،
بلکه مشاوره دادن به پل
درباره انتخابهای سختش …
وقتی بدنش ضعیف شدهبود
نه ارادهاش برای ادامه زندگی.
مدتها بعد از مرگ پل،
من دهها دسته گل دریافت کردم
اما تنها برای یک نفر دسته گل فرستادم…
غده شناس پل،
چون او از هدفهای پل حمایت کرد
و به او کمک کرد تا انتخاب هایش را بسنجد.
او میدانست که معنای زندگی
فراتر از زنده بودن است.
چند هفته پیش، بیماری به مطب من مراجعه کرد.
زنی که داشت با یک بیماری سخت مزمن
دست و پنجه نرم میکرد.
و زمانی که داشتیم درباره زندگی او
و مراقبت سلامتی صحبت میکردیم،
او گفت:« من عاشق
تیم مراقبت تسکینیام هستم.
به من یاد دادند
که “نه” گفتن قابل قبول است.»
بله فکر کردم، البته که اینطور است.
اما بیشتر بیماران اینطور فکر نمیکنند.
سازمان دلسوزی و انتخاب تحقیقی انجام داد
و از مردم درباره
ترجیحات مراقبت سلامتی شان پرسیدند.
و افراد زیادی با این کلمات آغاز کردند:
« خب، اگر حق انتخاب داشتم…»
اگر حق انتخاب داشتم.
و وقتی آن “اگر” را خواندم
بهتر متوجه شدم
که چرا یک نفر در چهار نفر
درمان پزشکی ناخواسته
یا بیش از حد دریافت میکند
یا یکی از اعضای خانواده درمان پزشکی
ناخواسته یا بیش از حد دریافت میکند.
این موضوع بخاطر این نیست
که پزشکان نمیدانند.
ما میدانیم.
ما متوجه نتایج روانی
روی بیماران و خانواده آنها میشویم.
موضوع این است که
ماهم با آنها دست و پنجه نرم میکنیم.
نیمی از پرستاران و یک چهارم
پزشکان بخش مراقبتهای ویژه
بخاطر اندوهی که برخی
از بیمارانشان احساس میکنند
از کارشان دست میکشند.
آنها از بیماران طوری مراقبت کردند
که مناسب ارزشهای شخص نبود.
اما پزشکان تا وقتی
خواستههای شما را ندانند
نمیدانند آنها برآورده میشود یا نه.
آیا میخواهید در دستگاه حفظ زندگی بمانید
تا بعدها شانسی برای زندگی شما پیدا شود؟
آیا بیشتر نگران کیفیت آن زمان هستید
یا کمیت؟
هردو انتخاب متفکرانه و شجاعانه است
اما برای همه ما انتخاب ماست.
در انتهای زندگی ما
و برای مراقبت پزشکی
در طول زندگی ما درست است.
اگر باردار هستید
آیا آزمایش ژنتیکی میخواهید؟
آیا جایگزینی زانو درست است یا خیر؟
آیا میخواهید در یک کلینیک
دیالیز شوید یا در خانه؟
جواب این است:
بستگی دارد.
کدام روش درمانی به شما اجازه میدهد
به روشی که میخواهید زندگی کنید؟
امیدوارم دفعه بعد که با یک تصمیم
در مورد مراقبت بهداشتی خود
رو به رو میشوید
این سوال را به خاطر داشته باشید.
یادتان باشد شما همیشه یک انتخاب دارید،
و نه گفتن به درمانی که برای شما
مناسب نیست قابل قبول است.
شعری از دبلیو. اس. مروین هست
که تنها دو جمله است
و شرح حال من است.
«نبود تو چون نخی است
که از سوراخ سوزن تنهایی من عبور میکند.
و هر آنچه میکنم انگار
با رنگ این تنهایی بخیه خوردهاست.»
این شعر برای من عشقم به پل را تداعی میکند
و یک بردباری تازه
که از عشق و از فقدان او میآید.
وقتی پل میگوید: «درست میشود»
به معنی این نیست
که ما این بیماری را درمان میکنیم.
در عوض یاد میگیریم
که هم شادی و هم غم را همزمان بپذیریم؛
برای کشف زیبایی و هدف
چون همه ما به دنیا میآییم
و همه ما میمیریم.
و این همه غم و شب بیداری،
میگذرد و شادی میآید.
گلها را روی قبر پل میگذارم
و به دویدن کودک دوسالهمان
روی چمنها نگاه میکنم.
من روی ساحل آتش بازی راه میاندازم
و با دوستانمان به غروب آفتاب نگاه میکنم.
ورزش و مراقبه ذهنیت بسیار کمک کننده است.
و یک روز،
امیدوارم دوباره ازدواج کنم.
و مهمتر از همه،
میخواهم بزرگ شدن دخترمان را ببینم.
خیلی به این موضوع فکر میکنم
که وقتی بزرگتر شد
به او چه میخواهم بگویم.
«کیدی،
درگیر انواع مختلف تجربه شدن —
زندگی و مرگ،
عشق و ازدست دادن —
کاری است که باید بکنیم.
انسان بودن بدون رنج نیست.
درون آن است.
وقتی با هم به درد نزدیک میشویم،
وقتی پنهان نشدن از آن را انتخاب میکنیم،
زندگی هایمان کوتاه نمیشود،
گسترده میشوند.»
یاد گرفتهام سرطان
همیشه یک مبارزه نیست.
یا اگر هست،
شاید هدف این مبارزه
متفاوت از چیزی است که ما فکر میکنیم.
شغل ما نبرد با سرنوشت نیست،
بلکه کمک به یکدیگر است.
نه به عنوان سرباز
بلکه به عنوان راهنما.
این گونه است که درست میشود،
حتی وقتی اینطور نیست.
با بلند حرف زدن،
یا کمک به یکدیگر …
و یک لباس گوریل هرگز صدمه نمیزند.
سپاسگزارم.
(تشویق)
TED.com translations are made possible by volunteer
translators. Learn more about the
Open Translation Project.
© TED Conferences, LLC. All rights reserved.
چند روز بعد از تشخیص سرطان ریه وخیم همسرم،
در خانه روی رختخواب دراز کشیده بودیم،
پل گفت:
«همه چیز روبراه میشود.»
و یادم میآید پاسخ دادم:
«بله.
فقط هنوز نمیدانیم روبراه یعنی چه.»
من و پل وقتی دانشجوی سال اول پزشکی
در ییل بودیم همدیگر را ملاقات کردیم.
او باهوش و مهربان و بسیار شوخ طبع بود.
عادت داشت یک ماسک گوریل
در صندوق ماشینش نگه دارد
و میگفت: «برای مواقع ضروری
به درد میخورد.»
(خنده)
وقتی دلسوزی او را
درمورد بیمارانش دیدم عاشقش شدم.
او به مدت طولانی با آنها صحبت میکرد،
تا تجربه بیماری را بفهمد
و نه فقط نکات تخصصی آن را.
بعدها به من گفت وقتی مرا دید که
داشتم به خاطر اینکه ضربان قلب بیماری
متوقف شده بود گریه میکردم عاشقم شد.
ما هنوز این را نمیدانستیم،
اما در روزهای آتشین عشق جوانی،
داشتیم یاد میگرفتیم که چطور
همراه هم با درد مواجه شویم.
ما ازدواج کردیم و پزشک شدیم.
من متخصص داخلی بودم
و پل داشت دوره
جراحی اعصاب خود را میگذراند
که کم کم لاغر شد.
کمردرد دردناکش
و سرفههای بی پایانش شروع شد.
و وقتی در بیمارستان بستری شد،
به وسیله یک سی تی اسکن تومورهایی
در روده و استخوانهای پل پیدا شد.
هردوی ما به بیمارانی که بیماریهای
سخت داشتند توجه زیادی کرده بویم؛
حال نوبت ما بود.
ما ۲۲ ماه با بیماری پل زندگی کردیم.
او خاطراتی درباره رویارویی با مرگ مینوشت.
دخترمان کیدی را به دنیا آوردم
و ما او و یکدیگر را عاشقانه دوست داشتیم.
ما مستقیماً یاد گرفتیم چطور
با تصمیمات سخت پزشکی کنار بیاییم.
روزی که برای آخرین بار پل را
به بیمارستان بردیم
سختترین روز زندگی من بود.
وقتی آخرین بار به من نگاه کرد
و گفت: «من آمادهام.»
میدانستم این فقط یک تصمیم سخت نیست.
این تصمیم درست بود.
پل دستگاه تنفس و احیای قلب نمیخواست.
در آن لحظه،
مهمترین چیزی که پل میخواست
در آغوش گرفتن دختربچهمان بود.
نه ساعت بعد،
پل از دنیا رفت.
من همیشه خودم را
به عنوان یک مراقب میدیدم —
بیشتر پزشکان اینطور هستند —
و مراقبت از پل معنای آن را عمیقتر کرد.
دیدن بازسازی هویتش درطول بیماری،
یادگرفتن مواجهه و قبول دردش،
گفتگو درباره انتخابهایش —
همه این تجربهها به من یاد داد
که سختی به معنای مثل قبل رفتار کردن نیست
یا تظاهر به اینکه سختی، سخت نیست.
خیلی سخت است.
بسیار دردناک و پیچیده است.
اما این چیزها هست.
و یادگرفتم که وقتی باهم به آن برسیم،
تصمیم میگیریم موفقیت یعنی چه.
یکی از اولین چیزهایی که پل
بعد از تشخیص بیماری اش به من گفت این بود:
«میخواهم دوباره ازدواج کنی.»
و من اینطور شدم، واه، فکرمی کردم
میتوانیم با صدای بلند صحبت کنیم.
(خنده)
این خیلی تکان دهنده
و دلهره آور بود …
و سخاوتمندانه،
و واقعاً آرامشبخش بود،
زیرا آنقدر صادق بود
که صادقانه بودن دقیقاً
همان چیزی بود که ما نیاز داشتیم.
در اوایل بیماری پل،
باهم توافق کردیم
که همه چیز را بلند بگوییم.
چیزهایی مانند نوشتن وصیت نامه،
یا کامل کردن کارهای عقب افتاده —
کارهایی که همیشه از آنها دوری میکردم —
که به اندازه قبل ترسناک به نظر نمیرسند.
متوجه شدم تکمیل کارهای عقب افتاده
یکی از کارهای عشق است —
مثل عهد ازدواج.
عهد میبندم که از دیگری مراقبت کنم،
قول میدهم که
تا موقعی که مرگ ما را جدا نکرده
کنارت هستم.
اگر لازم بود، احساساتم را
با تو درمیان میگذارم.
من به آرزوهایت احترام میگذارم.
آن عهد روی کاغذ
تبدیل به یک بخش قابل لمس از عشقمان شد.
به عنوان پزشک،
من و پل میتوانستیم
این بیماری را درک کنیم و حتی بپذیریم.
ما از این بابت عصبانی نبودیم،
خوشبختانه
چون بیماران زیادی
در شرایط بسیار ناراحت کننده دیدهبودیم،
و ما میدانستیم مرگ بخشی از زندگی است.
اما باید یک چیز میدانستیم؛
این یک تجربه متفاوت
برای زندگی در سایه غم و ابهام
درباره یک بیماری جدی بود.
گامهای بلندی برای درمان
سرطان ریه برداشته شدهبود
اما میدانستیم که پل
تنها چند ماه تا چند سال دیگر زنده است.
در طول آن زمان،
پل درباره تبدیل شدن از پزشک به بیمار نوشت.
درباره اینکه احساس میکرد
به یک تقاطع رسیده صحبت میکرد
و اینکه چطور فکر میکرده
خواهد توانست مسیر را ببیند،
اینکه چون بیماران زیادی را درمان کرده،
میتوانست جای پای آنها قدم بگذارد.
اما کاملاً سردرگم بود.
به جای یک راه،
پل نوشت:
«در عوض
تنها یک بیابان خشن و خالی و نورانی دیدم.
گویا یک طوفان شن
همه آشناییها را پاک کردهبود.
مجبور بودم با مرگم روبه رو شوم
و سعی کنم بفهمم چه چیز زندگیام را
سزاوار زیستن میکند،
و برای اینکار به کمک
تومور شناسم نیاز داشتم.»
متخصصانی که از پل مراقبت میکردند
از من به خاطر همکارانم
در بخش مراقبت بهداشتی تقدیر میکردند.
کار دشواری بود.
مامسئولیم تا به بیماران
کمک کنیم تا پیش بینی
و گزینههای درمان بیماریشان روشن شود
و این هیچ وقت آسان نیست
اما وقتی با بیماریهای کشندهای
مانند سرطان سروکار داشته باشید دشوار است.
بعضی افراد نمیخواهند بدانند
چقدر از عمرشان ماندهاست،
بقیه میخواهند بدانند.
بااین حال ما هیچوقت آن پاسخها را نداریم.
گاهی اوقات ما امید را
به وسیله تاکید بر
بهترین طرح جایگزین میکنیم.
در یک بررسی از پزشکان،
۵۵ درصد گفتند آنها وقتی تشخیص بیماری را
توصیف میکردند
تصویری امیدوارانهتر
از نظر واقعی آنها ترسیم کردند.
این یک تولد غریزی از مهربانی است.
اما محققان دریافتهاند
که وقتی افراد بهتر
درباره نتایج احتمالی یک بیماری بفهمند،
کمتر دچار تشویش میشوند،
توانایی بهتری برای برنامهریزی دارند
و به خانوادههایشان
آسیب کمتری وارد میشود.
خانوادهها میتوانند
برای آن گفتگوها تلاش کنند
اما درمورد ما، ما دریافتیم که اطلاعات
در تصمیم گیریهای بزرگ بسیار کمک کننده است.
به خصوص
اگر یک بچه داشتهباشید.
احتمالاً تا ماهها یا سالها
پل نمیتوانست بزرگ شدن دخترمان را ببیند.
اما خوش شانس بودیم که او در زمان تولدش
و دقایق اول زندگیاش کنار ما بود.
یادم میآید از پل پرسیدم
که آیا فکر کرد خداحافظی با یک کودک
مرگ را دردناکتر میکند.
پاسخش مرا متحیر کرد.
او گفت:
«خوب نیست اگر اینطور شود؟»
و همینطور شد.
نه برای تنفر از سرطان،
بلکه به خاطر اینکه داشتیم یاد میگرفتیم
که بهتر زندگی کردن یعنی قبول درد.
پزشک پل، شیمی درمانی او را طوری تنظیم کرد
که بتواند کار جراحی مغز را ادامه دهد،
که تصور میکردیم غیرممکن است.
وقتی سرطان پیشرفته شد
و پل از جراحی به نوشتن روی آورد،
پزشک مراقب او داروی انگیزه بخشی را
برایش تجویز کرد
تا بتواند بیشتر تمرکز کند.
آنها از پل سوالاتی
درباره اولویتها و نگرانیهایش پرسیدند.
از او پرسیدند چه چیزهایی را
میخواهد سبک و سنگین کند.
آن گفتگوها بهترین راه برای اطمینان هستند
از اینکه مراقبت از سلامتی تان
با ارزشهایتان همخوانی دارد.
پل به شوخی گفت که مثل گفتگوهای جنسی نیست
که با پدرو مادرت داری
و با تمام سرعت آن را تمام کنی،
و بعد وانمود کنی اتفاقی نیفتاده است.
همینطور که چیزها تغییر میکنند
دوباره گفتگو میکنید.
همچنان حرفها را بلند بلند میگویید.
من تا ابد سپاسگزار هستم
چون پزشکان پل احساس کردند
که کارشان این نیست که برای جواب دادن
به سوالاتی که جوابشان را نمیدانند،
یا یافتن راه حل برای مشکلاتمان تلاش کنند،
بلکه مشاوره دادن به پل
درباره انتخابهای سختش …
وقتی بدنش ضعیف شدهبود
نه ارادهاش برای ادامه زندگی.
مدتها بعد از مرگ پل،
من دهها دسته گل دریافت کردم
اما تنها برای یک نفر دسته گل فرستادم…
غده شناس پل،
چون او از هدفهای پل حمایت کرد
و به او کمک کرد تا انتخاب هایش را بسنجد.
او میدانست که معنای زندگی
فراتر از زنده بودن است.
چند هفته پیش، بیماری به مطب من مراجعه کرد.
زنی که داشت با یک بیماری سخت مزمن
دست و پنجه نرم میکرد.
و زمانی که داشتیم درباره زندگی او
و مراقبت سلامتی صحبت میکردیم،
او گفت:« من عاشق
تیم مراقبت تسکینیام هستم.
به من یاد دادند
که “نه” گفتن قابل قبول است.»
بله فکر کردم، البته که اینطور است.
اما بیشتر بیماران اینطور فکر نمیکنند.
سازمان دلسوزی و انتخاب تحقیقی انجام داد
و از مردم درباره
ترجیحات مراقبت سلامتی شان پرسیدند.
و افراد زیادی با این کلمات آغاز کردند:
« خب، اگر حق انتخاب داشتم…»
اگر حق انتخاب داشتم.
و وقتی آن “اگر” را خواندم
بهتر متوجه شدم
که چرا یک نفر در چهار نفر
درمان پزشکی ناخواسته
یا بیش از حد دریافت میکند
یا یکی از اعضای خانواده درمان پزشکی
ناخواسته یا بیش از حد دریافت میکند.
این موضوع بخاطر این نیست
که پزشکان نمیدانند.
ما میدانیم.
ما متوجه نتایج روانی
روی بیماران و خانواده آنها میشویم.
موضوع این است که
ماهم با آنها دست و پنجه نرم میکنیم.
نیمی از پرستاران و یک چهارم
پزشکان بخش مراقبتهای ویژه
بخاطر اندوهی که برخی
از بیمارانشان احساس میکنند
از کارشان دست میکشند.
آنها از بیماران طوری مراقبت کردند
که مناسب ارزشهای شخص نبود.
اما پزشکان تا وقتی
خواستههای شما را ندانند
نمیدانند آنها برآورده میشود یا نه.
آیا میخواهید در دستگاه حفظ زندگی بمانید
تا بعدها شانسی برای زندگی شما پیدا شود؟
آیا بیشتر نگران کیفیت آن زمان هستید
یا کمیت؟
هردو انتخاب متفکرانه و شجاعانه است
اما برای همه ما انتخاب ماست.
در انتهای زندگی ما
و برای مراقبت پزشکی
در طول زندگی ما درست است.
اگر باردار هستید
آیا آزمایش ژنتیکی میخواهید؟
آیا جایگزینی زانو درست است یا خیر؟
آیا میخواهید در یک کلینیک
دیالیز شوید یا در خانه؟
جواب این است:
بستگی دارد.
کدام روش درمانی به شما اجازه میدهد
به روشی که میخواهید زندگی کنید؟
امیدوارم دفعه بعد که با یک تصمیم
در مورد مراقبت بهداشتی خود
رو به رو میشوید
این سوال را به خاطر داشته باشید.
یادتان باشد شما همیشه یک انتخاب دارید،
و نه گفتن به درمانی که برای شما
مناسب نیست قابل قبول است.
شعری از دبلیو. اس. مروین هست
که تنها دو جمله است
و شرح حال من است.
«نبود تو چون نخی است
که از سوراخ سوزن تنهایی من عبور میکند.
و هر آنچه میکنم انگار
با رنگ این تنهایی بخیه خوردهاست.»
این شعر برای من عشقم به پل را تداعی میکند
و یک بردباری تازه
که از عشق و از فقدان او میآید.
وقتی پل میگوید: «درست میشود»
به معنی این نیست
که ما این بیماری را درمان میکنیم.
در عوض یاد میگیریم
که هم شادی و هم غم را همزمان بپذیریم؛
برای کشف زیبایی و هدف
چون همه ما به دنیا میآییم
و همه ما میمیریم.
و این همه غم و شب بیداری،
میگذرد و شادی میآید.
گلها را روی قبر پل میگذارم
و به دویدن کودک دوسالهمان
روی چمنها نگاه میکنم.
من روی ساحل آتش بازی راه میاندازم
و با دوستانمان به غروب آفتاب نگاه میکنم.
ورزش و مراقبه ذهنیت بسیار کمک کننده است.
و یک روز،
امیدوارم دوباره ازدواج کنم.
و مهمتر از همه،
میخواهم بزرگ شدن دخترمان را ببینم.
خیلی به این موضوع فکر میکنم
که وقتی بزرگتر شد
به او چه میخواهم بگویم.
«کیدی،
درگیر انواع مختلف تجربه شدن —
زندگی و مرگ،
عشق و ازدست دادن —
کاری است که باید بکنیم.
انسان بودن بدون رنج نیست.
درون آن است.
وقتی با هم به درد نزدیک میشویم،
وقتی پنهان نشدن از آن را انتخاب میکنیم،
زندگی هایمان کوتاه نمیشود،
گسترده میشوند.»
یاد گرفتهام سرطان
همیشه یک مبارزه نیست.
یا اگر هست،
شاید هدف این مبارزه
متفاوت از چیزی است که ما فکر میکنیم.
شغل ما نبرد با سرنوشت نیست،
بلکه کمک به یکدیگر است.
نه به عنوان سرباز
بلکه به عنوان راهنما.
این گونه است که درست میشود،
حتی وقتی اینطور نیست.
با بلند حرف زدن،
یا کمک به یکدیگر …
و یک لباس گوریل هرگز صدمه نمیزند.
سپاسگزارم.
(تشویق)
TED.com translations are made possible by volunteer
translators. Learn more about the
Open Translation Project.
© TED Conferences, LLC. All rights reserved.
TED.com translations are made possible by volunteer
translators. Learn more about the
Open Translation Project.
© TED Conferences, LLC. All rights reserved.
TED.com translations are made possible by volunteer
translators. Learn more about the
Open Translation Project.
© TED Conferences, LLC. All rights reserved.
To view this video please enable JavaScript, and consider upgrading to a web browser that supports HTML5 video
همه سخنرانی ها
دراین گفتگوی احساسی، لوسی کالانیتی به زندگی و هدف میپردازد، داستان همسر مرحومش، پل، را تعریف میکند که یک جراح اعصاب جوان بود و پس از تشخیص بیماری کشنده سرطان تصمیم به نوشتن گرفت. کالانیتی میگوید: « درگیر شدن در تمام سطوح تجربه — زندگی و مرگ، عشق و از دست دادن — کاری است که باید بکنیم. انسان بودن با وجود رنج نیست که رخ میدهد، درون آن اتفاق میافتد.»
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
چطور زندگی با وجود مرگ ارزش زیستن دارد
نام *
ایمیل *
وب سایت
Lucy Kalanithi is dedicated to helping others choose the health care and end-of-life experiences that best align with their values.
کوتاه درباره آموزش 365 : بنیاد آموزش 365 با هدف در اختیار گذاشتن آموزش های تخصصی به صورت رایگان آغاز به کار کرد. از شروع فعالیتمان تا کنون با صدها دوره آموزشی رایگان با قدرت به کار خود ادامه داده و هر روز دوره های جدیدی به وب سایت اضافه می گردد.
لطفاً با اشتراک گذاری و معرفی این وب سایت به دوستانتان ما را در بهبود و گسترش دوره های آموزشی یاری کنید.
To view this video please enable JavaScript, and consider upgrading to a web browser that supports HTML5 video
همه سخنرانی ها
دراین گفتگوی احساسی، لوسی کالانیتی به زندگی و هدف میپردازد، داستان همسر مرحومش، پل، را تعریف میکند که یک جراح اعصاب جوان بود و پس از تشخیص بیماری کشنده سرطان تصمیم به نوشتن گرفت. کالانیتی میگوید: « درگیر شدن در تمام سطوح تجربه — زندگی و مرگ، عشق و از دست دادن — کاری است که باید بکنیم. انسان بودن با وجود رنج نیست که رخ میدهد، درون آن اتفاق میافتد.»
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
چطور زندگی با وجود مرگ ارزش زیستن دارد
نام *
ایمیل *
وب سایت
Lucy Kalanithi is dedicated to helping others choose the health care and end-of-life experiences that best align with their values.
کوتاه درباره آموزش 365 : بنیاد آموزش 365 با هدف در اختیار گذاشتن آموزش های تخصصی به صورت رایگان آغاز به کار کرد. از شروع فعالیتمان تا کنون با صدها دوره آموزشی رایگان با قدرت به کار خود ادامه داده و هر روز دوره های جدیدی به وب سایت اضافه می گردد.
لطفاً با اشتراک گذاری و معرفی این وب سایت به دوستانتان ما را در بهبود و گسترش دوره های آموزشی یاری کنید.
“میتوان زندگیای تصور کرد که در آن، درد و رنج یا به کلی زائل شده باشد، یا به میزانی که توصیه من مولانا عملی میشود، به همان میزان درد و رنج در زندگی کاهش یافته باشد.
به گزارش ایسنا، مصطفی ملکیان در اندیشه پویا نوشت: در کتابها و رسائل و مقالات فلسفی، هر وقت که تعبیر معنای زندگی به کار میرود، به سه مدلول مختلف دلالت میکند. گاهی مراد از معنای زندگی، هدف زندگی است؛ گاهی مراد، کار کرد زندگی است؛ و گاه نه هدف زندگی و به کار کرد زندگی بلکه ارزش زندگی است.
من در مورد این معنای سوم از معنای زندگی، و درسی که از مولانا در این باب میتوان گرفته میخواهم گفت و گویی داشته باشم.
میدانیم که اقتضای عقلانیت عملی، این است که آدمی دست به کاری نزند که هزینه اش، بیشتر از فایده اش باشد. با این مقدمه، زیستن و زندگی کردن را یک کار بدانیم، باید به شرطی به زندگی خودمان ادامه دهیم که فایده زندگی کردن، بیشتر از هزینه آن باشد، یا لااقل برابر هزینه آن باشد و فایده، کمتر از هزینه نباشد.
هزینههای زندگی، مجموع درد و رنجهایی است که هر آدمی در طول زندگی خودش متحمل میشود. پس اگر زندگی ارزش زیستن داشته باشد، باید چیزی را تصور کنیم که آن چیز، بیشتر از مجموع درد و رنجی که در طول زندگی متحمل میشویم، باشد، تا بیارزد که این همه درد و رنج را متحمل شویم برای آن چیز بیشتر.
چطور زندگی با وجود مرگ ارزش زیستن دارد
این جاست که آن سخن عمیق آلبر کامو معنا پیدا میکند که مهمترین مسئله فلسفی، خودکشی است. یعنی فلسفه باید به من بگوید که آیا زندگی، ارزش زیستن دارد تا به آن استمرار دهم با ارزش زیستن ندارد و باید متوقفش کنم؟ فیلسوفان و عارفان و فرزانگان و بنیان گذاران ادیان و مذاهب و الهی دانان و در قرون اخیر، روان شناسان، کمابیش به این نکته پرداخته اند که آن چه چیزی است که میارزد من برای رسیدن به آن، این همه درد و رنج را در زندگی، متحمل شوم؟
کدام فایدۀ عظیم تری از مجموع این درد و رنجها متصور است؟ گویا همه کسانی که به این پرسش پرداخته اند و در مقام پاسخگویی به این پرسش برآمده اند، همه عقیده داشتند که درد و رنج، جزولاینفک زندگی است. اما ممکن است کسی در خود این پیش فرض شک داشته باشد و نپذیرد که درد و رنج، اجتناب ناپذیر و گریزناپذیر است.
ممکن است کسی بگوید اصلا میشود بدون درد و رنج، زیست. این جاست که نزدیک میشویم به آن مفهومی که در آیین بودا، از آن به چهار حقیقت شریف تعبیر میشود. به گمان بنده، مولانا در مسئله درد و رنج، خیلی به چهار حقیقت شریف آیین بودا نزدیک شده، مولانا تا جایی که معلومات اندک من اجازه میدهد معتقد نیست که درد و رنج، جزولاینفک زندگی است. معتقد است که درد و رنج برای عموم انسانها در زندگی آنها، کم یا بیش و با درجات متفاوت وجود دارد، ولی چنین نیست که نشود از درد و رنج گریخت؛ بنابراین میتوان زندگیای تصور کرد که در آن زندگی، درد و رنج یا به کلی زائل شده باشد، یا به میزانی که توصیه من مولانا عملی میشود، به همان میزان درد و رنج در زندگی کاهش یافته باشد.
چگونه؟ به نظر میآید عقیدۂ مولانا بر این است که تا انانیت باقی است، درد و رنج باقی است و اگر بتوانیم زندگیای کنیم با انانیت کمتر، درد و رنجمان کاهش پیدا میکند و اگر بتوانیم زندگیای بدون انانیت داشته باشیم، درد و رنجمان به صفر میرسد.
ما در زندگی عادی خودمان، وقتی درباره هر جوهر یا خاصه یا رویداد یا فرایند یا هر فعل و انفعالی در هستی بحث میکنیم، میزان و قرب و بعدش را به منافع خودمان در نظر میگیریم ما عموما این گونهایم. درباره هر چیزی وقتی داوری میکنیم، در نظر میگیریم که این چیز با من چه ربط و نسبتی برقرار میکند؟ چه نفعی به من میرساند و چه ضرری برای من دارد؟ سود و زیان من در این معامله چیست؟ این یعنی من همیشه در پیش زمینه هر داوری، خودم را حاضر نگه میدارم.
اما عقیده مولانا بر این است که تا تو این هستی، نمیتوانی جهان هستی را بدون درد و رنج تجربه کنی تو همیشه از هر چیزی میچشی دردی را میچشی رنجی را و اگر میتوانستی این من را از آن پس زمینه بیرون ببری، آن وقت دیگر تجربه درد و رنج نداشتی.
ما معمولا تصور میکنیم که برای این که زندگی ما ارزش زیست داشته باشد، باید به دنبال فایدهای برویم که بیارزد این همه درد و رنج را برای آن فایده تحمل کنیم. اما به عقیده مولانا اگر بتوانیم زندگی بدون انانیت داشته باشیم، موضوع درد و رنج اصلا منتفی میشود.
مولانا در کلیات شمس میگوید:
«آن نفسی که با خودی خود تو شکار پشهای وان نفسی که بی خودی پیل شکار آیدت آن نفسی که با خودی بسته ابر غصهای وان نفسی که بی خودی مه به کنار آیدت آن نفسی که با خودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بی خودی دل چو بهار آیدت»
تا وقتی با خودی و انانیت در مجموعه تصمیم گیریها و داوریهای تو دخالت میکند، تو ضعیف هستی، شکار پشهای و از غصه رهایی نداری و چارهای جز این نداری که غمگین باشی.
اما وقتی بیخود میشوی، دل افسرده هم به نظر تو بهار دل افزا و منبسط میآید. قبض بر تو نیست و همه چیز بر تو گشادگی است. این که ما بتوانیم درباره جهان، نگرشی فارغ از ایگو داشته باشیم، از آموزههای بوداست و مولانا به گمان من، این آموزه را پذیرفته است و کمابیش هم با تعالیم اسلام سازگار میافتد.
اگر این گونه باشد، آن وقت از منظر مولانا، زندگی ارزش زیستن دارد و درد و رنجها در این زندگی به حداقل کاهش پیدا میکند، بنابراین این که من به دنبال چیزی بگردم که بتواند جبران این همه درد و رنج زندگی را کند، در واقع کار گریزپذیری است و میتوانم به آن نپردازم.
این راه حل برای مبارزه با رنج و درد، به لحاظ نظری، خیلی واضح است، ولی به لحاظ عملی، دشوار است. این که من عملا بتوانیم خودم را چنان بپرورم که بتوانم فارغ از سود و زیان خودم و بدون قید تعلق، درباره جهان هستی ویکانیکان پدیدههای این جهان هستی داوری کنم، به لحاظ عملی دشوار است.
اما اگر من نتوانم به حد نهایی این امر برسم، تجربه و تحقیقات روان شناختی روان شناسان انسان گرا و روان شناسان فراشخصی نشان داده که به هر میزان هم که بتوانم به این حد نهایی نزدیک شوم، به همان درصد، مقدار درد و رنج زندگی من کاهش خواهد یافت.
یعنی مسئله، مسئله صفر و یک نیست. به هر درصدی که به این هدف برسید، به همان میزان، زندگی شما خوشتر و خوبتر خواهد بود امیدوارم که همه ما بتوانیم تحت تعلیم اساسی مولانا، از زندگی خوبتر وخوشتر برخوردار باشیم.
انتهای پیام
متن عالی بود ایسنا جان
اشاره:
بسیاری از متفکران متدین معتقدند در صورتی زندگی معنا و
ارزش دارد که خدا و زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد. برخی از متفکران بیایمان با
این نظر موافقند، اما میگویند که چون خدا و حیات اخروی وجود ندارد، پس زندگی فاقد
معنا و ارزش و در واقع عبث و بیهوده است. ادواردز این متفکران را «بدبینها» مینامد
و در این نوشتار که کاملش در فصلنامه «اطلاعات حکمت و معرفت» به چاپ رسیده، به
بررسی این موضوع میپردازد که اگر خدا و زندگی پس از مرگ وجود نداشته باشد، نتایج
بدبینانه آنان موجه هستند یا اینکه زندگی میتواند معنا و ارزش داشته باشد. او
ابتدا استدلالهای چند بدبین، از جمله شوپنهاور را ذکر میکند و نقاط قوت و ضعف این
موضع را برمیشمارد. سپس میان معنای کیهانی و زمینی، میان معنا و ارزش، و میان
ارزش شخصی و عینی تمایز قائل میشود و نتیجه میگیرد که حتی اگر مانند بدبینها بپذیریم
که خدا و حیات اخروی وجود ندارد و در نتیجه زندگی فاقد معنای کیهانی است، باز
انسان میتواند هدف یا اهدافی در زندگی داشته باشد و با شور و شوق برای رسیدن به
آن بکوشد و به زندگی خود معنا بدهد. در این حالت زندگی او واقعا بامعناست. البته
او زندگی خود را باارزش نیز میداند اما از اینجا نمیتوان نتیجه گرفت که زندگی او
واقعا باارزش است. داوری درباره ارزشمندی عینی زندگی بر عهده انسانهای عاقل است.
آیا
زندگی ارزشمند و معنادار است؟
چطور زندگی با وجود مرگ ارزش زیستن دارد
به
این پرسشها بسیاری از متفکران متدین پاسخ مثبت دادهاند، البته با این شرط که
فقط در صورتی این پاسخ موجه است که این دو گزاره بنیادی صادق باشند: این که زندگی
بشری بخشی از یک طرح کیهانی است که خدا وضع کرده و این که پس از مرگ، دستکم برخی
از انسانها با رستگاری ابدی پاداش مییابند؛ برای مثال کلارک هنگام اظهار نظر
درباره این سخن برتراند راسل که نه تنها زندگی هر انسانی باید به پایان برسد، بلکه
زندگی به طور کلی نهایتا از میان خواهد رفت، این «آموزه یأسآور» را با زیبایی طرح
مسیحی مقایسه میکند: «اگر از ما خواسته شود که باور کنیم همه تلاشمان بدون نتیجه
نهایی است»، در این صورت «زندگی بیمعناست و اگر همه چیز در غبار مرگ پایان خواهد یافت،
چندان اهمیت ندارد که چگونه زندگی میکنیم»؛ اما از دیدگاه مسیحیت «هر عملی اهمیت
حیاتی دارد». کلارک اطمینان میدهد که «طرح عظیم خدا زندگی ابدی برای کسانی است که
پیرو مسیح هستند. در اینجا یگانه انگیزه قوی برای خوب زیستن وجود دارد… هنگامی
که زندگی، هدفمند و بامعنا در نظر گرفته شود انسانها از یأس و ترس از مرگ رها میشوند.
به
نحوی مشابه، اگزیستانسیالیست یهودی، ایمیل فکنهایم، ادعا میکند: «هر معنایی که
زندگی به دست میآورد»، از مواجهه میان خدا و انسان گرفته شده است. معنایی که از این
طریق به زندگی بشری داده میشود «نمیتواند بر حسب هدف بشری متناهی فهمیده شود که
بنا بر فرض، عالیتر از خود مواجهه است؛ زیرا چه چیزی میتواند عالیتر از حضور
خدا باشد؟» ادامه میدهد درست است که خدا همواره «نزدیک» نیست، اما «ایام دوری خدا»
به هیچ وجه عاری از معنا نیست. «ایام نزدیکی خدا فقط خود این ایام را روشن نمیکند.
معنای آن به کل زندگی گسترش مییابد… دیالکتیکی میان نزدیکی خدا و دوری خدا»
وجود دارد و به «آیندهای در آخرت که بر این دیالکتیک غلبه میشود» اشاره میکند.
بسیاری
از غیرمؤمنان معتقدند که حتی اگر جهانبینی دینی رد شود، زندگی میتواند ارزشمند و
به یک مفهوم بامعنا باشد. اما برخی دیگر با نظریهپردازان متدین موافقند که اگر هیچ
خدایی وجود نداشته باشد و اگر مرگ به معنای نابودی شخص باشد، به دو این پرسش باید
پاسخ منفی داد؛ بنابراین آنان پس از رد کردن ادعاهای ادیان، نتیجه میگیرند که
زندگی ارزشمند نیست و عاری از معناست. این نویسندگان که ما در اینجا به آنان با
عنوان «بدبینها» اشاره خواهیم کرد، داوریهای خود را صرفاً بیان برخی حالات روحی یا
احساسات نمیدانند، بلکه نتایجی میدانند که به معنایی به نحو عینی موجه هستند.
آنان دلایلی برای نتایج خود میآورند و تلویحا میگویند هر کس به نتیجهای خلاف آن
برسد، در اشتباه است یا عاقل نیست. اکثر بدبینها میان این سخن که زندگی ارزشمند نیست
و این سخن که زندگی بیمعناست، هیچ تمایز آشکاری قائل نمیشوند. آنان معمولا از
«عبثبودگی» یا «بیهودگی» زندگی سخن میگویند و احتمالا منظورشان این است که زندگی
نه ارزش زیستن دارد و نه هیچ معنایی دارد.
دغدغه
اصلی ما در این مقاله ارزیابی بدبینی است، آنگونه که اکنون تعریف شد. ما نه از این
پرسش که آیا زندگی، بخشی از طرحی است که خدا وضع کرده بحث خواهیم کرد و نه از این
پرسش که آیا پس از مرگ جسمانی زنده خواهیم ماند. پرسش ما این است که: اگر ایمان به
خدا و فناناپذیری رد شود، آیا نتایج بدبینانه موجه هستند؟
استدلالهای
شوپنهاور
با
بررسی استدلالهای بدبینان شروع میکنیم و به یاد داشته باشیم که بسیاری از این
استدلالها را مدافعان دینی به نحو غیرمستقیم تأیید کردهاند. نظاممندترین و
احتمالا مؤثرترین بدبین، گرچه در واقع نه افسردهترین، شوپنهاور بود. او نوشت:
جهان چیزی است که نباید وجود داشته باشد: حقیقت این است که «ما نباید از وجود جهان
خوشحالی کنیم، بلکه باید سوگواری کنیم؛ عدم جهان بر وجود آن مرجح است؛ جهان چیزی
است که نباید باشد!» بیمعناست که مانند بسیاری از فیلسوفان و انسانهای بیفکر،
از زندگی به عنوان موهبت سخن بگوییم: «آشکار است که هر کس اگر میتوانست از قبل
زندگی را ببیند و آن را امتحان کند چنین موهبتی را رد میکرد.» ما حق داریم به
کسانی که به ما اطمینان میدهند زندگی فقط یک درس است، پاسخ دهیم که: «به همین دلیل
کاش مرا در آرامش نیستی، که کاملا کافی است، باقی گذاشته بودند، جایی که به درس یا
هیچ چیز دیگری نیاز نداشتم».
شوپنهاور
استدلالهای متعدی برای نتیجهگیریاش میکند. برخی از آنها کاملا مابعدالطبیعی و
مبتنی بر نظام خاص او هستند. اما برخی دیگر ویژگی تجربیتری دارند و از نوع خاص
ارادهگرایی مابعدالطبیعی او مستقل هستند. از نظر شوپنهاور خوشبختی برای اکثریت
قاطع نوع بشر دستنیافتنی است: «هر چیزی در زندگی نشان میدهد که خوشبختی دنیوی
محکوم به ناکامی است یا چیزی جز توهم نیست.» انسانها یا نمیتوانند به اهدافی که
برایشان در تلاش هستند برسند یا به این اهداف میرسند و آنها را بسیار ناامیدکننده
مییابند. اما به محض اینکه انسان پی میبرد که هدف خاصی واقعا ارزش تعقیب را
نداشته است، چشمش به هدف جدیدی میافتد و همان جستجوی موهوم دوباره شروع میشود؛
بنابراین خوشبختی همواره در آینده یا در گذشته است و «زمان حال را میتوان با ابر
تیره کوچکی مقایسه کرد که باد آن را روی دشتی آفتابی میراند: جلو و عقب آن کاملا
روشن است، فقط خودش همواره سایه میافکند؛ بنابراین زمان حال همواره ناکافی است؛
اما آینده غیرقطعی و گذشته بازگشتناپذیر است».
انسانها
به طور کلی، به جز کسانی که آنقدر عاقل هستند که به طور کامل کنارهگیری کنند،
دائماً فریب میخورند: «گاهی با امید، گاهی با آنچه به آن امید داشتهاند.» آنان
با «افسون فاصله» فریب میخورند، افسونی که «بهشتها»یی را به آنان نشان میدهد.
اما این بهشتها مانند «خطاهای بصری که به خودمان اجازه میدهیم ما را به تمسخر بگیرند»،
از بین میروند. «حسادت شدید» که در اکثر انسانها با این فکر برانگیخته میشود که
دیگری واقعا خوشبخت است، نشان میدهد که آنان جدا از اینکه خود را برای دیگران یا
برای خودشان چگونه وانمود میکنند، واقعاً چقدر بدبخت هستند. فقط «به این دلیل که
انسانها خودشان را بدبخت احساس میکنند» است که «نمیتوانند دیدن فردی را که
خوشبخت تصور میکنند تحمل کنند»!
گاهی
شوپنهاور آماده است بپذیرد که معدودی از انسانها واقعا به خوشبختی «نسبی» دست مییابند،
اما این موضوع اهمیت چندانی ندارد؛ زیرا گذشته از اینکه این انسانهای خوشبخت
«استثناهای نادر» هستند، آنان واقعاً شبیه «پرندههای دام» هستند. آنان امکانی را
نشان میدهند که باید وجود داشته باشد تا باقی نوع بشر را به سوی احساس نادرست امید
بکشاند. به علاوه خوشبختی تا آنجا که اصلا وجود دارد، واقعیتی کاملا «سلبی» است.
ما تا زمانی که بزرگترین نعمتهای زندگی (سلامت، جوانی و آزادی) را از دست ندادهایم،
از آنها آگاه نمیشویم. آنچه لذت یا رضایت نامیده شده، صرفا فقدان میل یا درد است؛
ولی میل و درد ایجابیاند. اما در مورد اندک روزهای خوش زندگی ما اگر اصلا وجود
داشته باشند، باید گفت که ما صرفاً «پس از آنکه جای خودشان را به روزهای ناخوش دادهاند»،
متوجه آنها میشویم.
شوپنهاور
اغلب از آموزه خود درباره طبیعت «سلبی» خوشبختی و لذت به سوی این نظر متداولتر که
آنها دقیقا به اندازه بدبختی و درد «ایجابی» هستند منحرف میشود. اما او استدلالهای
دیگری دارد که به هیچ وجه بر این نظریه که خوشبختی و لذت سلبی هستند متکی نیستند.
شاید مهمترین آنها استدلال از طریق «فانی بودن» همه چیزهای خوب و نابودی نهایی همه
امیدها و دستاوردهای ما در مرگ باشد. همه لذتها و خوشیها «در دستان ما ناپدید میشود
و سپس حیرتزده میپرسیم: آنها کجا رفتند؟» به علاوه، خوشیی که دیگر وجود ندارد،
«به حساب» نمیآید. این خوشی به همان اندازه کم به حساب میآید که اگر هرگز تجربه
نشده بود: آنچه بوده دیگر نیست؛ آن به همان کمی وجود دارد که آنچه هرگز نبوده است.
اما درباره هر چیزی که وجود دارد میتوانید، در لحظه بعد، بگوئید که آن بوده است.
از این رو چیزی که در گذشته ما اهمیت زیادی داشته از چیزی که در حال حاضر ما اهمیت
کمی دارد پستتر است، زیرا دومی یک واقعیت است و نسبتش با اولی همچون نسبت چیزی با
نیستی است.
برخی
انسانها از این مطلب نتیجه گرفتهاند که لذت بردن از زمان حال باید «هدف عالی
زندگی» باشد. این نادرست است؛ زیرا «آنچه در لحظه بعد دیگر وجود ندارد و همچون یک
رؤیا به طور کامل نابود میشود، هرگز نمیتواند ارزش کوشش جدی را داشته باشد.»
«داوری نهایی طبیعت» نابودی با مرگ است. این «آخرین برهان» است بر این که زندگی یک
«مسیر نادرست» است، و همه آرزوی بشر «یک انحراف» است، و «هیچ چیز اصلا ارزش کوشش،
تقلا و تلاش ما را ندارد.» نتیجه، گریزناپذیر است: «همه چیزهای خوب بیهوده است،
جهان در همه اهدافش با شکست مواجه شده است و زندگی کسب و کاری است که هزینههایش
را جبران نمیکند».
بیهودگی
همه چیز
برخی
از استدلالهای شوپنهاور را به عنوان خیالپردازیهای انسانی تنها و بدخلق که سرشار
از تحقیر نوع بشر است و از عشق یا دوستی بسیار ناتوان است احتمالا میتوان کنار
گذاشت. میتوان به نحو قابل قبولی گفت که بدبختی خود شوپنهاور کاری کرد که او
بدبختی انسانها را بیش از اندازه برآورد کند. اغلب درست است که وقتی به چیزی میرسیم
که آرزویش را داشتهایم، آن را ناامیدکننده مییابیم و گرچه «حسادت شدید» به موفقیت
انسانهای دیگر متداول است، اما همدردی و بخشش واقعی آنقدر که شوپنهاور ادعا کرده
نادر نیست. به علاوه آموزه او مبنی بر این که لذت سلبی است و درد ایجابی، تا آنجا
که میتوان معنای روشنی برایش قائل شد، آشکارا نادرست به نظر میرسد. اما به این
مطلب باید افزود که برخی از استدلالهای شوپنهاور به هیچ وجه شخصی نیستند و اساسا
همان نتایج را کسانی تأیید کردهاند که نه تنها بودهاند و نه بدخلق و فاقد موهبت
عشق یا دوستی هم نبودهاند.
درو
کلرنس
درو نیز نتیجه گرفت که زندگی یک «مزاح مزخرف» است! او هم یکی از دلایلش بیهدفی
آشکار رویدادها بود. او در دفاع تکاندهندهاش از قاتلان پسربچهای اظهار کرد: «این
جهان پیر ملالآور ادامه مییابد، در حالی که با تولد، با زندگی و با مرگ مشغول پدید
آوردن است، و همه چیز آن از آغاز تا پایان کور است»! و در جای دیگری نوشت: «زندگی
به سان کشتی روی دریاست که با هر موجی و با هر بادی به این سو و آن سو می رود؛
کشتیای که عازم هیچ بندرگاه و لنگرگاهی نیست، بدون سکان، بدون قطبنما، بدون
ناخدا؛ فقط مدتی شناور است و سپس در امواج گم میشود»! علاوه بر بیهدفی زندگی و
جهان، واقعیت مرگ وجود دارد. درو نوشت: «من دوستانم را دوست دارم، اما آنان همگی
باید به سرانجامی مصیبتبار برسند.» هر قدر انسان بیشتر دلبسته چیزها در جهان
باشد، مرگ وحشتناکتر است. او نتیجه میگیرد که زندگی «ارزشمند نیست» و میافزاید:
«زندگی وقفهای ناخوشایند در نیستی است، و بهترین چیزی که میتوانی در موردش بگویی،
این است که: زیاد دوام ندارد».
تولستوی
تولستوی
برخلاف درو، سرانجام ایمان آورد؛ اما برای چندین سال تنها موضعی که میتوانست برای
آن توجیه عقلانی بیابد، شکلی افراطی از بدبینی بود. تولستوی در این مدت کاملا غرق
در فکر مرگ خودش و مرگ کسانی بود که دوستشان داشت و به طور کلی در فکر طبیعت گذرای
همه دستاوردهای بشری بود. او در «یک اعتراف» نوشت: «امروز یا فردا بیماری و مرگ به
سراغ کسانی که دوستشان دارم یا به سراغ من خواهد آمد؛ هیچ چیز مگر بوی گند و کرم
باقی نخواهد ماند. دیر یا زود کارهای من فراموش خواهند شد و من وجود نخواهم داشت.
پس چرا به تلاش کردن ادامه دهم؟»
تولستوی
سرنوشت انسان را به سرنوشت مسافر در داستان شرقی تشبیه میکند که حیوان خشمگینی در
تعقیبش است و او در چاهی خشک پناه میگیرد. در ته چاه اژدهایی را میبیند که دهانش
را برای بلعیدن او باز کرده است. او برای گریز از حیوان خشمگینی که در بالا و
اژدهایی که در پائین است، شاخه کوچکی را که در شکافی در چاه در حال روئیدن است میگیرد.
هنگامی که اطرافش را مینگرد متوجه میشود دو موش در حال جویدن بن شاخه هستند. درمییابد
که خیلی زود شاخه خواهد شکست و او خواهد مرد، اما در همین زمان چند قطره عسل را روی
برگهای شاخه میبیند و درصدد برمیآید که آنها را بلیسد: «من هم به شاخه زندگی چسبیده
بودم و میدانستم که اژدهای مرگ آماده است تا مرا چندپاره کند… کوشیدم تا عسلی
را که قبلا به من تسلی میداد بلیسم، اما عسل دیگر به من لذتی نمیداد… من فقط
اژدهای گریزناپذیر و موشها را میدیدم و نمیتوانستم نگاهم را از آنها بردارم!»
از
نظر تولستوی این ملاحظهها ناگزیر به این نتیجه منجر میشود که زندگی یک «فریب
احمقانه» است و هیچ «معنای معقولی» را نمیتوان برای یک عمل واحد یا برای کل زندگی
در نظر گرفت. برای پرسشهای «زندگی برای چیست؟» «که چه بشود؟» «چرا باید زندگی
کنم؟» پاسخ این است که: «زندگی هیچ حاصلی ندارد»، «هیچ چیز ارزش انجام دادن
ندارد»، «زندگی ارزشمند نیست». چه راههای برونرفتی برای انسانی که خودش را در این
«وضعیت وحشتناک» مییابد وجود دارد؟
تولستوی
با قضاوت بر اساس رفتار انسانهایی که مشاهده کرده بود، میگوید تنها چهار راهحل
ممکن را میتواند در نظر بگیرد. اولین راهحل راه جهل است. کسانی که این راه را
برمیگزینند، صرفا با پرسشهایی که او را عذاب میداد مواجه نشدهاند یا هنوز
مواجه نشدهاند. هنگامی که فردی کاملا دریابد معنای مرگ چیست، این راهحل برای او
قابل استفاده نیست. راه دوم راه «مکتب اپیکوری» است که عبارت است از پذیرش «یأس
زندگی»، اما غنیمت شمردن هر مقدار از لذات زندگی که ممکن و در دسترس است. این راه
عبارت است از «نادیده گرفتن اژدها و موشها و لیس زدن عسل به بهترین نحو، بهویژه
اگر مقدار زیادی از آن در همان اطراف باشد.» تولستوی میافزاید که این راهحل را
اکثر انسانهای متعلق به «حلقه» او اتخاذ کردهاند، و منظورش از حلقه، احتمالا
روشنفکران ثروتمند روزگارش است.
چطور زندگی با وجود مرگ ارزش زیستن دارد
تولستوی
این راهحل را رد میکند، زیرا اکثریت قاطع انسانها ثروتمند نیستند و از این رو
عسل کمی در اختیار دارند یا هیچ عسلی ندارند، و همچنین به این دلیل که بودن در
زمره کسانی که عسل دارند یا در زمره کسانی که عسل ندارند، امری تصادفی است. به
علاوه اظهار میکند که لذت بردن از عسل هنگامی که حقیقت را در مورد مرگ و محرومیتهای
اکثریت قاطع انسانها میدانیم، مستلزم «ضعف اخلاقی» خاصی است که او خود فاقد آن
بود. راهحل سوم خودکشی است. تولستوی این راهحل را راه «قدرت و توانمندی» مینامد.
این راه را معدودی «انسانهای فوقالعاده قوی و راسخ» انتخاب میکنند. آنان پس از
اینکه درمییابند «مردن بهتر از زنده بودن است، و وجود نداشتن بهتر از هر چیزی
است»، بیدرنگ به کل این «مزاح احمقانه» پایان میدهند. وسایل پایان دادن به زندگی
به سادگی در اختیار هر کسی هست، اما بیشتر انسانها ترسوتر و بیعقلتر از آن
هستند که از آنها استفاده کنند. سرانجام راه «ضعف» وجود دارد. این راه، دیدن حقیقت
هولناک و با وجود این چسبیدن به زندگی است. انسانهایی از این دست توانایی ندارند
که عاقلانه عمل کنند و تولستوی میافزاید که به این دسته آخر تعلق داشت.
نقاط
قوت موضع بدبینانه
آیا
امکان دارد شخصی که با بدبینها در رد کردن دین اشتراک نظر دارد، به نتایج متفاوتی
برسد بدون اینکه آشکارا شخص نامعقولی باشد؟ پاسخ هر چه باشد، هر شخص فهیم و واقعگرایی
مطمئنا باید بپذیرد که ادعاهای بدبینها بهرهای از حقیقت دارد. این که انسانهای
معدودی به خوشبختی واقعی و ماندگار دست مییابند، این که خوشیهای زندگی (در جایی
که اصلا وجود دارند) خیلی زود از بین میروند، این که رویدادهای کاملا پیشبینیناپذیر
اغلب بهترین اهداف را بر هم میزنند و شریفترین طرحها را خراب میکنند اینها و بسیاری
چیزهای دیگر از این دست مطمئنا انکارناپذیر هستند. گرچه نباید با قاطعیت گفت که هیچ
پیشرفت مهمی در آینده صورت نخواهد گرفت، اما سرنوشت انقلابهای گذشته که متعهد به
رها کردن انسان از برخی رنجهای ظاهرا گریزپذیرش بودهاند، امید زیادی را برنمیانگیزد.
فکر مرگ هم، حتی برای کسانی که به اندازه تولستوی غرق در آن نیستند، میتواند
کاملا تحملناپذیر باشد. به علاوه، برای بسیاری از کسانی که درباره مقتضیات نظریه
فیزیکی تأمل کردهاند، آشکار به نظر میرسد که به علت افزایش دائم بینظمی در
جهان، کل زندگی در هر جا سرانجام نابود خواهد شد.
نگرانیهایی
از این دست باعث شد تا برتراند راسل رساله معروفش را با عنوان «پرستش انسان آزاد»
بنویسد. او در این رساله نتیجه گرفت که «همه کارها در طول اعصار، همه فداکاریها،
همه الهامها، همه روشنایی نیمروز نبوغ بشر محکوم به نابودی در مرگ عظیم منظومه
شمسی است، و کل معبد موفقیت بشر ناگزیر باید در زیر آوار جهانی ویران دفن شود». به
همین ترتیب، ویلهلم اُستوالت اظهار کرد که: «در نهایت مجموع کوشش بشر هیچ اهمیت
مشخصی ندارد.» گرچه قابل بحث است که این نظریه فیزیکی واقعا چنین مقتضیات غمباری
دارد یا نه، اما فرض کنیم موضع مورد تأیید راسل و اُستوالت موجه است.
داوریهای
ارزشی تطبیقی
با
قبول نقاط قوت ادعاهای بدبینها، هنوز امکان دارد برخی آشفتگیها و استنتاجهای
تردیدپذیر را در استدلالهای آنان بیابیم. اولا در شیوهای که نویسندگانی مانند
درو و تولستوی به این نتیجه میرسند که مرگ بهتر از زندگی است، ناسازگاری بسیار
روشنی وجود دارد. آنان با گفتن این مطلب به ما شروع میکنند که مرگ چیز وحشتناکی
است، چون به امکان هر تجربهای که آن را ارزشمند میدانیم، پایان میدهد. از اینجا
نتیجه میگیرند که هیچ چیز واقعا ارزش انجام دادن ندارد و مرگ بهتر از زندگی است.
اگر
برای لحظهای این ادعا را نادیده بگیریم که با توجه به مرگ گریزناپذیر ما هیچ چیز
«ارزش انجام دادن» ندارد، بسیار آشکار به نظر میرسد که ناسازگاریی وجود داشته
باشد در این که ابتدا داوری کنیم مرگ چنین شر ترسناکی است و سپس اظهار کنیم مرگ
بهتر از زندگی است. چرا در ابتدا داوری کردیم که مرگ شر است؟ مطمئنا به این دلیل
که پایان زندگی است. اگر چیزی به نام y بد
است، چون پایان چیزی به نام x است،
این مطلب فقط در صورتی میتواند درست باشد که x
خوب باشد یا ارزش مثبت داشته باشد. اگر x خوب نباشد، پایان آن بد نخواهد بود. نمیتوان
به نحو سازگار هر دو مطلب را پذیرفت. به این ناسازگاری میتوان پاسخ داد که پیش از
اینکه انسان مرگ را درک کند، زندگی ارزش مثبت دارد اما هنگامی که شخص از ناگزیر
بودن نابودیاش آگاه میشود، زندگی تحملناپذیر میشود و مسئله واقعی این است.
فرض
کنیم برخی انسانها پس از اینکه مرگشان را درک میکنند، نمیتوانند فکر آن را از ذهنشان
دور کنند، آنقدر که این فکر مانع همه دیگر فعالیتهایشان میشود، اما این نه گریزناپذیر
است و نه اصلا شایع. برعکس، این فکر از نظر همه انسانها ـ مگر برخی از اگزیستانسیالیستها
ـ غیرعادی و بیمارگونه است. درک اینکه انسان خواهد مرد، در مورد اکثر انسانها
مانع نمیشود که آنان درگیر فعالیتهایی شوند که ارزشمندشان میدانند، یا مانع نمیشود
که از چیزهایی لذت ببرند که پیشتر لذت میبردند. اگر به انسان گفته شود در صورتی
که روز و شب به مرگ فکر نکند، «به نحو اصیل» زندگی نمیکند، به او واقعا توهینی بیجهت
شده است. شخصی که میداند استعدادهایش به آن اندازه زیاد نیست که آرزویش را داشت و
یا آنقدر خوشتیپ نیست که علاقه داشت باشد، معمولا در موردش داوری نمیشود که «غیراصیل»
زندگی میکند، بلکه برعکس، داوری میشود که اگر دائما در مورد محدودیتها و نقصهایش
فکر نکند و حداکثر استفاده را از هر استعدادی که دارد ببرد، عاقل است.انتقاد دیگر و بنیادیتری به این ادعا که «مرگ بهتر از
زندگی است»، وجود دارد. این انتقاد به این ادعا که گرچه مرگ بهتر از زندگی است اما
از آن بهتر این است که از ابتدا متولد نمیشدیم و به این داوری که زندگی بهتر از مرگ
است نیز وارد میشود. ما هنگامی با چنین اظهاراتی سروکار داریم که مقصود از آنها
نه صرفا بیان برخی حالتهای روحی، بلکه مطالبی است که به معنایی، درست یا به نحو عینی
موجه هستند. ممکن است استدلال شود مقایسه ارزشی هر داوری به این مضمون که « A بهتر یا بدتر یا به خوبی B است»، فقط در صورتی معنا دارد که هم A و هم B، از جهت مربوطه، اصولا قابل بررسی باشند. اگر
گفته شود زندگی برای یهودیها در ایالات متحده از زندگیای که در آلمان نازی
داشتند بهتر است، این مقایسه معقول به نظر میرسد. در چنین مواردی دو طرف مقایسه
قابل مشاهده یا دست کم قابل توصیف هستند. این شرایط در برخی از موارد هنگامی که
مقایسههای ارزشی بین مرگ و زندگی صورت میگیرد، تحقق پیدا میکند؛ اما در آن نوع
موردی که تولستوی و بدبینها با آن سروکار دارند، تحقق پیدا نمیکند. اگر مفهوم حیات
اخروی معقول باشد، برای فرد مؤمن یا برای فردی که در این خصوص به نتیجه نرسیده
است، بامعنا خواهد بود که چیزهایی را مانند «مرگ نمیتواند بدتر از این زندگی
باشد» یا «نمیدانم پس از اینکه مُردم، مرگ برایم بهتر خواهد بود یا نه» بگوید. در
ایلیاد، آشیل مقایسه بیمعنایی را انجام نمیداد هنگامی که فریاد برآورد ترجیح میدهد
عمل کند: « … به عنوان برده فردی دیگر/ که دارایی اندکی دارد، با وسایل ناکافی
برای معیشت/ تا اینکه به عنوان پادشاهی روحوار بر ارواح همه درگذشتگان حکومت کند.»همچنین بازماندگان میتوانند به نحو بامعنایی درباره فرد
درگذشته بگویند «مرگ او (برای جهان) بهتر است» یا برعکس؛ اما برای خود شخص، اگر حیات
اخروی وجود نداشته باشد، مرگ متعلّق ممکن مشاهده یا تجربه نیست، و سخنان او مبنی بر
اینکه زندگیاش بهتر، یا به خوبی، یا بدتر از مرگش است، باید به عنوان سخنان بیمعنا
کنار گذاشته شود، مگر اینکه منظور از آنها فقط بیان برخی آرزوها یا حالتهای روحی
باشد. در نگاه اول این عقیده که در شرایط مورد بحث، مقایسههای ارزشی میان زندگی و
مرگ بیمعناست، ممکن است ناموجه به نظر برسد؛ زیرا گرایش گستردهای وجود دارد که
به مرگ به عنوان نوع مبهمی از زندگی مانند خواب، استراحت، یا نوعی بازگشت به خانه
فکر کنیم. چنین «توصیفاتی» ممکن است
به عنوان تسلی قابل تحسین باشن.نامربوط بودن آینده دوراین ملاحظهها ما را خیلی به جایی نمیرسانند. آنها نه
نشان میدهند که زندگی ارزش زیستن دارد و نه اینکه زندگی «معنا دارد». پیش از اینکه
به این مسائل به طور مستقیم بپردازیم، شاید باید چیزی درباره ترجیح عجیب و کاملا گزافی
آینده نسبت به حال گفته شود، ترجیحی که نویسندگانی مانند تولستوی و درو، بدون اینکه
درکش کنند، به آن قائل شدهاند. درو میگوید اگر زندگی چرخه بیپایانی از نوع یکسانی
از فعالیتها نباشد و در عوض، مانند سفری به سوی مقصدی باشد، «عبث» نخواهد بود.
تولستوی به روشنی میگوید اگر در پی زندگی کنونی رستگاری ابدی باشد، زندگی ارزشمند
خواهد بود و برخی از اعمال ما دستکم یک «معنای معقول» خواهند داشت. احتمالا از
نظر درو آنچه باعث میشود زندگی دیگر عبث نباشد، ویژگی مقصد است، نه صرفا این واقعیت
که زندگی مقصدی دارد؛ و از نظر تولستوی آنچه باعث میشود زندگی ارزشمند باشد، صرفا
ابدی بودن زندگی بعدی نیست، بلکه «رستگاری»ای است که زندگی بعدی عطا خواهد کرد.
بدبختی و شکنجه ابدی چندان زندگی را ارزشمند نخواهد کرد. تولستوی هیچ تمایلی نشان
نمیدهد که درباره رستگاری در زندگی بعدی بپرسد «برای چه؟» یا «که چه بشود؟» اما اگر رستگاری در زندگی
بعدی نیازمند هیچ توجیه بیشتری نباشد، چرا باید رستگاریی که ممکن است در زندگی
کنونی وجود داشته باشد، نیازمند توجیه باشد؟منطق داوریهای ارزشیبه نظر میرسد بسیاری از بدبینها در خصوص منطق داوریهای
ارزشی سردرگم هستند. اگر شخصی چیزی را ذاتا ارزشمند نداند یا اگر آن را با خیر دیگری
که ممکن است با آن در تعارض باشد بسنجد، با معناست که درباره آن بپرسد: «آیا واقعا
ارزشمند است؟» یا «آیا واقعا به زحمتش میارزد؟» بیمعناست که او چنین پرسشی را
درباره چیزی بپرسد که آن را به خودی خود ارزشمند میداند و در جایی که هیچ تعارضی
با دستیابی به هیچ خیر دیگری وجود ندارد. (این ملاحظه کاملا مستقل است از این که
فرد در خصوص وضعیت منطقی داوریهای ارزشی ذاتی چه نظری داشته باشد.) شخصی که در یکشنبهای
شلوغ به سمت ساحل رانندگی میکند، ممکن است هنگامی که سرانجام به آنجا میرسد، بیندیشد
این سفر واقعا ارزشمند بود یا نه. کسی پس از یک سلسله معالجات پزشکی، ممکن است بپرسد
که این معالجات ارزش وقت و پول صرف شده را داشت یا نه. چنین پرسشهایی بامعنا
هستند، زیرا سختیهای رانندگی با ماشین و وقت و پولی که صرف معالجات پزشکی شده
است، معمولا به خاطر خودشان ارزشمند دانسته نمیشوند. همچنین زنی که به منظور
گرداندن خانواده از شغل پزشکی دست کشیده، ممکن است از خودش بپرسد که این کار
ارزشمند بود یا نه، و در این مورد این پرسش بامعنا خواهد بود نه به دلیل اینکه او
گرداندن خانواده را فقط یک وسیله میداند، بلکه به دلیل اینکه او گرداندن خانواده
را با خیر دیگری میسنجد.
اگر شخصی به هر دلیلی، بسیار شاد است چون عاشق شده، چون جایزه
نوبل را برده، چون بچهاش از یک بیماری جدی بهبود پیدا کرده است و اگر این شادی، او
را از انجام دادن یا تجربه کردن چیز دیگری که آن را ارزشمند میداند بازندارد، به ذهنش
خطور نمیکند که بپرسد: «آیا این شادی ارزشمند است؟» در واقع این پرسش برای او نامفهوم
خواهد بود، درست همانطور که خود تولستوی اگر این پرسش درباره رستگاری در جهان پس از
مرگ مطرح شده بود، احتمالا نمیدانست از آن چه باید بفهمد.
در اینجا ارزش دارد به یاد آوریم که ما نه در آینده دور، بلکه
در زمان حال و همچنین به یک معنا، در آینده نسبتاً نزدیک زندگی میکنیم. برای اینکه
موضوع را ملموس کنیم، چند رویداد روزمره را بررسی میکنیم: شخصی با دندان درد نزد دندانپزشک
میرود و پزشک به او کمک میکند که دردش از بین برود. فردی به اشتباه به جرمی متهم
شده است و علاوه بر از دست رفتن آبرویش با امکان محکومیتی سخت مواجه است؛ با کمک وکیلی
فداکار بیگناهی او اثبات و تبرئه میشود. درست است که صد سال بعد همه شرکتکنندگان
در این رویدادها مردهاند و هیچ یک از آنان در آن زمان نمیتواند از ثمرات هیچ یک از
این کوششها بهره ببرد؛ اما بسیار روشن است که این مطلب بدان معنا نیست که کوشش دندانپزشک
ارزشمند نبوده یا کار وکیل ارزش انجامش را نداشته است. به میان آوردن ملاحظههایی در
خصوص آنچه در آینده دور روی خواهد داد یا روی نخواهد داد، در چنین موقعیتهایی و در
بسیاری از موقعیتهای بشری دیگر، گرچه مطمئنا نه در همه موقعیتهای بشری، کاملا بیربط
است. نه تنها نهایی بودن مرگ در اینجا بیربط است، بلکه این واقعیتها که زندگی چرخه
بیپایانی از نوع یکسانی از فعالیتهاست و تاریخ جهان نمایشی با پایانی خوش نیست نیز
به همان اندازه بیربط هستند.
اتفاقاً این مطلب همچنین پاسخی است به مدافعان دینی مانند س.کلارک
که معتقدند هر تلاشی اگر «بدون نتیجه نهایی» باشد، بیهوده است و «اگر همه چیز در غبار
مرگ پایان خواهد یافت، چندان اهمیت ندارد که چگونه زندگی میکنیم!» تلاش اگر به مقصودش
دست پیدا کند بیهوده نیست، حتی اگر بدون نتیجه نهایی باشد؛ و اگر معیارها و اهداف خاصی
داشته باشیم، بسیار اهمیت دارد که چگونه زندگی میکنیم، گرچه نتوانیم از «غبار مرگ»
اجتناب کنیم.
گذشته نابودشده
در بیان بیارزشی زندگی، شوپنهاور اظهار کرد: «آنچه بوده است،
به همان کمی وجود دارد که آنچه هرگز نبوده است» و «چیزی که اهمیت زیادی دارد و اکنون
گذشته است، پستتر از چیزی است که اهمیت کمی دارد و اکنون حاضر است.» چند نظر در اینجا
درست است. در وهله نخست، اگر حق با شوپنهاور باشد، این مطلب باید به هر دو نحو تأثیرگذار
باشد: اگر فقط زمان حال به حساب میآید، پس غمهای گذشته نیز همچون لذتهای گذشته «به
حساب» نمیآیند. به علاوه، این پرسش که آیا «چیزی که اهمیت زیادی دارد و اکنون گذشته
است پستتر از چیزی است که اهمیت کمی دارد و اکنون حاضر است»، برخلاف آنچه شوپنهاور
فرض میکرد، پرسشی ساده درباره امر واقع نیست، بلکه پرسشی درباره ارزشگذاری است و
انسانهای گوناگون بر اساس شرایط و علایقشان، پاسخهای گوناگونی خواهند داد که نمیتوان
گفت هیچ یک از آنها اشتباه است.
ویکتور فرانکل ـ بنیانگذار معنادرمانی ـ فرد بدبین را با کسی
مقایسه کرده است که با ترس و ناراحتی میبیند چگونه تقویم دیواریاش هر روز هنگامی
که برگی را از آن میکند، کوچکتر و کوچکتر میشود؛ اما آن نوع شخصی که فرانکل او را
تحسین میکند، «هر برگ متوالی را با برگهای قبل از آن به صورت منظم بایگانی میکند»
و «با غرور و شادی» درباره همه غنایی تأمل میکند که برگهای کنده شده از تقویم نشانه
آن هستند. چنین شخصی در کهنسالی به جوانان حسادت نمیکند. او میاندیشد: «نه، ممنون،
به جای امکانات، من در گذشتهام واقعیات را دارم».
این عبارت نقل شد نه به دلیل اینکه حکمت فراوانی در بر دارد،
بلکه به دلیل اینکه نشان میدهد ما در اینجا نه با داوریهایی درباره واقعیت، بلکه
با داوریهای ارزشی سروکار داریم و داوری ارزشی شوپنهاور یگانه داوری ارزشی ممکن نیست.
با وجود این، اظهارات او شاید پادزهر مفیدی برای تسلای سطحی و کوششها برای پوشاندن
بدبختی عمیق و گریزناپذیری باشد که سرمایه کسب و کار بخش زیادی از روانشناسی عامهپسند
است. گرچه داوریهای شوپنهاور را درباره ارزش کمتر گذشته نمیتوان گزارههایی دانست
که به نحو عینی صادق هستند، اما آنها خیلی خوب آن چیزی را بیان میکنند که انسانهای
بسیار زیادی به ناچار در مواقع خاصی احساس میکنند. برای کسی که بر اثر سرطان در حال
مرگ است، تسلای کمی است که فکر کند زمانی شاد و سالم و سرحال بود؛ و گرچه بدون تردید
کهنسالانی هستند که به جوانان حسادت نمیکنند، اما میتوان تصور کرد آن نوع گفتاری
که مثبتاندیشان از آن حمایت میکنند، اغلب دفاعی در برابر احساسات بسیار دردناک افسوس
و درماندگی در مواجهه با کهنسالی و مرگ و گذشته اکنون تغییرناپذیر است.
معانی «معنای زندگی»
اکنون به این پرسش میپردازیم که با فرض رد ایمان به خدا و فناناپذیری،
آیا زندگی باز میتواند «معنا» یا «اهمیت» داشته باشد. کورت بایر به دو مفهوم بسیار
متفاوت که انسانها این تعابیر را به کار میبرند و به اشتباهاتی که هنگام تفکیک نشدن
آنها ایجاد میشود، توجه را جلب میکند. هنگامی که شخصی میپرسد آیا زندگی معنایی دارد،
گاهی آنچه میخواهد بداند، این است که آیا یک عقل فرابشری وجود دارد که انسانها را
همراه با دیگر چیزها در جهان، برای برآوردن غایتی ساخته است؟ یعنی آیا نقش انسانها
احتمالا شبیه نقش یک ساز (یا نوازنده آن) در یک سمفونی است؟ کسانی که میپرسند: آیا
تاریخ معنایی دارد یا نه، اغلب این کلمه را به همین مفهوم به کار میبرند. هنگامی که
مکبث فریاد برآورد: زندگی «داستانی است/ پر از هیاهو و خشم،/ هیچ معنایی ندارد» به
این پرسش کیهانی پاسخ منفی میداد. از قرار معلوم مقصود او این نبود که زندگی بشری
بخشی از طرحی است که یک فردی فرابشری آن را طراحی کرده است، بلکه این بود که زندگی
بخشی از هیچ طرحی نیست. به همین ترتیب، هنگامی که فرد هویل در کتاب «طبیعت جهان» به
آنچه آن را «موضوعهای عمیقتر» مینامد، میپردازد و اظهار میکند که ما خودمان را
در یک «موقعیت هولناک» مییابیم که در آن «به سختی سرنخی وجود دارد برای اینکه آیا
وجودمان اهمیتی واقعی دارد یا نه»، کلمه «اهمیت» را به این مفهوم کیهانی به کار میبرد.
اما وقتی میپرسیم آیا زندگی شخص خاصی معنایی دارد یا داشته است، معمولا با موضوعهای
کیهانی سروکار نداریم، بلکه با این پرسش سروکار داریم که آیا اهداف خاصی را میتوان
در زندگی او یافت.
ادامه دارد…
منبع: روزنامه اطلاعات؛ شنبه ۲۱ تیرماه ۱۳۹۹
همدان – بنای آرامگاه بوعلیسینا – ساختمان اداری بنیاد بوعلیسینا
۹۸۸۱۳۸۲۶۳۲۵۰+ – ۹۸۸۱۳۸۲۷۵۰۶۲+
info@buali.ir
برای دریافت پیامکهای بهداشتی در زمینه طب سینوی، کلمه طب را به شماره ۳۰۰۰۱۸۱۹ ارسال کنید
Stanford internist Lucy Kalanithi is the widow of neurosurgeon and writer Paul Kalanithi, who was diagnosed with Stage IV lung cancer at age 36. Shortly after his diagnosis, Paul wrote about his transformation from doctor to patient, and explored what makes life worth living in the face of death in his poignant memoir When Breath Becomes Air. After Paul died in 2015, Lucy completed his memoir and wrote its powerful epilogue. As a caregiver for her husband during all phases of his illness and as a practicing physician and a thinker on healthcare value, Lucy is dedicated to helping others choose the health care and end-of-life experiences that best align with their values. She lives in the Bay Area with her and Paul’s daughter, Cady.
Double-click the English transcript below to play the video.
▲Back to top
Stanford internist Lucy Kalanithi is the widow of neurosurgeon and writer Paul Kalanithi, who was diagnosed with Stage IV lung cancer at age 36. Shortly after his diagnosis, Paul wrote about his transformation from doctor to patient, and explored what makes life worth living in the face of death in his poignant memoir When Breath Becomes Air. After Paul died in 2015, Lucy completed his memoir and wrote its powerful epilogue. As a caregiver for her husband during all phases of his illness and as a practicing physician and a thinker on healthcare value, Lucy is dedicated to helping others choose the health care and end-of-life experiences that best align with their values. She lives in the Bay Area with her and Paul’s daughter, Cady.
چطور زندگی با وجود مرگ ارزش زیستن دارد
Data provided by TED.
We use Font Awesome icons and the license is here.
“English-Video.net” was created in May 2015.
Last updated: 2020/01/12. With the termination of the “TED API”, this site will no longer be updated.
If you have any questions or suggestions, please feel free to write comments in your language on the contact form.
Privacy Policy
Developer’s blog
Stanford internist Lucy Kalanithi is the widow of neurosurgeon and writer Paul Kalanithi, who was diagnosed with Stage IV lung cancer at age 36. Shortly after his diagnosis, Paul wrote about his transformation from doctor to patient, and explored what makes life worth living in the face of death in his poignant memoir When Breath Becomes Air. After Paul died in 2015, Lucy completed his memoir and wrote its powerful epilogue. As a caregiver for her husband during all phases of his illness and as a practicing physician and a thinker on healthcare value, Lucy is dedicated to helping others choose the health care and end-of-life experiences that best align with their values. She lives in the Bay Area with her and Paul’s daughter, Cady.
Double-click the English transcript below to play the video.
▲Back to top
Stanford internist Lucy Kalanithi is the widow of neurosurgeon and writer Paul Kalanithi, who was diagnosed with Stage IV lung cancer at age 36. Shortly after his diagnosis, Paul wrote about his transformation from doctor to patient, and explored what makes life worth living in the face of death in his poignant memoir When Breath Becomes Air. After Paul died in 2015, Lucy completed his memoir and wrote its powerful epilogue. As a caregiver for her husband during all phases of his illness and as a practicing physician and a thinker on healthcare value, Lucy is dedicated to helping others choose the health care and end-of-life experiences that best align with their values. She lives in the Bay Area with her and Paul’s daughter, Cady.
چطور زندگی با وجود مرگ ارزش زیستن دارد
Data provided by TED.
We use Font Awesome icons and the license is here.
“English-Video.net” was created in May 2015.
Last updated: 2020/01/12. With the termination of the “TED API”, this site will no longer be updated.
If you have any questions or suggestions, please feel free to write comments in your language on the contact form.
Privacy Policy
Developer’s blog
نوع مقاله : علمی – پژوهشی
نویسندگان
1
استادیار فلسفه دانشگاه کاشان
2
کارشناس ارشد فلسفه دانشگاه کاشان
چکیده
چطور زندگی با وجود مرگ ارزش زیستن دارد
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
نویسندگان [English]
Mohammad Taqi ja`fari Tabrizi believes that only one may perceive the real meaning of life who distances one`s natural self and attains one`s true self. Taking religion, reason and knowledgeable human nature as models, he introduces reasonable life and views such a life to be meaningful. Friedrich Nietzsche, however, explains nihilism – creating new values and putting them in place of the preceded ones- in four realms of human’s life including those of reality, religion, mystical life and common morality. He has known those acting according to this theory -the will to power- and according to their abilities and talents and not following any pre-established ideals as “surhomme”. The will to power in Nietzsche’s thought, as is claimed, has prepared a ground for man to arrive at the highest degree of potency.
کلیدواژهها [English]
مقدمه
بدون شک یکی از اساسیترین پرسشهایی که هر انسان متفکر در دورهای از زندگی روزمرهاش با آن مواجه میشود این است که آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟ چرا باید زندگی کرد؟ هر پرسش دیگری که پیرامون این سؤال مطرح شود، مبحثی تحت عنوان معنای زندگی را شکل میدهد.
در عصری که اگر عنوان بحران معنا و معنویت بر آن بنهیم، بیجا نیست، عدهای معتقدند زندگی ارزش زیستن ندارد و باید گذراند و گذشت. در مقابل، عدهای معتقدند لحظه به لحظه زندگی فرد معنادار است و انسان باید در زندگی فردی خویش معنایابی کند.
این پژوهش با توجه به دو نگرش متفاوت فریدریش ویلهلم نیچه و محمدتقی جعفری تبریزی به «معنای زندگی» بر آن است تا ضمن مقایسه برخی مباحث معنای زندگی همچون پرسش از معنای زندگی، حیات، مرگ و دین، نقاط اشتراک و افتراق آنها را بازشناسی و مورد ارزیابی قرار دهد.
در این نوشته درصددیم تا مباحث معنای زندگی را از دیدگاه آقای جعفری بهعنوان نمایندهای از فرهنگ اسلامی و فریدریش نیچه بهعنوان نمایندهای از فرهنگ غربی، مورد بحث و بررسی قرار دهیم تا خواننده به نگرشی کلی از معنای زندگی دست یابد و زمینهای فراهم شود تا با نگاهی عمیقتر، خود درباره مسئله معنای زندگی تأمل کند.
وجوه اشتراک و افتراق دیدگاه جعفری و نیچه در یافتن معنای زندگی
آقای جعفری و نیچه هردو یک دغدغه بزرگ داشتند و آن، رهایی انسان از ورطه خطرناک بیمعنایی بود. اما هرکدام راهحلی برای این معضل بزرگ در پیش گرفتند و دو جهانبینی نظاممند برای مخاطبان خود ایجاد کردند. در اینجا ابتدا به وجوه مشترک و سپس به وجوه افتراق دیدگاههای این دو فیلسوف درباره معنای زندگی خواهیم پرداخت.
یک. وجوه اشتراک
1. دغدغه معنایابی
آقای جعفری و نیچه ازجمله افرادی هستند که بحران معنا و معنویت جامعهشان را درک کرده بودند. جامعه ایرانی آرامآرام با تفکرات پوچگرایانی چون آلبر کامو و صادق هدایت آشنایی یافت. افرادی که با مبانی و اهداف و معنای حیات آشنایی کاملی نداشتند، تحتتأثیر افکار پوچگرایان قرار میگرفتند و نگرششان نسبت به زندگی با نوعی یأس و ناامیدی همراه میشد. در چنین شرایطی، محمدتقی جعفری از مهمترین شخصیتهایی بود که با برپایی جلسات بحث و سخنرانی حول اهمیت و ارزش حیات انسانها و تألیف آثار ارزشمند جهت آشنایی انسانها با هدف و معنای زندگی، درصدد برآمد تا انسانها را با معنای واقعی حیاتشان آشنا سازد.
محمدتقی جعفری بر این باور است که تنها در صورتی زندگی انسانها با تمام ظرفیت شکوفا خواهد شد که آنها معنای حیات را درک کرده باشند (جعفری، 1381، ص381). بهنظر او سؤال از فلسفه و هدف زندگی برای دو گروه مطرح نخواهد شد: گروه اول کسانی هستند که حیات را منحصر در ابزار و پدیدههای مادی حیات طبیعی میدانند؛ گروه دوم اشخاص رشدیافتهای که حیات را بهعنوان جزئی از مجموع هستی که در یک آهنگ کلی شرکت کرده است، تلقی نموده و هر جزئی ولو پستترین پدیده از حیات، برایشان جزئی از آهنگ کلی هستی است که هدف نامیده میشود (همو، 1368، ص20). وی در مقام ارزیابی فهم معنای زندگی، شناخت هویت و حیات خود را کار دشواری نمیداند. به باور او اولین قانون شناخت خویشتن، قانون اصلی من و روح است. دستیابی به این شناخت، کار دشواری نیست؛ زیرا هر کسی درباره خویشتن آگاهیهایی دارد و این کار نیازمند فلسفه و روانشناسی نیست (همو، 1362الف، ص202). ولی از طرف دیگر اینگونه هم نیست که انسان بهراحتی در زمان محدودی، هویت خود را بشناسد و به درک تمام معنای زندگی خود نائل شود (همو، 1363، ج8، ص310-309).
از طرفی نیچه که در قرن نوزدهم میزیسته، خودش را بهعنوان حکایتگر تاریخ دو قرن آینده معرفی میکند (نیچه، 1377ب، ص23). نیچه از بحرانی سخن میگفت که جامعه اروپایی آن زمان هنوز آن را درک نکرده بود. او آینده بشر اروپایی را آیندهای با بحران بیمعنایی معرفی میکند. در واقع سخنان نیچه مربوط به جامعه و انسان امروزی است. او آغاز سخن در باب پرسش از معنای زندگی را در کتاب چنین گفت زرتشت میگشاید و زندگی را ژرفنایی ناپیمودنی میداند (همو، 1376، ص121). از منظر او زندگی بیمعناست، ولی باید به استقبالش رفت و به آن آری گفت و آن را تحمل کرد. بهاعتقاد او انسانها تابهحال از یکسری الگوهایی تبعیت میکردهاند که اکنون نمیتواند پاسخگوی خواستههای حیات وی باشند. او دراینباره میگوید: «ارزشهای والایی که آدمی باید زندگی خود را وقف خدمت به آنها کند، بهویژه زمانی که این عمل برایش بسی دشوار و مجبور باشد بهای گزافی بپردازد – این ارزشهای اجتماعی بهصورت «واقعیت» جهان «راستین» بهصورت امید و جهان آتی، بر فراز انسان برپا داشته شدند تا آوایشان تقویت شود؛ گویی که فرمانهای پروردگارند. اینکه سرچشمه این ارزشها روشن میشود، بهنظر میرسد که عالم ارزشش را از دست داده است، بهنظر بیمعنا میرسد» (همو، 1377ب، ص31). بنابراین باید به ارزیابی مجدد ملاک و معیارهای معناداری پرداخت و برای برآوردن خواستههای حیات، ارزشهای نویی خلق کرد.
از نظر نیچه انسانی که پیرو ارزشهای سنتی است، در پستترین مرتبه انسانیت قرار داد. او میخواهد انسانها را از مادون انسان به مقام فراانسان – مرحلهای که انسان کاملاً اعتقاد به مرگ خدا را پذیرفته است و اراده معطوف به قدرت و توانخواهی براساس استعدادهای ذاتی و فردی اهمیت ویژهای مییابد – ببرد و آنها را با معنای واقعی زندگیشان آشنا سازد. ازاینرو از زبان زرتشت پیامبر سخن میگوید و او را بهعنوان بشارتدهنده یک واژگونی کامل در ارزشهای بیاساس و بیمایه کنونی انسانها و پیامآور تمدن نو معرفی میکند؛ او اینگونه میگوید: «زندگی بشر هولناک است و هنوز بیمعنا: یک دلقک فرجامی شوم برای او فراهم تواند کرد. میخواهم به انسانها معنای هستیشان را بیاموزم: ابَرانسان را که آذرخشی است از ابر تیره انسان. اما هنوز از ایشان بدورم و معنای من با معناهای ایشان همزبان نیست…» (همو، 1376، ص30).
بنابر آنچه گفته شد، میتوان آقای جعفری را در فرهنگ اسلامی و نیچه را در فرهنگ غربی در شمار افرادی دانست که بحران معنای جامعهشان را درک کرده و درصدد ارائه راهکارهایی اساسی برای مقابله با این معضل بزرگ برآمدند.
2. ارزش و اهمیت «انسان» در یافتن معنای زندگی خود
از نظر محمدتقی جعفری، انسان برای اینکه معنای زندگی خود را درک کند، باید از موقعیت و جایگاه خودش در عالم آگاه شود و بداند که قانون الهی، انسان را چگونه مطرح میکند. بهاعتقاد او، انسان باید بداند مانند کلمهای نیست که صرفاً در کتاب تاریخ بشری افتاده باشد و هیچ ملزم نباشد که جایگاه خود را در این کتاب درک کند و از دخالتش در این کتاب بپرسد؛ بلکه قانون الهی درباره انسان میگوید: تو ای انسان که در وسط کتاب هستی قرار گرفتهای! ای کوچکنما! تو همان ارزشی را داری که کتاب هستی دارد. تو هرگز در این کتاب، حرف ربط نیستی، بلکه جهان بزرگ را درون تو قرار دادم؛ ولی اگر وجود تو گورستان این جهان شده، به خودت مربوط است (جعفری، 1363، ج9، ص581-571). محمدتقی جعفری انسان را با جهان هستی مقایسه میکند و او را از جهان برتر میداند؛ زیرا معتقد است انسان، علت غایی عالم آفرینش و انگیزه خدا از خلقت و به جریان انداختن جهان هستی بوده است (همان، ص486). بنابراین او بر این باور است که انسان باید جایگاه واقعی خود را در جهان هستی بفهمد تا بتواند درک کاملی از معنای واقعی زندگی داشته باشد.
نیچه هم بر این باور است که انسان باید معنای واقعی زندگی خود را دریابد تا انسانی کامل و تمامعیار باشد. او معتقد است انسان کامل، انسانی است که به خودآگاهی تمامعیار و واقعی دست پیدا کند؛ این خودآگاهی نیز تنها در گرو آن است که انسان، جسم و روح و اندیشه و تمام حقیقت تشکیلدهندهاش را درگیر با تفسیر از خود و هستی بداند. او دراینباره میگوید: «ما به سرشت جهان … تعلق داریم و ما خود دروازه ورود به جهانیم. من بهواسطه ذهنیت خویش، بهواسطه هستی تفسیرگر زندگی خاص خویش و از رهگذر همه راههای گونهگونی که در طریق آنها من هستم، با هستی و جهان مشارکت دارم…» (یاسپرس، 1383، ص608-607). وی ازآنجاکه انسان معنای واقعی خودش را از دست داده بود، او را برمبنای حیوانیت تعریف میکند و بوزینه را از انسان برتر میداند (نیچه، 1376، ص22) و زیستن در میان آدمیان را بسیار خطرناکتر از زیستن در میان جانوران تلقی میکند (همان، ص34).
3. نقطه آغازین جستجو برای یافتن معنای زندگی
محمدتقی جعفری شرط اساسی فهم معنای زندگی را تأمل و درنگ در «خود» و «شناخت هویت خود» میداند که نقطه آغازین آن، پاسخ به چهار سؤال مهم است: 1. من کیستم؟ 2. از کجا آمدهام؟ 3. چرا آمدهام؟ 4. به کجا میروم؟ پس یکی از مهمترین سؤالاتی که قبل از هر چیز انسان آگاه باید به آن بپردازد و آن را کشف کند، سؤال از آگاهی به «من» است.
به باور محمدتقی جعفری اگر انسان بپذیرد که در این دنیا کوچکترین حادثهای نمیتواند برکنار از قانون باشد، مسلماً باید بپذیرد که بزرگی روح و «من» غیر قابل انکار است و آنها هم قانونمند هستند. تأکید او بر شناخت «نفس» یا «من» بدان جهت است که نفس را خاستگاه استعدادهای بشری میداند که اگر به آن بها داده نشود، خیل عظیمی از استعدادهای بشری بهطور ناشناخته از روح آدمی حذف خواهد شد (جعفری، 1362الف، ص112). او معتقد است اگر انسان با تأمل و تدبر، جوابی شایسته برای سؤال «من کیستم؟» مییافت، هرگز به پوچی نمیرسید و اینچنین نمیگفت:
من کیستم تبه شده سامانی افسانهای رسیده رو به پایانی
(جعفری، 1388، ج4، ص131)
البته ایشان برای «خود» انسانها تعیناتی قائل است و میخواهد انسانها را از خود طبیعیشان جدا کند و آنها را به خود حقیقی برساند، که در مباحث بعدی به آن خواهیم پرداخت.
نیچه هم درصدد است تا انسانها را به خودآگاهی برساند. البته در اینجا آگاهی به «خود»، بهمعنای علم حضوری نیست؛ بلکه از نظرگاه نیچه، «خود» فردیترین و خصوصیترین چیزهاست؛ چیزی ویژه و فردی حاضر در اینجا و اکنون. با چنین تعبیری، «خود» را در هیچ فرد دیگری جز خودتان نمیتوانید بیابید. بنابراین از دیدگاه نیچه، «خود» آگاهی بلافصل از بیهمتایی هر انسان است (یونگ، 1386، ص170-169). او میخواست انسانها قبل از اینکه بهدنبال اهداف بلندمدت و گاه دستنیافتنی باشند، کرامت ذاتی خود را بیابند. از دیدگاه وی خودی که انسانها آگاهانه به فراخور آن زندگی میکنند، خود واقعیشان نیست؛ بلکه شبح یک خود واقعی است و انسانها همیشه در میان عقاید غیر شخصی و ارزیابیهای مندرآوردی و خیالبافانه زندگی میکردهاند (یاسپرس، 1383، ص224). او میخواهد انسانها بیشازپیش قدر و منزلت «خود» و «استعدادهای درونی خود» را بدانند و آن را در شعار «بشو، هر آنچه هستی» توصیه میکند (استرن، 1373، ص119). در حقیقت او خود راستین و حقیقی را برخاسته از استعدادهای درونی انسانها میداند و با ارزش دادن بیحد و حصر به آن، تلاش میکند تا اسیر فریب و دروغ نشود.
4. گذشتن از موانع و زنجیرها جهت رسیدن به زندگی معنادار
هر دو فیلسوف معتقدند برای اینکه انسان از زندگی بیمعنا به یک زندگی معنادار برسد، باید از یکسری موانع و زنجیرها بگذرد؛ همانگونه که محمدتقی جعفری میخواهد انسانها از «خود طبیعی»شان فاصله بگیرند و به «خود حقیقی» برسند، نیچه هم میخواهد انسان را از مرحله «واپسین انسان» – مرحلهای که انسان از مرگ خدا و بیارزش شدن ارزشهای گذشته آگاه است، ولی هیچگونه سعی و تلاشی جهت خلق و جایگزینی ارزشهای جدید بهجای ارزشهای گذشته انجام نمیدهد – به مرحله «فراانسان» برساند. بهنظر محمدتقی جعفری هنگامی میتوان از تعین پدیده یا رویدادی صحبت کرد که آن را در موقعیت معینی مورد ارزیابی قرار دهیم. او ارزیابی ساختمان موجودیت آدمی را در هر لحظه از زمان و موقعیتی که فعلیت او را نشان میدهد، تعین انسانی مینامد (جعفری، 1360الف، ج9، ص180). وی برای انسان سه تعین درنظر میگیرد: مرحله اول از تعین انسانی، مجموعهای از مواد طبیعی و عوامل وراثتی است که با رعایت قواعد و ضوابط، به آن «خود» یا «شخصیت» اطلاق میشود. این مرحله، مرحلهای است که تمامی موجودات زنده در آن با هم مشترکاند و به این معنا دارای «خود» هستند. محمدتقی جعفری این مرحله را مرحله «خود طبیعی» مینامد و آن را برای انسان فوقالعاده تاریک و مبهم و درخور حیوانات ارزیابی میکند (همو، بیتا، ص118).
در تعین دوم انسانی، «من» توانسته از چاه تاریک خود طبیعی بیرون بیاید و با انسانهای دیگر و جهان طبیعت تعدیل و هماهنگ شود. این مرحله گرچه بسیار باارزش است، اما بهاعتقاد وی انسان در این مرحله هنوز به شخصیت واقعی خود نرسیده است (همان، ص115). در تعین دوم انسانی، احساسی در فرد بهوجود میآید که به این باور میرسد که در کتاب هستی، قدرت ارتباط با کمال اعلی را دارد. این احساس، نخستین پایه تعین سوم است. در تعین سوم انسانی، انسان وارد حوزه مطلق ارزشها شده و دیگر با نگاه عقل کمیّتنگر به مضامین والای ارزشی نگاه نمیکند؛ بلکه همه قوانین و تکالیف برایش قابل احترام میباشد و به عظمت و اصالت جان و حیات با تمام لطائف و ظرافتهای خاص خود پی برده است (همو، 1363، ج7، ص551). به باور محمدتقی جعفری، اگر انسانها بتوانند خود را از زنجیر عوامل طبیعت، زنجیر عوامل تثبیتشده در جامعه و تقلید کورکورانه و تعصب نابجا در مورد آنها، زنجیر عدم درک قانون تحول و زنجیر خلط قوانین و مقررات نظم اجتماعی با قوانین عالی روح و جان انسانها برهانند، در حیاتی بامعنا خواهند زیست.
نیچه هم برای انسانها مراحلی قائل است: انسانی زیادی انسان، واپسین انسان، انسان برتر و فراانسان. نیچه دین، اراده معطوف به حقیقت، اخلاق بردگی و زندگی زاهدانه را موانع و زنجیرهایی برای رسیدن به زندگی معنادار میداند. به باور وی، هرچه انسان از این زنجیرها فاصله بگیرد و به اراده و استعداد و توانایی ذاتی خود بها بدهد، از مراحل انسانی بالاتر رفته، تا اینکه به انسانی تمامعیار و معنادار تبدیل خواهد شد. این انسان تمامعیار در منظر نیچه، فراانسان است (سوفرن، 1376، ص170-145؛ نیچه، 1376، ص26-22).
بنابر آنچه گفته شد، در یک نگاه کلی فریدریش نیچه و محمدتقی جعفری هردو برای انسان مراحلی قائلاند و معتقدند برای رسیدن به حیات معنادار باید از سد موانع عبور کرد.
دو. وجوه افتراق
چطور زندگی با وجود مرگ ارزش زیستن دارد
1. معنای معنای زندگی
منظور جعفری از معنادار بودن زندگی انسان این است که انسان جزئی از کل حقیقت عالم است و این حقیقت صرفاً در کالبد مادی و زندگی محدود چندساله این دنیا خلاصه نمیشود؛ بلکه او بهعنوان یکی از اجزای بسیار بااهمیت جهان هستی در یک آهنگ کلی وجود قرار گرفته که از آغاز تا انتها از سیر معقول و هدفمندی برخوردار است. در حقیقت وجود انسان مستند به حکمت و اراده کلی الهی است که در عرصه طبیعت جلوه نموده و شکوفاییاش در گرو مسیری است که انتخاب میکند؛ به این صورت که اگر در مسیر الهی گام بردارد، شخصیتش به شکوفایی خواهد رسید و در حیاتی معنادار خواهد زیست (جعفری، 1364، ج15، ص120). بنابراین از نظر او معنا معادل هدفمند بودن است.
اما منظور نیچه از معنا، چیزی غیر از این است. وی اوج بیارزش شدن ارزشهای جامعه را در کتاب چنین گفت زرتشت در عبارت «همه چیز دروغ است» بیان میکند (نیچه، 1376، ص102). به باور او، انسان از روی نیازهای روانی خود بهصورتی دروغین و خودفریبانه جعل معنا کرده و برای هستی معنایی غایی و مطلق درنظر گرفته است و از این طریق سعی داشته تا همواره با معنادار جلوه دادن عالم به آرامش برسد (نیچه، 1377ب، ص35). پس مردم ارزشها را با غیرارزشها خلط کرده و غیرارزش را بهجای ارزش نشاندهاند. همه ارزشها کاملاً دگرگون شده و اصلاح ارزشهای گذشته فایدهای ندارد؛ نیچه میخواهد ارزشهای کهن را از بیخ و بن برکَند و ارزشهای جدیدی جایگزین آنها نماید. او بیمعنایی را در قالب «نیستانگاری» بیان داشته و آن را به دو نوع «نیستانگاری فعال» و «نیستانگاری منفعل» تقسیم میکند. به باور او، انسانی که خود را در مواجهه با زندگی بیمعنا میبیند و درصدد جایگزین کردن آن با زندگی معنادار است، از دو حال بیرون نیست: یا از قدرت و توانایی بالای روحی برخوردار است و ازاینرو ارزشهای متداول را بیارزش میداند و آنها را درهم میشکند تا خود، فعالانه ارزشهای تازهای را خلق و آنها را جایگزین ارزشهای قدیمی کند؛ یا انسان با وجود اینکه ارزشهای متداول را پوچ و فاقد ارزش تشخیص داده است، به این دلیل که دچار انحطاط و ضعف روحی است، به همان وضع موجود اکتفا میکند. او نوع اول را نیستانگاری فعال و نوع دوم را نیستانگاری منفعل مینامد و همواره توصیه میکند که انسانها باید فعالانه و با قدرت روحی بالا به ویرانی ارزشهای کهن و خلق ارزشهای جدید بپردازند (همان، ص41-40).
بنابر آنچه گفته شد، در آرا و اندیشههای نیچه امور بیمعنا، ارزشهای کهنی است که انسانها آن را ارزش میدانند؛ درحالیکه بیارزش هستند و ارزشهای جدیدی که خلق و جایگزین ارزشهای قدیمی میشود، باارزش، یعنی بامعنا محسوب میشود. بنابراین معنا معادل ارزش و بیمعنا معادل بیارزش تلقی میشود.
2. واقعیتدار بودن جهان هستی
محمدتقی جعفری قبل از اثبات معنادار بودن انسان، به اثبات واقعیتدار بودن جهان هستی میپردازد. وی واقعیت داشتن جهان هستی را نخستین اصل بدیهی نزد عقل میداند که شناخت هر چیزی بهخصوص انسان متوقف به فهم و پذیرش آن است؛ بهگونهای که با انکار واقعیت جهان هستی، انسانی وجود نخواهد داشت تا بحث از معناداری یا بیمعنایی زندگی او مطرح شود (جعفری، 1362الف، ج1، ص60 ).
محمدتقی جعفری چون معناداری جهان هستی را لازمه معنادار بودن زندگی انسان میداند، در یک تقسیم عقلی معنادار، ایندو را با یکدیگر اثبات میکند. او برای انسان و جهان چهار احتمال مفروض میگیرد: الف) انسان معنادار در جهان معنادار؛ ب) انسان بیمعنا در جهان بیمعنا؛ ج) انسان معنادار در جهان بیمعنا؛ د) انسان بیمعنا در جهان معنادار. بهاعتقاد او تلاش و کوشش متفکران برای فهمیدن چگونگی پیدایش اولیه عالم و کشف زوایای ناشناخته هستی و کوششهای انبیای الهی جهت تحقق عدالت و آزادی و اختیار، بخشی از مؤیدات معنادار بودن عالم هستی است. به باور وی اگر عالم بیمعنا بود، همه این تلاش و کوششها بیهوده بود. از طرف دیگر او بر این باور است که چون هستی معنادار است، حتماً انسان هم معنادار است؛ زیرا انسان و جهان دو حقیقت متصل به یکدیگر هستند و تصور انسان بیمعنا در جهان معنادار، تصوری تناقضآمیز است. ازاینرو فرض نخست، یعنی انسان معنادار در جهان معنادار را اثبات میکند (همو، 1364، ج15، ص127-120).
اما نیچه معتقد است انسانها نمیتوانند از واقعیت اشیا سخن بگویند؛ زیرا ابتدا باید شیء را در قالب تحریک عصبی بهصورت یک تصور ایجاد و سپس این تصور را در قالب زبان و استعاره بیان کنند. پس موقعی که ما از نفس اشیا صحبت میکنیم، نفس شیء را در قالب زبان و استعاره بیان مینماییم که بههیچوجه با پدیدههای اصلی مطابقتی ندارد. بنابراین ما از حقایق بهرهای جز سپاهی متحرک از استعاره و مجاز نداریم. اما انسان اینها را پس از کاربرد مداوم در طول تاریخ، همان حقایق پنداشته است؛ درحالیکه حقایق، سکههای مضروبی هستند که اینک نقش آنها ساییده شده و از آنها چیزی جز قطعات فلزی برجای نمانده است (نیچه، 1380، ص88؛ 1372، ص126-124). پس هستی را نمیتوان شناخت؛ بلکه هرآنچه از هستی بگوییم، تفسیرهای ما از آن است.
او هستی را به گردویی پوچ و توخالی تشبیه میکند که انسان باید به ارزیابی آن بپردازد و با ارزیابی خود به هستی معنا بخشد. ازاینرو انسان را ارزیاب و عمل ارزیابی او را خلق معنا میداند (همو، 1376، ص71-70). او بهجای تفسیری واحد از هستی، تفسیرهای متعدد از آن ارائه میدهد. وی با نشان دادن دروغ بودن فهم حقیقت هستی و ناکارآیی عقل در شناسایی حقیقت، عملاً عقل و عقلانیت را از میدان معرفت بشری کنار میگذارد. او در کتاب غروب بتان عقل را به پیرزن زشتچهرهای تشبیه میکند که دائماً انسانها را فریب میدهد (همو، 1380، ص92). یاسپرس دراینباره میگوید: «نخستین دلالت نقد عقل نیچه آن است که هستی، هستی معقول نیست. دلالت دوم این نقد آن است که ما نمیتوانیم با واسطه عقل به هستی راه یابیم» (یاسپرس، 1383، ص529). نیچه معتقد است ازآنجاکه نمیتوان هستی را بهوسیله عقل شناخت و برای آن منشأ ثابتی درنظر گرفت، باید هستی را صیرورت نامید (Heidegger, 1987, p.65).
حال که حقیقت فی نفسه شیء را نمیتوان شناخت، نیچه «اراده معطوف به قدرت» را جایگزینی مناسب برای اراده معطوف به حقیقت معرفی میکند. وی بر این باور است که آنچه انسان را به جوشش درمیآورد، «اراده معطوف به قدرت» است (نیچه، 1376، ص125-124).
او چون هستی و زندگی را سراسر صیرورت و پویایی میداند، اراده معطوف به قدرت را ابزاری مناسب برای تکامل زندگی برمیشمرد و دراینباره میگوید: «تحمیل خصلت “بودن” به شدن، بالاترین خواست و اراده معطوف به قدرت است» (همو، 1377ب، ص451). منظور او از اراده، حقیقت وجود و عین مطلق است که ذات همه موجودات را دربر میگیرد و صرفاً اختصاص به انسان ندارد. قدرت نیز در اینجا امری ورای اراده نیست تا اراده تلاش کند و آن را بهدست آورد؛ بلکه اراده به قدرت یک چیز است که ملاک ارزش داوریهای امور انسان قرار میگیرد (داوری، 1359، ص198). او با ارائه اصل «اراده معطوف به قدرت»، برای استعدادهای درونی انسان ارزش بیحد و حصری قائل میشود و آن را در «بشو، هرآنچه هستی» توصیه میکند (استرن، 1373، ص119) و از این طریق سعی دارد زندگی بیمعنا را معنادار کند.
بنابر آنچه گفته شد، فریدریش نیچه برخلاف محمدتقی جعفری معتقد است نهتنها عالم هستی هیچ آغاز و انجامی ندارد و معقول نیست، بلکه هستی و زندگی انسان بیمعناست؛ ولی باید به استقبالش رفت و با ارزیابی خود به آن معنا بخشید. در حقیقت نگاه نیچه به عالم هستی، نگاه مجرد سوژهای دکارت به هستی و طبیعت نیست؛ بلکه نگرنده جزو آن چیزی است که نگاه میشود. در نگاه نیچه انسان با تمام خواستهها، آرزوها و پیشداوریهایش جزو نگرشی است که به عالم هستی دارد و حقیقت پیش روی او ساخته میشود.
3. دین و اخلاق
منظور محمدتقی جعفری از معنای زندگی، معنای دینی زندگی است. به عقیده او انسان زمانی میتواند زندگی معناداری داشته باشد که سرلوحه زندگی خود را آرمانهای اخلاقی والا قرار دهد؛ آرمانهای اخلاقی والایی که از دین نشئت گرفته باشد. به باور او، تنها خواسته اصیل دین و اخلاق است که میتواند جوهر حیات ما را تفسیر کند و به آن معنا دهد. او عامل بیشتر خودکشیها را پیروی از تمایلات نفسانی میداند که تنها راهحل آن زندگی توأم با معنویت و اخلاق است (جعفری، 1379الف، ص100). وی بهصراحت اعلام میکند که اگر اخلاق و دین را از زندگی حذف کنیم، حیات ورشکسته خواهد شد. او همچنین توصیه میکند که اگر فلسفه دیگری جز ایندو برای حیات درنظر بگیرید، به بنبست خواهید رسید. محمدتقی جعفری از آلبر کامو بهعنوان یکی از نویسندگان فرانسوی یاد میکند که در مورد هدف زندگی کار کرده، ولی غفلت او از دین بهعنوان مهمترین عامل معنابخش به زندگی، وی را به پوچی کشانده و در آخر به این نتیجه رسیده که «مذهب است که پاسخ آن برای هدف زندگی به قوت خود باقی است» (همو، 1381، ص591).
تعریف محمدتقی جعفری از انسان و تعیناتی که یک انسان میتواند بپذیرد و بررسی موقعیت و جایگاه او در عالم، همه برمبنای احکام الهی است. او با تأکید بسیار بر عقل و وجدان، انسانِ منهای این دو عنصر را به انسان بیدلِ بیقلب تشبیه میکند (همو، 1379الف، ص202). به باور او، اگر دو عنصر عقل و وجدان در درون انسان تکامل یابد، «من» انسانی قابلیت پذیرایی روح ملکوتی الهی را در خود ایجاد خواهد کرد؛ ولی اگر ایندو در درون انسان کارشکنی کنند، انسان به پستترین موجود عالم تبدیل خواهد شد (همو، 1362ب، ج4، ص750).
جعفری انسان دیندار را عهدهدار رسالتی الهی میداند که عبارت است از «احساس تعهد و ابلاغ و اجرای حقایق عالیتر از وضع موجود، یا کوشش برای ادامه آن حقایق از یک منبع بالاتر به انسانهایی که نیازمند آن حقایق میباشند» (همو، 1362الف، ج1، ص42). موضوع این رسالت، آرمان و ایدئالهای اعلای انسانی با شعار «آنچه که باید بشود»، عامل تحریک انسانها به پیشرفت خواهد بود (همان، ص47). بنابراین وی نهتنها دین را عامل رکود انسان نمیداند، بلکه آن را تنها راه هموار و کوتاه و حسابشدهای میداند که با آموزههای خود، انسان را بهطور هدفمند در مسیری رو به تکامل هدایت خواهد کرد. او حتی درباره ارزش و اهمیت حیات در موارد بسیاری به قرآن و روایات گوناگون از ائمه اطهار(ع) استناد میکند و معتقد است انسان باید قبل از هرگونه قضاوت و داوری درباره حیات، سرچشمه اصلی آن را بشناسد؛ زیرا به باور او چیزی که آغازش درک نشود، خودش را نمیتوان فهمید و چیزی که خودش فهمیده نشود، نمیتوان از هدفش سؤال کرد (همان، ص88).
بنابر آنچه گفته شد، محمدتقی جعفری دین را مهمترین عامل کشف معنا در زندگی انسانها معرفی میکند و برای تمامی عوامل و عناصر جان و حیات، جایگاه انسان در عالم هستی، رسالت انسانی و ایدئالهای اعلای انسانی، معنایی دینی درنظر میگیرد. او بهسراغ سؤال دیرینه «علم مقدم است یا دین و اخلاق» میرود و آن را سؤالی اشتباه میداند. به باور او وقتی فروغ وجدان در علم تابیده شود، تهذیب نفس شروع میشود و این سرآغاز ایمان خواهد بود؛ از طرفی مقتضای ایمان، افزایش علم است و هرچه علم بیشتر و کاملتر شود، تهذیب نفس قویتر صورت میگیرد. او تعامل علم با دین و اخلاق را دور باطل نمیداند؛ بلکه معتقد است با افزایش علم، روشنایی زیاد میشود و با افزایش ایمان، انسان میتواند گامهای بزرگتری در مسیر حیات معنادار بردارد (همو، 1385، سخنرانی 11دی1367، جلسه21).
اما نیچه دین را عامل تحقیر و پستی انسان برمیشمرد؛ زیرا دین، انسان را در شمار محدودی از ارزشها محصور میکند. به باور او هرچه انسانها دیندارتر باشند، ضعیف و ناتوانتر خواهند بود. وی فضای رشد دین و دینداری را فضای ضعف خارقالعاده اراده و اختیار، و خاستگاه آن را ترس و توهم بشر میداند (نیچه، 1377ج، ص321-319). بهاعتقاد او ازآنجاکه انسان به زندگی و هستی بدبین بود، ناچار به جعل و وضع دین شده تا بتواند زندگی را تحملپذیر کند (همو، 1377ب، ص130-129). در یک کلام، خدا و دین در نظر نیچه مایه تباهی زندگی انسانهاست. او خداپرستی را عین نیستیخواهی – به امر پوچ و بیارزش باور داشتن – میداند (همو، 1376، ص116-104؛ 1377الف، ص214).
خدا در نظر نیچه مساوق با عالم غیب است (داوری، 1359، ص201). به باور او ایمان به خدا که مبناییترین ارزش یک جامعه تلقی میشد، امروز رنگ باخته و با این حادثه بزرگ، بیمعنایی و سردرگمی همهجا حاکم شده است. او بیایمانی انسانها را در عبارت «خدا مرده است» بیان میکند و آنها را سرزنش مینماید. نیچه در کتاب حکمت شادان خبر مرگ خدا را از زبان یک دیوانه چنین بیان میکند: «… اینک به شما خواهم گفت خدا کجا رفته است. من و شما، یعنی ما، او را کشتیم؛ ما همه قاتل او هستیم … خدا مرد! خدا مرده است! ما او را کشتیم! و ما قاتل قاتلان چگونه میخواهیم خود را تسلی دهیم! کارد ما به خون مقدسترین و مقتدرترین موجودی که تا به امروز در دنیا وجود داشت، آغشته شد» (نیچه، 1377ج، ص193-192). بدین ترتیب، نیچه دین را از صحنه زندگی بشر کنار گذاشت و هیچگونه جایگزینی برای آن درنظر نگرفت. بنابراین بهنظر نیچه معنای زندگی باید از حد و مرز معنای دینی بگذرد و هیچ مانعی بر سر راه تحقق استعدادهای درونی انسانها قرار نگیرد.
او همچنین از اخلاق متداول میان مردم جامعه به اخلاق عامیانه یا اخلاق بردگان یاد میکند و اخلاق بردگان را اخلاق مردم ترسو و دارای روان ضعیف میداند. وی آموزههای یهودیت و مسیحیت را بهعنوان مهمترین عامل تقویت اخلاق بردگان برمیشمرد؛ زیرا یهودیت، تنها افراد ناتوان، تهیدستان، محرومان و بیماران را نیکان و شایسته بهشت، و در مقابل قدرتمندان و ثروتمندان را مستوجب لعن و نفرین و دوزخ میداند. همچنین در آموزه «خدای بر صلیب» مسیحیان، خدا برای رستگاری انسانها بر صلیب برکشیده میشود و نقش خود انسان برای رسیدن به رستگاری نادیده گرفته میشود (همو، 1377الف، ص41-36). نیچه اخلاق بردگان را بهشدت مورد حمله قرار میدهد و اخلاق «والاتباران» را جایگزین آن میکند. اخلاق والاتباران، اخلاق فرماندهان، سروران و قدرتمندان است؛ اخلاقی که حاصل آریگویی پیروزمندانه به درون و انگیختارهای درونی است، نه اینکه به بیرون و آنچه جز اوست آری بگوید (همان، ص43).
4. حیات معنادار
محمدتقی جعفری حیات انسانها را به «حیات طبیعی محض» و «حیات معقول» تقسیم میکند. او افرادی را که از تعدیل فعالیتهای غرایز طبیعی خود عاجزند و اشباع آن غرایز، متن حقیقی زندگیشان قرار گرفته، کاروانیان «حیات طبیعی محض» میداند. همچنین آن دسته از افرادی را که با استناد به عقل و وجدان اصیل، خود را ملزم به شکوفا ساختن استعدادهای مغزی و روانی نموده و نهتنها برده مطلق شرایط و عوامل محیط اجتماعی نشده، بلکه همواره با تلاشی درونی سعی در تعدیل روابط در مسیر رشد اجتماعی داشتهاند، کاروانیان «حیات معقول» مینامد. او حیات معقول را حیاتی پاک از آلودگیها میداند که فرد خودش را در مجموعه بزرگی بهنام جهان هستی که پایانش منطقه جاذبه الهی است، در مسیر تکامل میبیند (جعفری، 1360ب، ص10-9).
از نظر او ویژگیهای حیات معقول عبارتند از: الف) جلوه عالی حقیقت رو به کمال؛ ب) حیات آگاه نسبت به حقایق والای هستی؛ ج) حیاتی در مسیر پیشرفت تکاملی انسانها در راه هدف اعلای زندگی که چنان وحدتی به زندگی آنها میبخشد که گویی همه آنها از پیکر واحدی هستند و یک روح آنها را به شعاع جاذبه الهی متصل میگرداند؛ د) رهیدن از دام کمیّتها و ورود به آستانه ابدیت.
از نظر جعفری چنین حیاتی، حیات معنادار است؛ حیاتی که انسان را از پراکندگی، تناهیهای عالم ماده، تکرار و سردرگمیها برهاند و او را به آرامشی وصفناپذیر برساند. وی انسانی را که در حیات معقول زندگی میکند، به انسان سوار بر کشتی تشبیه مینماید که آگاه از مسیر، مبدأ و مقصد حرکت است و هر سؤالی که از لحظه به لحظه موقعیت و جایگاهش پرسیده شود، به آن پاسخ مثبت میدهد. به باور او چنین انسانی هیچگاه خود را یله و رها نخواهد دید (همو، 1381، ص277). بنابراین در نظر وی حیات معنادار فراتر از جلوههای ظاهری و سطحی حیات است.
اما زندگی معنادار از دیدگاه نیچه امری کاملاً متفاوت با حیات معنادار در دیدگاه جعفری است. در نظر نیچه معنایی که بشر تاکنون به زندگی بخشیده، معنایی زاهدانه است. به باور او، انسانها میتوانند رنج و سختیهای معنادار را تحمل کنند. آنها برای معنادار کردن رنج و سختیهایشان، آرمان زهد را پروراندهاند تا از این طریق برای تحمل رنج و سختیهایشان معنایی داشته باشند؛ بدین صورت که انسان تمامی رنجهای بشری را ناشی از گناهی دانست که گریبانگیرش شده و برای رهایی از رنج و گناه، زندگی زاهد مآبانهای در پیش گرفت.
نیچه این معناتراشی انسانها را اشتباه میداند؛ زیرا به باور او آرمان زهد چیزی جز پشت پا زدن به زندگی زمینی و اشتیاق به مرگ و نفرت از حواس و شادی و زیبایی برای انسان به ارمغان نمیآورد (نیچه، 1377الف، ص214-213). او با آرمانهای زاهدانه و ارزشهای والای اخلاقی مبارزه میکند و آنها را ویرانکننده هستی انسان معرفی مینماید و با تأکید «اراده معطوف به قدرت» را توصیه میکند. وی معتقد است انسان قدرتمند نباید هیچگاه فریفته آمال و آرزوهایش شود؛ ازاینرو زندگی زمینی را جایگزین زندگی زاهدانه میکند.
نیچه مدافع بشریتی است که میخواهد زمینی باشد، نه آسمانی. زرتشتِ نیچه به مخاطبان خود چنین میگوید: «برادران! شما را سوگند میدهم به زمین وفادار بمانید و باور ندارید آنانی را که با شما از امیدهای اَبَرزمینی سخن میگویند. اینان زهر پالایند؛ چه خود دانند یا ندانند… ای دوست! به شرفم سوگند… نه شیطانی در کار است و نه دوزخی…» (نیچه، 1376، ص29-22). بنابراین نیچه معنای زندگی را در قالب زندگی حسی و غرایز حیوانی جستجو میکند و امیدهای آسمانی را خیال میداند و هرگز نگاهی به آسمان ندارد.
بهنظر میرسد نیچه بر این باوراست که اگر انسانها با اعتقاد به دین، ارادهشان را از دست بدهند و صرفاً به تقدیر مشخص و معین دل ببندند و این امر مانع تلاش و کوشش بیشتر آنها شود، همان بهتر که دین و آرمانهای زاهدانه از صحنه زندگی بشریت حذف شود.
5. مرگ
قطعاً اگر مرگ بهعنوان حقیقتی کاملاً مستقل و بیارتباط با زندگی درنظر گرفته شود، با فرارسیدن مرگ، زندگی بیمعنا خواهد شد. محمدتقی جعفری مرگ و حیات را دو حقیقت از هم جدا نمیداند. به باور او پیش از آنکه به آستانه مرگ برسیم، باید حیات را بشناسیم و از آن بهرهبرداری کنیم. این شناخت هنگامی صورت میگیرد که شخص با فرارفتن از حیات طبیعی، حقیقت حیات را درک کند. در حقیقت تنها در صورت شناخت کامل حقیقت حیات میتوان به حقیقت مرگ هم پی برد؛ زیرا ایندو از هم منفک نیستند. اگر تصور فرد از حیات، لذت و اَلم و اندیشه و تخیل و تناسل چندروزه دنیایی باشد، طبیعتاً فرارسیدن مرگ، ناخوشایند و عذابآور خواهد بود. محمدتقی جعفری مرگ نگرانکننده را تسلیم شدن در برابر جریانات ناخودآگاه عوامل طبیعی و قرار گرفتن در مجرای جبری خواستههای حیوانی میداند (جعفری، 1363، ج8، ص409-408). او حقیقت مرگ را بلوغ و پختگی حیات آدمی معرفی میکند؛ گویی بدن در دوران حیات، حالت غنچه بودن را سپری میکرده و با فرارسیدن مرگ، این غنچه شکوفا خواهد شد (همو، 1381، ص186). با تصوری که وی از حیات و مرگ ارائه میدهد، نهتنها مرگ، زندگی را بیمعنا نخواهد کرد، بلکه حیات، تنها با مرگ معنا مییابد.
اما همانطور که پیشتر گفته شد، نیچه معنایی جز معنای زمینی و حسی برای زندگی درنظر نمیگیرد. او در کتاب زایش تراژدی پس از قبول بیمعنایی زندگی انسانها، هنر تراژدی را بهعنوان مهمترین ابزار برای تحقق زندگی زمینی معرفی میکند و از طریق این هنر سعی در رسیدن به خودآگاهی و احیای ارزشهای از دست رفته و زیستن جاودانه دارد (ذاکرزاده و ناصر، 1382، ص126). به باور او، انسان در اوج هنر تراژدی نسبت به عالم و مبدأ عالم علم حضوری پیدا میکند و این عاملی است که میتواند درد و رنج ناشی از زوال و نابودی بشر را از یادش ببرد.
نیچه اصل دیگری را هم برای معناداری مرگ انسانها ابداع میکند. نظریه «اراده معطوف به قدرت» که در آرای وی سیطره اساسی دارد و از آن در تفسیر معنای زندگی استفاده میکند، با پدیده مرگ تهدید میشود؛ بدینگونه که او سعی دارد معنای زندگی هر فردی را مستند به خواست قدرت و توانایی خودش بداند و این خواسته، بستهبه توانایی و همت انسانها میتواند توسعه یابد و بر هر چیزی سیطره کامل پیدا کند (استرن، 1373، ص119). اما با فرارسیدن مرگ، سیطره و دوام این خواست تهدید میشود و همه خواستهها پایان میپذیرد و رنج و درد ناشی از تناهی و یأس و ناامیدی ناشی از خواستههای دستنایافته، انسانها را آزار میدهد. نیچه برای حل این مشکل، نظریه «بازگشت جاویدان همان» را مطرح میکند. او در این نظریه بر این باور است که انسانها باید آنقدر زندگی را دوست داشته باشند که اگر این جهان به همین صورت بینهایت بار تکرار شود، باز خواهان آن باشند و از این تکرار خوشحال شوند (کاپلستن، 1382، ج7، ص404).
نتیجه
محمدتقی جعفری و فریدریش نیچه، هردو از افرادی هستند که بیش از همه بحران معنویت جامعهشان را درک کرده بودند و درصددند تا انسانها را با معنای واقعی زندگیشان آشنا سازند. هردوی آنها «شناخت هویت خود» را نقطه آغازین جستجو برای معنای زندگی میدانند و معتقدند تا انسان هویت خود و خواستههایش را نشناسد، نمیتواند به درک واقعی از معنای زندگی دست یابد؛ ولی هرکدام از آنها تفسیر متفاوتی از معنای زندگی و عوامل معنابخش به زندگی ارائه میدهند.
جعفری، انسان و هستی را کاملاً معنادار میداند و بر این باور است که انسان جزئی از کل حقیقت عالم است و از ابتدا تا انتها دارای سیر معقول و هدفمند و وجودش مستند به وجود و اراده الهی و شکوفاییاش در گرو مسیری است که انتخاب میکند؛ به این صورت که اگر در مسیری که مستند به اوست گام بردارد، به ابدیت خواهد رسید. اما نیچه هستی و زندگی را مانند گردویی پوک و فاقد ارزش و معنا میداند و معتقد است انسان باید با ارزشگذاری خود به هستی معنا دهد. او نهتنها زندگی معنادار را در ارتباط با موجود برتر از عالم ماده تفسیر نمیکند، بلکه مهمترین عامل بیمعنایی زندگی انسانها را اعتقاد به عالم متافیزیک معرفی مینماید.
جعفری با معیار قرار دادن رهایی انسان از خودِ طبیعی، برای انسانها سه تعین درنظر میگیرد: در تعین اول شخصیت انسان صرفاً مجموعهای از عوامل وراثتی و مواد طبیعی است؛ در تعین دوم انسان از چاه تاریک خودِ طبیعی نجات یافته و توانسته «منِ» خود را با انسانهای دیگر و جهان طبیعت تعدیل کند؛ در تعین سوم انسان وارد حوزه مطلق ارزشها شده و نگاهش نگاهی کمیّتنگر نیست و تمامی قوانین و تکالیف برایش قابل احترام هستند. بنابر عقیده وی، رسیدن به خودِ حقیقی، فاصله گرفتن از حیات طبیعی و ورود به حیات معقول است. او زیستن در حیات معقول را زیستن در حیات معنادار میداند. انسانی که در حیات معقول بهسر میبرد، خود را در مجموعه بزرگی بهنام جهان هستی در مسیر تکامل میبیند که پایانش منطقه جاذبه الهی است. چنین انسانی تفسیری تکاملی از مرگ دارد و مرگ را نهتنها پایان حیات نمیپندارد، بلکه از آن معنای حیات استخراج میکند. او مرگ هراسآور و تباهکننده را مرگ بهدست عوامل و پدیدههای طبیعت میداند.
اما نیچه کندن انسانها را از خودِ طبیعیشان توصیه نمیکند. بر همین اساس وی برای دستیابی به خود واقعی، ملاک و معیاری متفاوت با جعفری درنظر میگیرد و انسانها را به مراحل «انسان»، «واپسین انسان»، «انسان برتر» و «فراانسان» تقسیم میکند.
نیچه معتقد است اراده و خواست انسانها باید معطوف به قدرت و تواناییهای ذاتیشان باشد. بهتبع این اعتقاد، او با هرآنچه از بیرون به انسان تحمیل میشود، مخالف است. ازاینرو دین و اخلاق بردگی را مخالف با اراده آزاد انسانها میداند و همواره با تأکید، اخلاق سروری و اراده معطوف به قدرت را به انسانها توصیه میکند. نیچه مرحله فراانسان را مرحله تحقق معنای واقعی زندگی انسانها معرفی مینماید؛ زیرا در این مرحله هیچ عامل بیرونی انسان را بهاجبار به سویی سوق نمیدهد؛ بلکه او صرفاً مطابق خواستهها و استعدادهایش به زندگی خود معنا میبخشد؛ مرحلهای که انسان از اعتقاد به دین و عامل ماورای طبیعت برکنار، و غرق در زندگی زمینی و حسّانی میباشد و در تلاش است تا با اراده معطوف به قدرت به هرآنچه میخواهد، دست یابد.
بنابراین پرسش از معنای زندگی در نگاه نیچه منحصر به پرسش درباره زندگی دلخواه از چشمانداز فرد است. با تأکید نیچه بر این رویکرد، از انصاف، عدالت و مسؤلیت فرد نسبت به دیگری خبری نیست. در حقیقت او نهتنها نسبت به مناسبات انسانی بیتوجه است، بلکه بهرهکشی از دیگری و حتی تبدیل آنها به ابزار و سلطه داشتن بر آنها را در ذات زندگی میداند.
بنابر آنچه گفته شد، منظور محمدتقی جعفری و فریدریش نیچه از معنای زندگی به ترتیب معنای دینی و معنای غیر دینی زندگی است و این مبنا چنان در آرا و اندیشههایشان سیطره دارد که راه ایندو را کاملاً از یکدیگر متمایز ساخته است.
رضازاده, حسن, رحمانی اصل, محمدرضا. (1392). مقایسه معنای زندگی از دیدگاه محمدتقی جعفری تبریزی و فریدریش نیچه. انسان پژوهی دینی, 10(30), 115-134.
حسن رضازاده; محمدرضا رحمانی اصل. “مقایسه معنای زندگی از دیدگاه محمدتقی جعفری تبریزی و فریدریش نیچه”. انسان پژوهی دینی, 10, 30, 1392, 115-134.
رضازاده, حسن, رحمانی اصل, محمدرضا. (1392). ‘مقایسه معنای زندگی از دیدگاه محمدتقی جعفری تبریزی و فریدریش نیچه’, انسان پژوهی دینی, 10(30), pp. 115-134.
رضازاده, حسن, رحمانی اصل, محمدرضا. مقایسه معنای زندگی از دیدگاه محمدتقی جعفری تبریزی و فریدریش نیچه. انسان پژوهی دینی, 1392; 10(30): 115-134.
برای دریافت اخبار و اطلاعیه های مهم نشریه در خبرنامه نشریه مشترک شوید.
مقایسه معنای زندگی از دیدگاه محمدتقی جعفری تبریزی و فریدریش نیچه
قدس آنلاین/ علیرضا مکتبدار : «آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟» این پرسشی است که هر کدام از ما در طول زندگی گاهگاهی به آن اندیشیدهایم، با این تفاوت که برخی از آن بسرعت عبور کرده و برخی دیگر در آن لختی درنگ کرده و گروهی نیز توان رهایی از آن را در خود ندیدهایم.
به راستی، حیات و زندگی، چیزی که هر چند با تمام وجود احساسش میکنیم، اما گویی رازی است سر به مهر، آیا ارزش زیستن دارد؟ آیا این احساس غریب را باید پاس داشت و یا اینکه باید کوشید هر چه زودتر خود را از دستش آسوده کرد و با رقیب آن؛ یعنی مرگ همآغوش شد؟
معمولاً در دو حالت متفاوت این پرسش بیشتر خودنمایی میکند: 1.در حالتی که انسان در چنبره مشکلات و مصایب گرفتار آمده و به رغم کوششی که میکند، راه گریزی برای خود نمییابد و ابر سیاه نومیدی آسمان قلبش را تیره و تار میکند و جز سیلابهای غم و اندوه بر زمین قلبش چیزی جاری نمیشود. 2.حالت دوم هنگامی است که انسان سرشار از خوشی و شادکامی است و به اصطلاح آنچنان دنیا به کام اوست که آب در دلش تکان نمیخورد. یکنواختی و یکسانی آزاردهنده، این حالت او را نیز به اندیشیدن به این موضوع وامیدارد که آیا زندگیای این چنین یکنواخت و یکدست و پرتکرار، ارزش زیستن دارد؟
پاسخ بر اساس نوع جهانبینی
بسته به نوع جهانبینی افراد، پاسخ آنان به این پرسش متفاوت خواهد بود:
چطور زندگی با وجود مرگ ارزش زیستن دارد
آنان که زندگی را هدفمند و به سوی مقصدی متعالی در حرکت میبینند، زندگی را پاس میدارند و برای تک تک لحظات آن ارزش قائل هستند، اما آنان که افق زندگی را تیره و تار دیده و خورشید امید در سرزمین وجودشان برای همیشه غروب کرده است، زندگی برایشان بیارزش و بهاصطلاح بیمعنا و مفهوم جلوه میکند.
جهانبینی توحیدی، آفرینش و انسان را هدفمند میبیند و برای آن هدفی فراتر از اهداف پست مادی قائل است، اما جهانبینی مادی که از افق پست ماده و مادیات به آفرینش و نیز انسان مینگرد، هدفی جز ماده که سرانجامی به جز نابودی و نیستی در انتظارش نیست، برای آن قائل نمیبیند.
سیر و سیاحت در گلستان قرآن که نغمه دلنواز وحی فضای آن را پر کرده و عطر امید در آن پراکنده شده است، تصویری از زندگی ارایه میکند که لحظه لحظه آن را سرشار از قیمت و ارزش میکند و انسان برخوردار از نگاه توحیدی و به بیانی سادهتر، انسان مؤمن را به گونهای معرفی میکند که گویی در کمین تک تک فرصتهای زندگی به انتظار نشسته تا گوهرهای گرانبهای آن را صید کند. از دیگر سو انسانهایی را که از فرصتهای بیبازگشت زندگی خود را محروم میکنند، در خسران و زیان معرفی می کند: «سوگند به عصر! که انسانها همه در زیانند. مگر کسانی که ایمان آورده و عمل شایسته انجام دهند…» عصر/ آیههای 1 تا 3
قرآن که در ابتدای هر سوره، از مهربانی و بخشندگی آفریدگار جهان و جهانیان سخن میگوید، سرود دلانگیز امید و عطر عنبربوی رحمت و مهربانی را در جان و دل مؤمنان میپراکند و آنان را بر بهره گیری از فرصت زندگی در دنیا (عمر) تحریص و تشویق میکند و به کسانی که در سایهسار ایمان، به انجام کردارهای شایسته میپردازند، وعده زندگانیای پاکیزه و ارزشمند را در همین دنیای خاکی میدهد: «هر كس كار شايستهاى انجام دهد، خواه مرد باشد يا زن، در حالى كه مؤمن است، او را به حياتى پاك زنده مىداريم…» نحل/ آیه 97. پس تنها زندگی پاک؛ یعنی زندگیای که حاصل ایمان به مبدأ آفرینش و نیز انجام کردارهای شایسته و نیک است، ارزش زیستن دارد و گرنه کسانی که به آفریدگار جهان کفر میورزند، از حیات واقعی که ارزش زیستن دارد، بیبهرهاند. بنابراین سخن راندن آنان از ارزش حیات نیز سخنی پوچ و تهی است. این گروه از انسانها در تاریکیهای انکار و بیایمانی فرو رفته و روزنههای دل خود را بر تابش اشعه امید و رحمت کور کردهاند.
آری! در پرتو نگاهی همچون نگاه علی(علیه السلام) نه تنها زندگی ارج و قربی بس والا مییابد، بلکه فرصت زندگی به تنها فرصت تبدیل میشود که میتوان با درک ارزش آن، سعادت نهایی خود را رقم زد و با انکار ارزش آن، شقاوت ابدی را برای خود خرید. زندگی بازاری است که میتوان در آن تجارت پرسودی را برای خود رقم زد؛ در آن رحمت خداوند را به دست آورد و بهشت را سود برد: «بىترديد دنيا براى كسانى كه با آن به راستى و صادقانه رفتار كنند، سراى راستى است و براى كسى كه خبر و پيامش را درك كند، سراى امن و امان است. دنيا براى آنكس كه از آن توشه برگيرد، سراى توانگرى است و براى كسى كه از آن پند گيرد، موعظه است و مسجد مکانی برای دوستان خدا و محل نماز و درود فرشتگان است، و جاى فرو آمدن وحى و پيغام خداوند و تجارتگاه دوستداران خداست كه در آن فضل و رحمت خدا را به دست آوردند و بهشت را سود بردند.» نهج البلاغه/ صفحه 493
آن يكي در پـيـش شـيـر دادگــر
ذَمّ دنيا كـرد بـسـيـاري مـگــر
حيدرش گفتا كـه دنيا نيست بــد
بـد تـويي زيرا كه دوري از خـرد
هـسـت دنـيـا بـر مـثـال كشتزار
هم شب و هم روز بايد كشت كار
زان كه عزّ و دولت ديـن سـربهسر
جمله از دنـيـا تـوان برد اي پـسر
تـخـم امـروزيـنـه فـردا بـر دهد
ور نـكـارد اي دريـغـا بـر دهـد
پـس نكوتر جاي تو دنياي توست
زانكه دنيا توشه عـقباي تـوسـت
تو بـه دنيا در مشو مشغول خويش
ليك در وي كار عقبا گـيـر پيش
چون چنين كردي تو را دنيا نكوست
پس براي اين تو دنيا دار دوسـت(مولوی)
زندگی انسانی و زندگی حیوانی
آری، نگاهی این چنین است که به زندگی معنا میدهد و آن را شایسته زیستن میکند و در غیاب چنین نگاهی است که زندگی انسان نه تنها از مرحله زندگی حیوانی فراتر نمیرود که فروتر نیز میرود؛ حیوانی که جز خور و خواب و خشم و شهوت، دغدغهای ندارد و به فرموده علی (علیه السلام) حیوانی که جز پر کردن شکمش به چیز دیگری نمیپردازد. او که خود تجسم معنای زندگی و ارزش زیستن است، زندگیای را که صرف ارضای نیازهای حیوانی شود، ارزشمند نمیداند و میفرماید: «براى آن آفريده نشدم كه خوردن خوراكهاى پاكيزه- همچون چارپاى بسته كه همه همّش خوردن علوفه است، يا چارپاى نابسته كه كارش پركردن شكم از اين سوى و آن سوى است و غافل مىچرد- مرا از انجام دادن آنچه از آفرينشم منظور بوده است، باز دارد يا اينكه بىحساب و كتابى رها باشم و براى خود بگردم». نهج البلاغه/ صفحه 418.
ایمان، سد ناامیدی
چنانچه قطار زندگی روی ریل ایمان و عمل صالح به سوی سعادت و کامیابی ابدی ره سپارد، ارزش زیستن دارد و هیچ کس حق ندارد که خود را با دست خود از سوار شدن بر این قطاری که به سوی ابدیت در حرکت است و هیچ گاه بازنمیگردد محروم کند. عاقبت افرادی که نگاهی بدبینانه به زندگی دارند و آن را شایسته زیستن نمیدانند، انتحار و خودکشی است. آنان چون برای صبر و بردباری در برابر مشکلات و مصایبی که لازمه زندگی مادی است: «دنيا خانهاى است فرا گرفته بلا، شناخته به بيوفايى و دغا. نه به يك حال پايدار است، و نه مردم آن از سلامت برخوردار. دگرگونى پذيرد، رنگى دهد و رنگ ديگر گيرد.» نهج البلاغ/ صفحه 348، توجیه و معنایی نمییابند، پایاب شکیبایی را از دست داده و بدترین و شومترین گزینه را انتخاب میکنند. از نگاه این گونه افراد، زندگی اصلاً ارزش زیستن ندارد، پس چه بهتر که زودتر از شر آن رها شده و با شهامت، مرگ را در آغوش کشید. این درحالی است که از نگاه دینی، چنانکه امام محمد باقر (علیه السلام) فرمود: «مؤمن ممکن است به هر بلایی گرفتار شود و به هر مرگی بمیرد، اما هیچ گاه دست به خودکشی نمیزند.» کافی، ج 3، ص 112
توکل، زینتبخش زندگی
انسان مؤمن از پشتوانه ای محکم و استوار برخوردار است و بر قدرتی لایزال تکیه زده و بر او توکل کرده است. پس از صبر در برابر مشکلات، توکل اسلحه ای کارآمد است که به مؤمن توان ایستادگی در برابر غول مشکلات و مصائب را میدهد. انسانی که روح توکل در تار و پود وجودش ریشه دوانده، ارزش زندگی را میداند و با اتکاء به آفریدگار مهربان خویش، از لحظه لحظه آن بهره میبرد، چرا که به این گفته امام باقر علیه السلام باور دارد که فرمود: «هر کسی بر خدا توکل کند، شکست نمیخورد و کسی که به دامن لطف خداوند چنگ بزند مغلوب نمیگردد.» بحار الانوار، ج 68، ص 151
توکل به قدرت، حکمت، رأفت و شفقت خداوند حالتی را در شخص به وجود میآورد که سبب میشود فرد در تمام حالات و رفتار خویش، حضور پروردگار را در نظر بگیرد و در این حضور، احساس قدرت و توانمندی کند و خود را به وی وابسته ببیند و از اینرو آرامشی در دلش ایجاد میشود که با پدید آمدن حوادث دشوار در زندگی دچار تردید نمیگردد و زندگی در نگاهش از ارزش و معنا تهی نمیشود. چنین کسی چراغ پر فروغ امید همواره در قلبش روشن و تابنده است و تندباد مصایب و دشواریها آن را به خاموشی نمیکشاند؛ زیرا به محض فروکش کردن فروغ امید، زندگی برای او ارزش خود را از دست میدهد و دیگر ارزش زیستن ندارد.
armaktabdar@gmail.com
تمامی حقوق برای قدس آنلاین محفوظ است.
© 2018 www.qudsonline.ir
0