چگونه همسر شهید شویم

 
helpkade
چگونه همسر شهید شویم
چگونه همسر شهید شویم

دفعه آخری که می‌خواست به سوریه برود به محسن گفتم من مطمئنم شما این بار که می‌روید به شهادت می‌رسید. گفت: «هنوز برای شهادتم مطمئن نیستم؛ ولی دعا کن روسفید بشوم.» من که اما هنوز مصر بر شهادتش بودم…

به گزارش ایسنا، اصفهان زیبا نوشت: شنبه بیست و یکم مرداد نودوشش؛ آفتاب هنوز در آسمان است که به نجف‌آباد می‌رسیم. اینجا دیواری نیست که عکس «محسن» بر روی آن نباشد؛ اصلا انگار همه کوچه‌ها و خیابان‌ها را با نگاه نافذش قُرُق کرده‌ است! وجب به وجب این شهر او را فریاد می‌زند. از قلب‌های مردمانش بگیر تا شیشه خودروها! آنقدر با «سر»ش دلنوازی کرده است که حالا حالاها نامش از سرزبان مردمان این دیار نمی‌افتد! به خانه‌شان که می‌رسیم جمعیت پشت جمعیت نشسته است. گروهی می‌روند و گروهی تازه از راه می‌رسند. صدای آقا محسن هم از بلندگوهای داخل حیات به گوش می‌رسد: «سلام علی آقا، سلام باباجان، سلام پسر گلم ….» گوشه به گوشه نشانه‌ای از قهرمان این خانه به چشم می‌آید؛ اما علی یک و نیم ساله؛ انگار مجسم‌ترین نشانه است که بیقرار در آغوش زن‌ها می‌چرخد. با اینکه همه سعی می‌کنند برای آرام کردنش به عکس آقا محسن متوسل شوند، اما انگار دیدن چهره بابا او را ناآرام‌تر می‌کند. کمی که می‌گذرد از شلوغی خانه به یکی از اتاق‌ها پناه می‌بریم و روبه روی بانویی می‌نشینیم که خودش را زهرا عباسی، همسر شهید محسن حججی معرفی می‌کند. دختر ۲۳ ساله‌ای که این روزها عجیب صبر زینب‌گونه‌ای را به نمایش گذاشته است. معتقد است اگر امروز سرش را بالا گرفته و باافتخار از همسر بی‌سری می‌گوید که دنیا را تکان داد، به واسطه نمک‌گیر شدن پای سفره شهید حاج احمد کاظمی است. حتی شهادت همسرش را هم از توسل‌ به حاجی گرفته‌ و البته وعده‌ای که قرآن در آیه ۶۸ سوره طه به محسن داده بود: «گفتیم که مترس که تو بر آنها البته همیشه غلبه و برتری خواهی داشت.» می‌گوید: «این آیه،‌ تفأل محسن به قرآن شب قبل از خواستگاری‌مان است. من معنای این آیه را شاید آن موقع درک نکردم ولی الان خوب فهمیده‌ام برتری که آن روز قرآن از آن سخن گفت، چه بود.» آنچه در ادامه می خوانید، گفتگوی زینب تاج الدین با همسر شهید حججی است…

اگر اشتباه نکنم در هجده سالگی ازدواج کردید؟
بله؛ همین طور است. هجده سال و چندماه…

آماده ازدواج بودید یا خیلی ناگهانی وارد دنیای تأهل شدید؟
همیشه طلبش را داشتم؛ طلب مسیر زندگی مهدوی را. مرتب سر نماز دعا می‌کردم و از خداوند می‌خواستم کسی را در زندگی من قرار بدهد که حضرت زهرا(س) تاییدش کرده باشد. عجیب روی این دعا اصرار خاصی داشتم و همیشه هم از خدا آن را می‌خواستم. هرچند برای این طلب زمان تعیین نکرده بودم ولی خدا لطف کرد و خیلی زود مرا به خواسته و آرزویم رساند.

و آقا محسن شد اجابت آن خواسته و آرزویتان؟
بله و جالب اینجاست زمانی که آقا محسن به خواستگاری من آمد، عنوان کرد که او نیز همیشه از خدا همسری را طلب می‌کرده که نامش هم نام حضرت زهرا(س)، از خانواده سادات و مورد تایید ایشان باشد. اینجا بود که متوجه شدم محسن هم ارادت خاص و ویژه‌ای به خانم حضرت زهرا(س) دارد و از همان ابتدا وساطت حضرت زهرا(س) را در ازدواج‌مان احساس کردم.چگونه همسر شهید شویم

 جای دیگری هم متوجه ارادت ایشان به حضرت زهرا (س) شده بودید؟
آقامحسن عجیب حضرت زهرایی و عاشق ایشان بود و همیشه شهادتی مانند حضرت زهرا(س) را طلب می‌کرد. یادم است یک بار از او پرسیدم شما که شهادت مثل حضرت زهرا(س) را طلب می‌کنید، یعنی دلتان می‌خواهد تیر در پهلوی شما بخورد یا بازوی شما …؟ گفت نه! من از قصه شهادت حضرت زهرا(س)، فقط گمنامی‌اش را می‌خواهم.

 خب برویم سر موضوع آشنایی‌. گفته‌اید آشنایی‌تان با آقا محسن از مؤسسه شهید کاظمی بوده است!
بله، هردوی ما عضو مؤسسه شهید کاظمی بودیم. بهتر بخواهم بگویم اینکه ما سر سفره شهید حاج احمد کاظمی با هم آشنا شدیم.

 پس قبل از اینکه ازدواج کنید، همراه و هم مسیر بوده‌اید!
همراه و هم مسیر بودیم ولی نه من اطلاع داشتم آقا محسن از بچه‌های مؤسسه است نه ایشان اطلاعی در مورد فعالیت من در مؤسسه داشتند. قضیه آشنایی ما هم از این قرار است که من و آقا محسن مدتی کوتاه در نمایشگاهی که ویژه شهدای دفاع مقدس راه اندازی شده بود، با هم همکار شدیم و از آنجا بود که آقا محسن من را دید و برای ازدواج انتخاب کرد.

 و شما متوجه این قصد آقا محسن شدید؟
نه! فقط روز آخر نمایشگاه بود که آقا محسن کتاب «طوفانی دیگر در راه است» را به من هدیه داد و  و از من خواست که آن را به عنوان یادگاری از طرف ایشان داشته باشم. البته من هم کتاب «سرباز سال‌های ابری» را به آقا محسن هدیه دادم و بعد از یک هفته بود که به همراه خانواده‌شان به خواستگاری من آمد.

 یعنی همه چیز  از مؤسسه شهید کاظمی شروع شد!
بله دقیقا و ما خیلی شهدایی به هم معرفی شدیم.

 چطور با مؤسسه شهید کاظمی آشنا و مرتبط شدید؟
خیلی اتفاقی. آن زمان من دبیرستانی بودم و باتوجه به اینکه مؤسسه شهید کاظمی برای عضوگیری سراغ دانش آموزان نخبه در مدارس می‌رفت، آشنایی و عضویت من هم به همان زمان مربوط می‌شد. البته فقط عضویت نبود، گرفتن نیرو شرایط و ضوابط خاصی داشت که الحمدلله همه مراحل با موفقیت طی شد و من از همان زمان فعالیتم را در این مؤسسه شروع کردم.

 عمده فعالیت مؤسسه شهید کاظمی چیست؟
مؤسسه شهید احمد کاظمی یک مؤسسه فرهنگی تربیتی با جامعه مخاطب دانش آموزان نخبه است و در بخش‌های مختلفی اعم از علمی، ورزشی، گروه‌های جهادی، کتاب و فرهنگ کتابخوانی فعالیت می‌کند.

 فعالیت آقامحسن در کدام بخش مؤسسه شهید کاظمی بود؟
 آقا محسن در ابتدا بخش ورزشی را انتخاب کرده بود؛ اما بعد از مدتی وارد شاخه جهادی و کتاب و کتاب خوانی شده بود. او بعد از آنکه وارد سپاه شد عصرها به کتابفروشی مؤسسه می‌رفت و پولی را که از قِبَل این کار به دست می‌آورد، برای اردوهای جهادی کنار می‌گذاشت.

 خب از شب خواستگاری بگویید… مثل همه خواستگاری‌های معمول بود یا تفاوتی داشت؟
شب خواستگاری برعکس همه که در این جلسه حرف‌های خاص خاص می‌زنند، آقا محسن قرآن آورده بود و از تفأل‌هایی که برای ازدواج با من، به قرآن زده بود، می‌گفت. می‌گفت من بعد از دیدن شما برای اقدام به خواستگاری و ازدواج تفأل‌های زیادی به قرآن زدم و در این مورد با خدا مشورت کردم.

 آن آیه‌ها و تفأل‌ها یادتان هست؟
بله؛ یکی از آن تفأل‌ها که این روزها به حکمت آن پی برده‌ام،‌ مربوط به شب قبل از خواستگاری بود. «گفتیم که مترس که تو بر آنها البته همیشه غلبه و برتری خواهی داشت.» (آیه ۶۸ سوره طه) معنای این آیه را شاید آن موقع درک نکردم؛ ولی الان خوب فهمیده‌ام آن برتری که آن روز قرآن از آن سخن گفت، چه بود.

 شب خواستگاری هم به قرآن تفأل زدند؟
بله آن شب هم به قرآن تفأل زدند که این‌بار آیه ۳۱ سوره نور آمد: «به زنان با ایمان بگو دیدگان خود را (از هر نامحرمی) فرو بندند و پاکدامنی ورزند و زیورهای خود را آشکار نگردانند مگر آنچه که طبعا از آن پیداست…» بعد خطاب به من گفتند: «از خدا چنین همسری را می‌خواهم. شما می‌توانید این‌طور که قرآن خواسته، باشید؟» که من در جواب‌شان گفتم بله.

 خواسته دیگری هم از شما داشتند؟
گفتند من سر سفره‌ شهدا نشسته‌ام و در مسیری قدم گذاشته‌ام که دلم می‌خواهد با همسرم آن را ادامه بدهم.  همسری که اول من را به سعادت و سپس به شهادت برساند. شما می‌توانید کمکم کنید؟ گفتم بله اما شما هم پسر بابای من می‌شوید. گفتند بله. گفتم پس یاعلی… صبح فردا هم رفتیم برای آزمایش.

 یعنی فقط همان یک جلسه با هم صحبت کردید و جواب‌تان را همان موقع دادید؟
بله؛ جواب مثبت دادم.

 چه شاخصه‌ای در وجود آقا محسن دیدید که جذب و مصمم به انتخاب ایشان شدید و آنقدر زود جواب بله دادید؟
فقط و فقط می‌توانم بگویم ایمان‌شان. چون موقعی که آقامحسن برای خواستگاری آمد، شاغل در یک شرکت معمولی بود و حتی هنوز وارد سپاه نشده بود. با این حال من و پدرم اصلا بحث مالی را جلو نکشیدیم. چون تنها ایمانشان ما را جذب کرد و اینکه پدرم به آقامحسن گفته بود من پسری ندارم، می‌توانی پسرم باشی که او هم قبول کرده بود.

 پیشینه فکری یک دختر هجده ساله چه می‌تواند باشد که شخصی مثل آقامحسن را برای همسری انتخاب کند؟
صد در صد که خانواده نقش مهمی در این پیشینه داشت اما حضور در مؤسسه شهید کاظمی و فعالیت‌های فرهنگی هم به نوبه خود بی‌تأثیر نبوده است.

 در مورد مهریه هم در آن جلسه صحبت شد؟
بله، آقا محسن از من در مورد مهریه پرسیدند و اینکه نمی‌توانند متعهد به مهریه بالا شوند. گفتند اگر مهریه ۱۴ سکه باشد، خیلی راضی‌ام و البته دلم می‌خواهد حضرت زهرا(س) هم راضی باشند. من در جواب‌شان گفتم نگران نباشید؛ خوشحال‌تان می‌کنم.

 و چطور خوشحالشان کردید؟
روزی که برای مهربرون بنده آمدند هیچ کسی اطلاع نداشت قرار است چه مهریه‌ای گرفته شود. من در همان جلسه برگه‌ای که از قبل نوشته بودم را به پدرم دادم و گفتم این را بخوانید. من این مهریه را می‌خواهم.

 روی آن برگه چه مقدار مهریه نوشته بودید؟
مهریه ای که من نوشته بودم، یک سکه به نیت یگانگی خدا، پنج مثقال طلا به نیت پنج تن، ۱۲ شاخه گل نرگس به نیت امام زمان(عج)،  ۱۴ مثقال نمک به نیت نمک زندگی، ۱۲۴ هزار صلوات و حفظ کل قرآن با ترجمه برای همسرم بود.

 و حفظ کردند کل قرآن را؟
بیشترش را حفظ بودند. صلوات‌ها را هم فرستادند. ولی خب دفعه اولی که خواستند به سوریه بروند؛ من کل مهریه‌ام را به آقامحسن بخشیدم. چون ارزشش برای من بیشتر از این حرف‌ها بود.

 از نظر ایمانی و اعتقادی شما بالاتر بودید یا آقامحسن؟
از هرنظر و در هر زمینه‌ای که بخواهیم حسابش را بکنیم، آقامحسن معلم بنده و یک الگوی به تمام معنا برای من بود.

 معلمی بود که شما را با خودش بالا بکشد؟ یعنی رشدتان بدهد؟
اگر بالا نکشیده بود، قطعا من  امروز این صبر را نداشتم. آقا محسن، هیچ موقع تعصبات خاص نسبت به من نشان نمی‌داد و همیشه با روش خاص خودش من را راهنمایی و ارشاد می‌کرد. مثلا در مورد حجاب، زیبایی‌های آن را با روش خاص خود به من نشان داد و معتقد بود برای حجاب نه تنها نباید صرفه‌جویی کرد؛ بلکه باید بهترین چادرها را خرید و سر کرد. 

 از کی آقا محسن معروف شد به یک جهادگر  و پا در میدان جهاد گذاشت؟
آقا محسن از همان سال ۸۵ یعنی پانزده سالگی که وارد مؤسسه شهید کاظمی شدند کار جهادی را شروع کرد. او از همان سال‌ها دغدغه کارهای فرهنگی را داشت و عجیب این حوزه برایش مهم بود. مخصوصا نسبت به صحبت‌های رهبر انقلاب دغدغه خاصی داشت و شب‌هایی بود که تا صبح بیدار می‌ماند، کتاب می‌خواند و روی بیانات حضرت آقا کار می‌کرد و نکات مهم آن را در داخل سایت یا کانال‌ تلگرامی‌شان می‌گذاشت.

 پس  آقامحسن به نوعی در فضای مجازی هم جهادگر بوده‌اند؟
بله؛ این اواخر در فضای مجازی از نظر فرهنگی بسیار فعال بود، می‌گفت مقام معظم رهبری وقتی که فرموده‌اند: «جواب کار فرهنگی باطل، کار فرهنگی حق است.» تکلیف ما را در انجام کار فرهنگی روشن کرده‌اند. ما نباید این عرصه فرهنگی را خالی بگذاریم.

 چه شد که به عضویت در سپاه پاسداران درآمد؟
پیشنهاد رفتن‌ و عضویت‌شان در سپاه از طرف من بود. من از آقا محسن خواستم که این لباس مقدس و باارزش را به تن کند.

 با چه هدف و انگیزه‌ای این انتخاب را پیش‌روی همسرتان گذاشتید؟
چون آقامحسن از من خواسته بود در مسیری حرکت کنم که سعادت و شهادت را برای ایشان به دنبال داشته باشد، خیلی اتفاقی به این فکر افتادم که پیشنهاد رفتن و پیوستن به سپاه را به او بدهم. برای همین بود که یک بار از آقا محسن پرسیدم دوست دارید وارد سپاه بشوید و این شغل را انتخاب کنید؟ ابتدا گفتند باید فکر کنم اما بعد از گذشت مدت زمانی کوتاه، جواب‌شان نسبت به پیشنهاد من مثبت بود و گفتند که بله من مشتاقم و مسیرم را پیدا کردم. بعد هم رفتند دنبال کارهای استخدام و از سال ۹۳ عضو رسمی این نهاد شدند. آن موقع هنوز در دوران عقد بودیم.

 پس به راحتی با پیشنهاد شما موافقت کردند؟
 بله؛ فقط آقا محسن گفت از من خواسته‌اند هرجایی که حرف اسلام باشد باید برای دفاع از اسلام بروم. شما با این موضوع مشکلی ندارید؟ گفتم نه مشکلی ندارم. و واقعا هم مشکلی نداشتم، چون قول داده بودم و مطمئن بودم این راه محسن را به آرزویش یعنی سعادت و شهادت می‌رساند.

 و از چه زمانی طالب رفتن به سوریه شد؟
زمانی که محسن به عضویت سپاه درآمد،‌ تازه موضوع شهدای مدافع حرم قوت گرفته بود و دقیقا از همان موقع بود که دغدغه اول و تنها آرزوی زندگی‌اش رفتن به سوریه شد. بی‌قراری‌های محسن برای رفتن به سوریه درست از همان روزهای اول پیوستنش به لشکر ۸ نجف اشرف آغاز شد. آن موقع لشکر ۴ شهید مدافع حرم داده بود.

 چطور متوجه بی‌قراری‌اش شده بودید؟
مدام در خانه ما حرف از شهدای مدافع حرم بود؛ حرف رفتن به سوریه و چشم به راهی محسن برای اینکه نوبت به او برسد. خیلی ناآرامی می‌کرد؛ آنقدر که من را هم ناآرام کرده بود. گریه می‌کرد و می‌گفت نکند من این فرصت را از دست بدهم و سفره شهادت جمع بشود.

 از چه زمانی این شور رفتن در آقا محسن شدت گرفت؟
از زمانی که پیکر شهید علیرضا نوری را آوردند. از آن موقع بود که محسن نه دیگر روحش پیش ما بود نه جسمش.

 عکس العمل شما در مقابل این بیقراری آقامحسن برای رفتن چه بود؟
همیشه می‌گفتم، صبر کنید ان شاءالله رزق و روزی‌تان می‌شود.

 و اولین باری که سفر سوریه رزقش شد، کی بود؟
چند روز قبل از محرم ۹۴ بود.

 چه حسی داشت از اینکه به آرزویش رسیده بود؟
از اینکه بالاخره اسمش درآمده بود و با رفتنش موافقت شده بود، خیلی خوشحال بود آنقدر که با وجود بارداری من، ذره‌ای برای عقب انداختن سفرش تردید نکرد و راهی سوریه شد و حتی از من خواست با کسی حرفی در مورد رفتنش نزنم که مبادا به خاطر بارداری‌ام با رفتنش مخالفت کنند.

 در سفر اول چه مدت سوریه ماند؟
سفرشان ۴۵ روزه بود؛ ولی آقامحسن دوماهی آنجا بود.

 از حال و هوای بعد از بازگشت‌ آقا محسن بگویید. آرام‌تر شده بود یا بی‌تاب‌تر؟
بهتر است بگویم بی‌تاب‌تر شده بود. آقامحسن به دلیل اینکه در این سفر شهادت دو نفر از رفقای صمیمی‌اش را از نزدیک دیده بود، وقتی برگشت، خیلی به هم ریخته بود و مدام حسرت آن را به زبان می‌آورد. همیشه ناراحت این بود که چرا تا پای شهادت رفته ولی شهادت نصیبش نشده است. همیشه می‌گفت زهرا، لابد من یک جای کارم می‌لنگد ، یک جای کارم اشکال دارد که شهید نمی‌شوم.

 شهادت کدام رفقایش را دیده بود؟
در آن سفر، لشکر ۸ نجف اشرف شش شهید داده بود که در میان آنها، آقا محسن با شهید پویا ایزدی و شهید موسی جمشیدیان از قبل رفاقت نزدیک‌تری داشت.چگونه همسر شهید شویم

 بعد از برگشت از سوریه، برخورد اولش با شما چطور بود؟
بعد از برگشت، همان لحظه اولی که من را دید، در آغوشم گرفت و با گریه گفت زهرا دعا کن باز هم قسمتم بشود. دوباره من بودم و بیقراری‌های محسن که البته این‌بار طور دیگری بود و او به کل عاشق شده بود. همه فکر و ذکرش شده بود رفتن به سوریه و اصلا زندگی یک آدم معمولی را نداشت. همین جور بی تاب بود و سوریه سوریه می کرد. نماز می‌خواند به نیت سوریه، روزه می‌گرفت به نیت سوریه، ختم برمی‌داشت به نیت سوریه… خلاصه هر نذری که فکرش را بکنید و هر کاری که از دستش برآمد را انجام داد تا دوباره راهی شد.

 و دومرتبه کی اعزام شد؟
۲۷ تیر ۹۶ برای بار دوم عازم سوریه شد.

 بار دوم راحت‌تر رفت یا بار اول؟ به هرحال آقا محسن این‌بار صاحب یک فرزند هم شده بود!
فکر کنم بار دوم. اصلا انگار خدا این بار دوبال به محسن داده بود آنقدر که شوق رفتن داشت. او خیلی راحت از من و فرزندش دل برید و رفت. حتی در آخرین حرف‌های قبل رفتنش هم گفت: «گاهی وقت‌ها دل کندن از بعضی چیزهای خوب باعث می‌شود چیزهای بهتری را به دست بیاوری. من از تو و علی دل کندم تا بتوانم نوکری حضرت زینب(س) را به دست بیاورم.»

 هیچ وقت نگفتید نرو؟
نه! هیچ وقت! همیشه سعی کردم مشوق اصلی‌اش در این راه باشم. بار دوم حتی ساک سفرش را خودم بستم و اتکتی که روی آن نوشته بود، «جون خادم المهدی» را به لباسش زدم.

 تهیه این اتکت خواسته خودش بود یا شما؟
چندماه پیش با هم رفته بودیم اصفهان که این اتکت را داد برایش نوشتند. وقتی آماده شد با خوشحالی نشانم داد و گفت: «قشنگه؟»، گفتم: «بله اما به چه دردتان می‌خورد؟»، گفت: «یک روزی نیازم می‌شود.» تا اینکه موقع رفتنش به سوریه خواست آن را بر روی لباسش بزنم.

 فکر می‌کنید شاخص‌ترین خصیصه اخلاقی در وجود آقامحسن که او را قابل فیض شهادت کرد، چه بود؟
ایمان قوی، ارادتش به حضرت زهرا (س) و احترام به پدر و مادر…

 احترام به پدر و مادر را در آقا محسن چطور دیدید؟
همیشه دست پـــــدر و مـــادرش را می بوسید. حتی نذر کرده اگر دومرتبه قسمتش شد برود سوریه، پای پدر و مادرش را ببوسد که در فیلمی که از او منتشر شد همه دیدیم این کار را هم کرد. من در این مدت چهار پنج سالی که با ایشان زندگی کردم، یک بار کوچک ترین بی‌احترامی را از طرف آقا محسن نسبت به پدر و مادرش ندیدم. نه فقط پدر و مادر خودش که حتی نسبت به پدر و مادر من نیز این بزرگ‌منشی و احترام را داشت.

 آخرین باری که با آقا محسن صحبت کردید، کی بود؟
یک روز قبل از اسارتش تلفنی صحبت کردیم. گفت همان جایی هستم که آرزو داشتم، باشم. فقط دعا کنید روسفید شوم و خدای ناکرده شرمنده حضرت زهرا(س) برنگردم. از من خواست از ته دل راضی به این امر باشم تا در ثواب آن شریک شوم. البته محسن در تماس آخرش چندین‌بار دلتنگی‌اش برای من و علی را هم ابراز کرد. 

 عکس العملش در مقابل دلتنگی‌های شما چه بود؟
همیشه خودش برای من از خدا صبر می‌خواست و می‌گفت سعی کن در دلتنگی‌هایت به یاد مصیبت‌های حضرت زینب(س) باشی و قرآن زیاد بخوانی. می‌گفت جهاد شما هم جهادی در راه خداست پس آرام باش و بی‌تابی نکن و سعی کن در این راه رضای خدا را کسب کنی.

 خواب چنین روزی را می‌دیدید؟ اینکه در این سن کم همسر شهید شوید و آخر این راهی که آقا محسن می‌رود ختم به شهادت باشد؟
من و همسرم مشتاق شهادت بودیم و برای رسیدن به آن عهدهایی با هم بسته بودیم. اینطور بگویم که ما هدف زندگی‌ مشترک‌مان این بود که ختم به شهادت بشود. البته زمان خاصی برایش تعریف نکردیم؛ ولی همیشه دنبالش بودیم.

 و امروز از اینکه همسرتان رفت و شما جاماندید، ناراحت نیستید؟
برای خودم ناراحتم؛ ولی برای محسن خوشحالم. خوشحالم از این بابت که او با شهادت به همه آرزوهایی که دنبال‌شان بود، رسید.

 آقا محسن چقدر دغدغه تربیت فرزندش را داشت؟
دغدغه آقا محسن برای تربیت علی چه قبل از تولد و چه بعد از تولد خیلی زیاد و عجیب بود. روی هر چیزی، حتی لقمه‌ای که می‌خورد، خیلی حساس بود. حتی در دوران بارداری من خیلی حواسش بود هرجایی نروم و هرچیزی را نخورم. خمسش را به موقع می‌داد و رد مظالم هم پرداخت می‌کرد. خیلی بر روی این دو مورد حساس بود و دقت عمل داشت.

 مهم ترین توصیه‌ای که در تربیت علی داشت، چه بود؟
خیــلی توصیـــه می کـــرد که طعـــم شهـــادت را به علی بچشــــانم تا خودش مسیرش را پیدا کند. تأکید داشت علی یک روحانی یا یک پاسدار بشود. خودش می‌گفت این دو شغل را خیلی دوست دارم و حس می‌کنم که رزقش پاک‌تر از بقیه شغل‌هاست.

 فکر می‌کنید چه عاملی همسر شما را به این مقام رساند؟
رزق خوب. من همه جا گفته‌ام همسر من قطعا به خاطر شیرپاکی که خورد و نان حلالی که سر سفره پدرشان بود، به این مقام رسید و البته خودش هم به حق امام حسین(ع) را شناخت و به نسبت به مقام ایشان معرفت پیدا کرد.

 از ارادتش به حاج احمد کاظمی بگویید…بالاخره آقا محسن از شاگردان مکتب این شهید بزرگوار هستند.
من و همسرم تمام زندگی‌مان را مدیون شهید کاظمی هستیم. حاج احمد در همه مراحل زندگی مشترک ما حضور داشتند و دست یاری ایشان لحظه لحظه همراه من و آقا محسن بود. چه از زمانی که ما به هم معرفی شدیم، چه از زمان بارداری من، چه  در مورد کار همسرم، چه در خصوص سوریه رفتنش و حتی شهادت آقا محسن، همه و همه با توسل به این شهید بزرگوار جواب داد. البته ناگفته نماند که آقا محسن به همه شهدا ارادت داشت ولی علاقه‌اش به شهید کاظمی چیز دیگری بود.

 فکر می‌کنید در مورد رفتن پدر و نوع متفاوت شهادت ایشان به فرزندتان علی چه خواهید گفت؟
محسن جان این کار را برای من خیلی راحت کرده‌اند و من از این بابت هیچ نگرانی ندارم.

 چطور؟
آقا محسن یک نامه‌ای برای پسرشان علی نوشته‌اند که اگر این نامه را بخواند خودش به تنهایی می‌تواند مسیر زندگی‌اش را به طور کامل پیدا کند و نیازی به راهنمایی من مطمئنا نخواهد بود.

 اگر از شما پرسید، چه می‌گویید؟
ابعاد شخصیتی آقا محسن آنقدر وسیع است که گفتن در موردش سخت است؛ اما با این حال سعی می‌کنم نکات مثبتی که از زندگی با پدرش دیدم را به او منتقل کنم. از مرد بودن و مردانگی پدرش تا بی‌تابی در راه رسیدن به شهادت.

 خبر اسارت آقا محسن برای شما سخت‌تر بود یا خبر شهادت‌شان؟
در مورد شهادت که مطمئن بود آقا محسن شهید می‌شود؛ ولی با اسارت کمی زمان برد تا کنار آمدم. دعا می‌کردم شهید بشود ولی اسیر نه!

 لحظه‌ای که با تصویر به اسارت درآمدن همسرتان روبه رو شدید، چه کردید؟
دقیقا وقتی عکس را دیدم گوشه دلم لرزید، حس کردم قلبم تکه تکه شد؛ ولی مدت زمان زیادی نگذشت که احساس کردم محسن آمد کنارم. دستش را گذاشت روی قلبم و در گوشم گفت: «زهرا؛ سختی‌اش زیاد است ولی قشنگی‌هایش زیادتر…» همان موقع بود که خدا را شکر کردم و آرام‌تر شدم.

 چقدر منتظر بازگشت آقا محسن هستید؟
من همسرم را به حضرت زینب(س) هدیه کردم. آدم وقتی هدیه‌ای را به کسی می‌دهد، پسش نمی‌گیرد چه برسد به اینکه آن طرف خواهر امام حسین(ع) باشد. با این حال راضی‌ام به هرچه خدا بخواهد و هرچه صلاح کارمان باشد به خصوص برای تسلی دل پدر و مادرش…

 در نبود آقامحسن، خودتان را چطور آرام می‌کنید؟
به این فکر می‌کنم که وقتی شهیدی گمنام شود، پسر حضرت زهرا (س) می‌شود و خانم هر روز او را ملاقات می‌کند. از ته دل می‌خواهم پسر حضرت زهرا(س) بماند چون آرزویش را داشت و عاشق گمنامی بود.

 نگاه شما به نوع متفاوت شهادت آقا محسن و اسطوره شدن ایشان چیست؟
آقا محسن همیشه می‌گفت دوست دارم شهید بشوم؛ ولی شهیدی باشم که مؤثر باشد. از نوع متفاوت شهادت آقا محسن و بازتاب‌هایی که منعکس شد، فهمیدم که خدا را شکر او به شهادتی رسید که آرزویش را داشت. او حالا شهیدی موثر و جریان ساز شده است و از این بابت خیلی خیلی خوشحالم.

 اخیرا دوفایل صوتی از آقا محسن منتشر شده که وصیت ایشان به شما و فرزندشان علی است. آماده کردن این دوفایل صوتی فکر خودشان بود و کی به دست شما رسید؟
دفعه آخری که می‌خواست به سوریه برود به محسن گفتم من مطمئنم شما این بار که می‌روید به شهادت می‌رسید. گفت: «هنوز برای شهادتم مطمئن نیستم ولی دعا کن روسفید بشوم.» من که اما هنوز مصر بر شهادتش بودم از او خواستم که هرحرف ناگفته‌ای مانده به من بزند. که نتیجه‌اش شد این دوفایل صوتی.

 چقدر وقت قبل از رفتن‌شان بود؟
چیزی به پروازشان نمانده بود. در فرودگاه تهران بودند که این دوصوت را آماده و همان موقع برای من ارسال کردند.

 فکر کنید درحال حاضر آقامحسن قرار است چند دقیقه‌ای مهمان‌تان بشود. اولین درخواستی که از او دارید، چیست؟
از او درخواست می‌کنم برایم از لحظه شهادتش و آن چیزی که در آن لحظه دید و یا بهتر بگویم آن چیزی که آن لحظه نشانش دادند، بگوید.

 این مدت خواب آقا محسن را ندیده‌اید؟
(با خنده می‌گوید) نه! فعلا سر آقا محسن شلوغ است. بهش گفته‌ام هر وقت سرت خلوت شد و رسیدی، یک سر هم به من بزن!

 و بزرگ‌ترین آرزوی شما در حال حاضر ….؟
اللهم عجل لولیک الفرج…

انتهای پیام

این روزا عجیب دلم به این شهید بزرگوار گره خورده؛ اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان

سلام
یگانه جان حفظ حجاب زهرایی (س) و عفاف ما دختران هم همانند حفظ حریم حرم زینبی (س) هست که شهید حججی ها بر اون اصرار داشتند و دارند
ان شالله که ما هم رو سفید بشیم

ای کاشک ما دختران هم میتوانستیم مثل شهید حججی سرمان رابدهیم

سلام
یگانه جان حفظ حجاب زهرایی (س) و عفاف ما دختران هم همانند حفظ حریم حرم زینبی (س) هست که شهید حججی ها بر اون اصرار داشتند و دارند
ان شالله که ما هم رو سفید بشیم

ای شهید دست من را بگیر وراه شهادتت را جلوی پایم بگذار که من هم آرزو دارم شهید شوم

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا. خوشا به سعادت شهید حججی و پدرو مادر و خواهر و برادر وهمسر و فرزندش که چنین تربیت شده اند. مهریه خانمشون که بخشیدن به شهید، مهریه سنگینی بوده. حفظ قران با معنی واقعا نیاز به وقت داره. خدایش بیامرزد و شهادت را نصیب ما هم بکند

چ زندگی متفاوتی.خدا ب همسرشون اجر زیاد و توفیقات روزافزون بدهد.از دامن زن مرد ب معراج میرود.

همسرشهید حججی_مثل خود شهید_ واقعا عارف و بزرگ هستن…

از نظر من زهرا خانوم هم شهیده شدن؛حتی قبلتر از آقا محسن(همون وقتی که تشویقشون میکردن و ساکشونو میبستن و…)
داداش محسن امیدوارم ما روهم زیر بال و پرت بگیری

خبرگزاری تسنیم: اهل تساهل و تسامح نبود که بگوید به خاطر تفکرات مخالف، سکوت می‌کنم و از ارزش‌ها نمی‌گویم. سر هر مسأله‌ای هم که کوتاه می‌آمد سر موضوع ولایت و رهبری کوتاه نمی‌آمد. ولایت فقیه را با هیچ مصلحت اندیشی معامله نمی‌کرد. همسرش می‌گوید: «به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود:”هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان” و می‌گفت: “کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه این‌ها به هم وصل هستند.”»

احمد روز خواستگاری یک شرط گذاشت. انگار آینده را می‌دید و برنامه ریزی می‌کرد. با همسرش شرط گذاشت و تاکید کرد: هر کجا ظلم باشد، آرام نمی‌نشیند و برای دفاع می‌رود. با قبول این شرط همسر هم در اجر جهاد او شریک شد و البته هفت سال زندگی مشترک حاصل همین از خودگذشتگی بود. هرچند همسر جوانش شرط او را پذیرفته بود اما معتقد است: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم من دعا کنم و او شهید بشود.» مرضیه علمی همسر شهید مدافع حرم احمد اعطایی این روزها راوی مرد میدان‌های مقاومت و مردانگی است که آرزویش شهادت در راه خدا بود. در صبوری و مقاومت این زن همین بس که می‌گوید:«خیلی سخت بود از کسی که دوستش داری، دل بکنی و او را راهی کنی. البته به همسرم گفته بودم که من یک زن هستم، احساسات دارم و گریه می‌کنم، ولی شما برای دفاع برو. راضی بودم.»

پاسدار بسیجی شهید مدافع حرم«احمد اعطایی» متولد 7 شهریور 1364 و ساکن محله فلاح تهران بود و مهندسی برق می‌خواند. او داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم و مردم مظلوم سوریه، راهی آن دیار می‌شود که در 21 آبان ماه 94 و آخرین روز ماه محرم الحرام، همراه با سه تن دیگر از دوستانش«سید مصطفی موسوی»، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به شهادت می‌رسد. گفتگوی تفصیلی مرضیه علمی همسر شهید اعطایی با تسنیم را در ادامه می‌خوانید:

*تسنیم: چطور با احمد آقا آشنا شدید؟

با همسر برادر شوهرم، دوست بودیم که ایشان، من را به خانواده همسرم معرفی کرد و برای خواستگاری آمدند.چگونه همسر شهید شویم

روز خواستگاری تاکید کرد هر کجا ظلم باشد، آرام نمی‌نشیند و برای دفاع می‌رود/من هم این شرط را قبول کردم

*تسنیم: قبل از ازدواج، به این که همسفر زندگی مشترکتان چه خصوصیتی داشته باشد، فکر می‌کردید؟ ویژگی خاصی برای شما مهم بود؟

همیشه دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که با امام باشد. من از دوران دبیرستان چادر سر می‌کردم و خیلی جدی و محکم قدم در این مسیر گذاشتم، البته قبل از آن هم بودم ولی در دوران دبیرستان راه زندگی‌ام، خیلی دقیق مشخص شد. آن زمان هر هفته گلزار شهدا می‌رفتم و دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که با ایمان و ولایت مدار باشد. در واقع، مهمترین معیار اصلی‌ام در ازدواج، ایمان و ولایت مداری طرف مقابلم بود.

*تسنیم: احمدآقا روز خواستگاری بیشتر درباره چه مسائلی با شما صحبت کرد؟

احمد آقا فن بیان بسیار خوبی داشت و آن روز هم، بیشتر ایشان صحبت کرد که تقریبا 2 ساعت، طول کشید. برای ایشان، ولایی بودن همسر آینده‌اش مهم بود. احمد آقا گفت: «از لحاظ مالی موقعیت مناسبی ندارم و ممکن است زندگی مشترکمان به سختی جلو رود، ولی ان شاالله خدا کمکمان می‌کند» و تاکید داشت هر کجا ظلم باشد، آرام نمی‌نشیند و برای دفاع می‌رود که من هم این شرط را قبول کردم. من ولایی بودن ایشان را دوست داشتم و همان روز که او را دیدم، دلم آرام گرفت.

هیچ وقت فکر نمی‌کردم من دعا کنم و او شهید بشود

*تسنیم: مراسم ازدواجتان چه سالی و چطور برگزار شد؟

سال 87 عقد و سال 88 زندگی مشترکمان را شروع کردیم. خدا را شکر مراسم ازدواج را آسان گرفتم ولی احمدآقا می‌گفت: «برخی‌ها فکر می‌کنند چون مذهبی هستیم و مراسم ازدواجمان به شکل مولودی است، نمی‌خواهیم خرج کنیم». به همین خاطر با این که دستش خالی بود، همه کار برایم انجام داد و سنگ تمام گذاشت.

*تسنیم: هیچ وقت فکر می‌کردید یک روز شهید شود؟

آرزویش، شهادت بود. همیشه می‌گفت: «برایم دعا کن تا شهید شوم.» برایم خیلی سخت بود ولی به قدری زیاد می‌گفت که بعد از نمازها، دعا می‌کردم همسر و فرزندانم عاقبت به خیر و شهادت در رکاب اسلام نصیبشان شود، ولی هیچ وقت، فکر نمی‌کردم که دعا کنم و شهید بشود. زمان اغتشاشات فتنه سال 88 اوایل ازدواجمان بود و او حدود یک ماه خانه نبود و به من هم نگفته بود کجا رفته است. زمانی که برگشت از آنجایی که دندانش آسیب دیده بود، متوجه شدم برای انجام ماموریت رفته بوده.

می‌گفت: کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد/ بر سر در خانه نوشته بود: هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان

*تسنیم: از خصوصیات اخلاقی همسرتان بگویید.

از همان روز اول ازدواج، با هم عهد بستیم که به هم، تو نگوییم و همدیگر را با احترام و «شما»، صدا بزنیم و من همیشه به ایشان، احمدآقا می‌گفتم. اگر مواقعی که خیلی هم کم بود یادمان می‌رفت که به هم شما بگوییم، سریع همان لحظه اصلاح می‌کردیم. احمدآقا علاوه بر این که پاسدار بود، در مسجد محل فعالیت داشت. کتاب‌های فراوانی مثل کتاب‌های اخلاقی، عرفانی و سبک زندگی، خیلی مطالعه می‌کرد.

به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود «هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان» و می‌گفت: «کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه این‌ها به هم وصل هستند.» خیلی مهمان نواز، با محبت، ساده زیست و به فکر دیگران بود. هنگامی هم که منزل بود، خیلی کمک می‌کرد. یکی از دوستانش که در مسجد با هم بودند بعد از شهادت همسرم، گفته که احمد، همیشه سعی می‌کرد از کسی خرید کند که بیشتر نیاز داشته و حلال و حرام را متوجه باشد. به عنوان مثال، کاهو را از یک فروشنده افغانستانی می‌خریده و می‌گفته که با وجدان است، سیب زمینی را از پیرمردی که دست نداشت، می‌خرید و می‌گفت: «خیلی غیرت دارد که با یک دست کار می‌کند.»

می‌گفت در سوریه زن و بچه شیعه در خطر داعش هستند

*تسنیم: از فرزندانتان بگویید. رابطه احمد آقا با آن‌ها چطور بود؟

دو پسر به نام‌های «محمد علی» و «محمد حسین» دارم که اولی چهار ساله و دومی یک سال و سه ماه دارد. اسم آن‌ها را همسرم، قبل از متولد شدن، مشخص می‌کرد و می‌گفت: «دوست دارم هرگاه  آن‌ها را صدا می‌زنم، یاد امام حسین(ع) بیفتم.» برای بچه‌ها خیلی وقت می‌گذاشت و با حوصله با آن‌ها بازی می‌کرد. حتی بچه‌ها را حمام می‌برد و در آنجا کلی  با هم، آب بازی می‌کردند.

*تسنیم: ماجرای سوریه رفتنش را چطور با شما درمیان گذاشت؟

در روزهای اول به شکل علنی نمی‌گفت که قصد رفتن به سوریه دارد، ولی کاملا مشخص بود و متوجه شده بودم که می‌خواهد برود، چون دو ماه پیگیر کارهایش بود. در آخر هم با سختی و التماس فراوان توانسته بود با عده‌ای از مدافعان حرم راهی شود. همیشه می‌گفت: «آنجا به ما احتیاج دارند. زن و بچه شیعه در خطر هستند.» من هم دوست داشتم که برود. البته به ایشان گفته بودم که من یک زن هستم، احساسات دارم و گریه می‌کنم، ولی شما برای دفاع برو. راضی بودم. حتی چندین مرتبه خداحافظی کرد و رفت ولی برنامه رفتنش، عقب می‌افتاد. هر مرتبه هم، خودم بدرقه‌اش می‌کردم.

سخت است از کسی که دوستش داری دل بکنی و او را راهی کنی/گفت: نمی‌خواهد پشت سرم، آب بریزی

*تسنیم: احمدآقا قبل از رفتن به سوریه ، برای شما وصیت خاصی داشت؟

چند وقتی بود که برای دل بریدن از ما، تمرین می‌کرد و این کاملا مشخص بود. شب قبل از رفتن، بچه‌ها را خیلی بوسید. حدود یک ساعت، با بچه‌ها و سوار بر موتور در شهر، می‌گشتیم. تمام حرف‌هایی که در وصیت نامه‌اش نوشته را، آن شب به من گفت. شاید فکر می‌کرد که وصیت نامه‌اش به دست ما نرسد. می‌گفت:« به بچه‌ها خیلی محبت کن و خوب تربیت کن، دوست دارم بچه‌هایم طلبه ولایی شوند. بعد از رفتن من هم بی قراری نکنید.»

*تسنیم: از خداحافظی و آخرین وداع با همسرتان بگویید.

خیلی سخت بود از کسی که دوستش داری، دل بکنی و او را راهی کنی. دفعه آخر به احمد آقا گفتم: «من هر دفعه شما را راهی می‌کنم و گریه می‌کنم، نمی‌روید». هنگام بدرقه، ایشان را  از زیر قرآن رد کردم و وقتی می‌خواستم پشت سرش، آب بریزم، گفت: «نمی‌خواهد پشت سرم، آب بریزی». همانطور که گریه می‌کردم، احمدآقا دستش را روی سرم گذاشت و گفت: «این کارها را نکن و آرام باش». بعد از آن سریع سوار موتور شد و رفت. من همان لحظه احساس کردم که پرواز می‌کند. عاشق رفتن بود و رفت.

محمد حسین بعد از رفتن پدرش، «بابا» گفتن را یاد گرفت/خواب شهادتش را دیدم

*تسنیم: در تماس‌های تلفنی‌اش از سوریه بیشتر در مورد چه چیزهایی حرف می‌زدید؟

در تماس هایی که داشت خیلی صحبت نمی‌کرد و بیشتر حال و احوال و سفارش بچه ها را می‌کرد. چون روی تربیت و تغذیه بچه‌ها، خیلی حساس بود. محمد حسین قبل از رفتن احمدآقا به سوریه، نمی‌توانست «بابا» بگوید چون تازه زبان باز کرده بود. بعد از رفتن ایشان بود که بابا گفتن را یاد گرفت و در یکی از تماس‌ها به او گفتم:«محمد حسین بابا می‌گوید» ولی الان خیلی ناراحت هستم که چرا این حرف را به او گفتم.

چند شب قبل از شهادت همسرم، شب‌ها به سختی می‌خوابیدم و صبح زود بیدار می‌شدم. یک شب خواب دیدم تابوت احمد که اطرافش سراسر پرچم است را داخل خانه گذاشته‌اند. این خواب را برای هیچ کسی نگفتم. بعد از این خواب، وقتی احمدآقا تماس گرفت، گفتم که خواب دیدم و خیلی بی قراری کردم. خیلی اصرار کرد که خوابم را برایش تعریف کنم. گفتم:« خواب دیده‌ام شهید شده‌ای»، خندید و گفت:« مرضیه، شهادت لیاقت می‌خواهد و قسمت ما نمی‌شود.»

عکس پدر را که می‌بیند می‌گوید: بابا شهید است/محمد علی با فیلم‌های شهدایی که پدرش می‌دید، آرام می‌شود

*تسنیم: خبر شهادتش چطور به شما رسید؟

همگی منزل مادر همسرم بودیم. هنگام نهار خوردن، دلشوره شدیدی گرفتم و نتوانستم غذا بخورم و به آشپزخانه رفتم. احساس می‌کردم که اتفاقی افتاده است. بعد از نهار، همسر خواهر شوهرم، خبر شهادت را داد و گفت: «شهادت احمد مبارک باشد». این خبر را که شنیدم، خیلی بی قراری کردم. همان روز به معراج رفتیم و وقتی احمدآقا را آنجا دیدم، آرام شدم. روز اول دیدارم با پیکر احمد که جمعه بود، بچه‌ها را نبردیم. روز دوم بچه‌ها را همراه خودمان به معراج بردیم، ولی نگذاشتیم داخل بیایند، چون گفتم که محمد علی، آرامشش را از دست می‌دهد. روز تشییع پیکر، بچه‌ها را کنار تابوت بردیم و به محمد علی گفتیم که شهید آورده‌اند. چون در این سن نمی‌تواند به خوبی متوجه شود، ولی شهدا را خیلی دوست دارد. عکس پدرش را که می‌بیند، می‌گوید:«بابا شهید است.»چگونه همسر شهید شویم

*تسنیم: بچه‌ها را چگونه در نبود پدر آرام می‌کنید؟

محمد حسین که خیلی کوچک است و کمتر درک می‌کند. محمد علی مواقعی خیلی بی قراری می‌کند و می‌پرسد: «بابا کجاست و کی بر می‌گردد؟» ما به او می‌گوییم که بابا به کربلا و سوریه رفته است ولی خودش می‌گوید: «بابا سوریه است. » ما بزرگترها وقتی دلمان تنگ می‌شود، با بازگویی خاطرات برای همدیگر، آرام می‌شویم ولی این بچه نمی‌داند چه کار کند. قبل از شهادت، احمد آقا فیلم‌های شهدا را می‌دید که الان، وقتی  پسرم همان‌ها را می‌بیند، آرام می‌شود. ما هر روز سر مزار همسرم می‌رویم. یک عکس بالای مزار است که محمد علی آن را می‌بوسد و می‌گوید:« بابا شهید است.»هر تابوتی را هم می‌بیند، فکر می‌کند شهید آورده‌اند.

—————————- گفت‌وگو از: زهرا ظهروند —————————–

انتهای پیام/

همسر شهید شالیکار می‌گوید: یک روز که پیش دوستانم بودم گریه می‌کردم که بچه‌ها اذیت می‌کنند و واقعا وجود یک مرد در خانه غنیمت است. به آنها می‌گفتم محمد آقا که از سوریه برگردد، دست‌هایش را می‌بوسم.

به گزارش مشرق، شهید محمد شالیکار ۴۷ ساله بود که علی‌رغم ۵۰ درصد جانبازی وقتی در کربلا شنید عده‌ای به سوریه اعزام می‌شوند تا برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) با تروریست‌های تکفیری بجنگند، سفر را نیمه کاره گذاشت و برگشت تا از قافله جا نماند. 

شهید شالیکار از روزهای جوانی وقتی لباس جهاد در راه خدا را پوشید و به جبهه رفت با خودش قرار گذاشت وقتی از پا بنشیند که جانش را در راه خدا داده باشد. مثل برادرش حسین که در کربلای ۱۰ به آسمان رفته بود. سرانجام در تقدیر او نوشته شده بود ۲۱ آذر سال ۹۴ شهید مدافع حرم خواهد شد و مزد سال‌ها مجاهدتش را خواهد گرفت. 

شهربانو نوروزی همسر این شهید عزیز برایمان از سال‌ها زندگی مشترکشان اینگونه روایت می‌کند: 

چگونه همسر شهید شویم

*فکر کردم برای خواهرم خواستگار آمده

آغاز زندگی مشترک من و محمد برمی‌گردد به سال ۶۹. خانواده من اهل بابلسر و ساکن همین شهرستان بودند، اما خانواده محمد اهل شهرستان فریدونکنار و ساکن آنجا. دخترعموی شهید شالیکار همسایه ما بود و مرا برای ازدواج با سرعمویش معرفی کرد. در واقع ازدواج ما کاملاً به صورت سنتی انجام شد و خانواده شهید شالکیار به خواستگاری من آمدند.

من ۱۵ سالم بود و فرزند دوم خانواده ۷ نفری. ۵ خواهر بودیم و یک برادر. خواهر بزرگ‌ترم تهران در رشته تربیت معلم تحصیل می‌کرد. برای همین من بیش‌تر در چشم آشناها بودم. خواستگارم از او بیشتر بود. هرچند خیلی از مسائل ازدواج سر درنمی‌آوردم. یک روز مادرم گفت: شهربانو قرار است خواستگار بیاید. اول خیلی خوشحال شدم و گمان کردم برای خواهرم می‌آیند. اصلاً فکر نمی‌کردم قرار است من ازدواج کنم. مادرم که احساس مرا متوجه شد، گفت: آنها به خواستگاری تو می‌آیند نه خواهرت. آنجا تازه فهمیدم قرار است ازدواج کنم.

به مادرم گفتم: چرا من؟ ناراحت بودم چون تازه کلاس سوم راهنمایی می‌رفتم. مادرم گفت: خب آنها تو را پسندیده‌اند. خلاصه قسمت بود و محمد و خانواده‌اش مرا دیدند. جالب است برایتان بگویم از خواستگاری تا عروسی ما حدوداً یک ماه طول کشید. درست است که اولش مخالف بودم، اما عروسی کردن را دوست داشتم. خصوصا با محمد که می‌دانستم شغلش هم پاسداری است. به این مسائل علاقه‌مند بودم و خودم هم زیاد به بسیج می‌رفتم و خیلی فعال بودم. حتی آنقدر که می‌خواستند مرا رسمی کنند، اما خودم دوست نداشتم رسمی شوم. با این حال همچنان فعالیت داشتم. در خانواده ما هیچکس سپاهی نبود، اما من شاید به خاطر فضای جنگ و جبهه این شغل را برای همسرم دوست داشتم.

محمد هم وقتی آمد خواستگاری، ۱۹ ساله بود. قرار شد چند دقیقه‌ای با اجازه بزرگ‌ترها در مراسم خواستگاری با هم صحبت کنیم. من خیلی حجابم را محکم گرفته بودم. حتی نگاهش هم نکردم. محمد کمی خودش را معرفی کرد و گفت: برادر شهید هستم و شغل پدرم هم کشاورزی است. سپس صحبتش رسید به اینجا که باید خانه پدرم زندگی کنیم. تا این را گفت، من که تا آن لحظه ساکت بودم، فقط یک کلمه گفتم: نه! من آنجا نمی‌آیم برای زندگی. تنها چیزی هم که گفتم همین بود. محمد پرسید: چرا؟ گفتم: از قدیم می‌گویند دورنشین بالانشین است.

اما او مرا قانع کرد و گفت: چون برادرم شهید شده می‌خواهم چند سالی در منزل پدرم با آنها زندگی کنیم. من هم مخالفتی نکردم و قبول کردم. چند سال اول ازدواج با آنها زندگی کردیم و سپس مستقل شدیم.

*مهریه‌ام را بخشیدم تا شوهرم بدهکار نباشد

 ۳۰۰ هزار تومان مهریه‌ام بود به علاوه حدوداً ۴۰ هزار تومان طلا. البته من همان موقع مهریه‌ام را به شوهرم بخشیدم؛ چون شنیده بودم خانم‌هایی که مهریه‌هایشان را می‌بخشند نزد همسرانشان خیلی محبوب می‌شوند. اینکه همسر تا زمانی که مهریه را پرداخت نکند بدهکار است و برای همین مهریه‌ام را بخشیدم تا او بدهکار من نباشد.

*هیچ وقت از نبودنش شکوه نکردم

حاصل ازدواج ما سه فرزند است. فرزند اولم وقتی من ۱۸ ساله شدم به دنیا آمد. از همان ابتدایی که با هم ازدواج کردیم محمد به مأموریت می‌رفت. هر چند که چون از ناحیه سر، جانباز بود می‌توانست کار نکند، اما یکسره لب مرز و مأموریت‌های خارجی بود. یکی دو سال هم دانشگاه امام حسین(ع) مشغول شد.

با این که وقتی نبود، خیلی تنها بودم، اما سختی را تحمل می‌کردم و حتی اعتراضی هم نمی‌کردم. با این که دوری‌اش اذیتم می‌کرد، اما انگار تحملم زیاد بود. هیچ وقت یادم نمی‌آید گله‌ای کرده باشم. محمد برای فرزند اولمان نام برادر شهیدش حسین را انتخاب کرد. برادر او در کربلای ۱۰ سال ۶۸ به شهادت رسیده بود. برای همین خانواده تصمیم گرفته بودند، برای محمد زن بگیرند تا به جبهه نرود.

*در هر صورت معتقد به اطاعت‌پذیری از همسرم بودم 

محمد همسر خوبی برایم بود، اما بالاخره بین هر زن و شوهری اختلاف نظرهایی پیش می‌آید. خصوصیتی که حاج محمد داشت خیلی زود عصبانی می‌شد، اما من در هر صورت معتقد به اطاعت‌پذیری بودم و اصلاً هم دوست نداشتم همسرم را ناراحت کنم. این حرفم برای الان نیست؛ از ۳۰ سال پیش هم چنین عقیده‌ای داشتم. الان هم اگر از فامیل ما بپرسید، می‌گویند فلانی مدافع مردهاست. امر و اطاعت از شوهرم در اولویت همه کارهایم بود. دوست نداشتم تحت هیچ شرایطی به او نه بگویم. حتی اگر می‌خواستم به خانه مادرم بروم و نمی‌توانست بیاید هیچ حرفی روی حرفش نمی‌زدم. مادرم هم سراغش را می‌گرفت می‌گفتم محمد آقا خسته بود و نتوانست بیاید.

اگر ناراحتی پیش می‌آمد، شاید ناراحت می‌شدم، ولی هیچگاه به زبان نمی‌آوردم. بنده خدا همیشه خودش می‌آمد و از من عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت: خانم! ببخشید که من عصبانی می‌شوم. اگر چیزی می‌گویم شما به دل نگیر. سعی می‌کرد هر طور شده از دلم در بیاورد. اصلاً کدورتی بین ما وجود نداشت. من اهل بگو مگو و جروبحث نبودم یعنی اصلا به خودم این اجازه را نمی‌دادم. 

* همسرم گاهی می‌آمد دست‌هایم را می‌بوسید

روزهای آخر که می‌خواست به سوریه برود، گاهی می‌آمد دست‌هایم را می‌بوسید و می‌گفت: خانم! شما جایگاهت بهشت است و همیشه می‌گفت خوش به حالت تو اخلاق داری. البته عصبانیت محمد آقا بی‌علت نبود. او در جنگ شرکت داشت و فضای جنگ روی اعصابش تاثیر گذاشته بود. از طرفی همانطور که گفتم جانباز هم بود.

*بنده خدا زن و بچه‌اش چطور با او زندگی می‌کنند؟ 

حاج محمد همان قدر که زود عصبانی می‌شد خیلی هم شوخی می‌کرد؛ خصوصاً در جمع خودمانی. اگر کسی او را بیرون می‌دید، می‌گفت: بنده خدا زن و بچه‌اش چطور با او زندگی می‌کنند؟ سیاست داشت، اما در خانه با بچه‌ها بازی می‌کرد و خیلی با او به ما خوش می‌گذشت.

*گفتم از سوریه برگردد دست‌هایش را می‌بوسم

بارها شده بود محمد آقا به مأموریت برود و من سختی‌هایی بکشم، اما هیچگاه بروز نمی‌دادم تا در مأموریت آخرش. به سوریه رفته بود و بچه‌ها دیگر بزرگ شده بودند و کنترلشان برای من سخت شده بود. از دستشان عصبانی و ناراحت بودم. یادم می‌آید یک روز که پیش دوستانم بودم، گریه می‌کردم که بچه‌ها اذیت می‌کنند و واقعا وجود یک مرد در خانه غنیمت است. به آنها می‌گفتم محمد آقا که از سوریه برگردد، دست‌هایش را می‌بوسم. وجودش در خانه واقعا کارساز بود.

دوستانم می‌خندیدند و می‌گفتند: دیوانه! مگر آدم دست همسر را می‌بوسد؟ من جدی می‌گفتم مطمئن باشید که همچین کاری می‌کنم. اما متاسفانه محمد از سوریه زنده برنگشت و من اولین باری که پیکر همسرم را دیدم، کف پایش را بوسیدم.

*گفتن چَشم به همسر، لذتبخش است!

خیلی از خانم‌ها فکر می‌کنند اینکه به همسرشان چَشم بگویند، ممکن است به ضررشان تمام شود یا مثلاً منفعتشان نباشد، اما من می‌خواهم به آنها بگویم اگر کسی در کارهایش خدا را در نظر بگیرد و خدا را ببیند هر کاری کند، خیر و بازدهی آن را می‌بیند. بله، اگر خدا در کار نباشد چَشم گفتن به هر کسی ممکن است طرف مقابل را به اصطلاح ما پررو کند، ولی همیشه در زندگی اگر خدا در نظرمان باشد، گفتن چَشم به همسر لذتبخش است.

*با هم قهر نمی‌کردیم

محمد آقا با یکی از دوستانش بحث‌شان شده بود و از هم ناراحت بودند. من از این موضوع باخبر بودم. روزهای اول محرم به مسجد رفته بودم و محمد آقا هم در حیاط مسجد با چند نفر از دوستان دیگرش در حال صحبت بود که آن رفیقش جلو آمد و با من سلام و احوالپرسی کرد. من با لبخند جوابش را دادم. آن زمان من عروس هم داشتم. وقتی رسیدم خانه محمد زنگ در را زد و گفت: بیا پایین. وقتی رفتم پایین پرسید: چرا وقتی فلانی را دیدی خندیدی و احوالپرسی کردی؟ گفتم: ما با آنها نمک خورده بودیم.گفت: کار اشتباهی کردی، عصبانی شد و دستش را به سمت صورتم آورد. لبم خون افتاد و من تنها به او گفتم: محمد آقا آرام باش! بچه‌ها متوجه می‌شوند. من معذرت می‌خواهم، متوجه نبودم. نباید این کار را می‌کردم.

رفتیم بالا. دختر و عروسم هم خانه ما بودند. اشکم را نمی‌توانستم کنترل کنم، اما وقتی رفتیم بالا عروس و دخترم اصلاً متوجه نشدند ناراحتم. من و شهید شالیکار اصلا باهم قهر نمی‌کردیم. همان لحظه با هم صحبت می‌کردیم. این یکی از خصوصیات خوب او بود. 

*با مطالعاتی که داشتم به چنین نگاهی رسیدم

سختی‌هایی کشیدم، اما اینها تجربیاتی بود که در زندگی داشتم و ناراضی هم نبودم. دوست داشتم اگر کار اشتباهی می‌کنم همسرم حتما به من تلنگری بزند. این نگاهی بود که از نوجوانی به آن اعتقاد داشتم. دید من این بود و با مطالعاتی که داشتم به چنین نگاهی رسیدم.

*خوابی که در کربلا دید در سوریه تعبیر شد

آبان سال ۹۴ محمد آقا برای اولین بار به سوریه رفت و ۲۱ آذر همان سال به شهادت رسید. وقتی می‌خواستند ثبت نام کنند برای بردن نیروها، شهید شالیکار کربلا بود و آنجا شنیده بود. پسر عمویش هم در سپاه مازندران بود. حاج محمد سریع خود را می‌رساند لب مرز تا برگردد. با من تماس گرفت و گفت: من دارم می‌آیم که بروم سوریه. گفتم: محمد آقا راه را یکسره نیا خطرناک است. گفت نه باید زود برگردم.چگونه همسر شهید شویم

در کربلا خواب حاج حسین بصیر را می‌بیند که همه در جایی هستند و تعدادی هم با لباس رزم کنار او ایستاده‌اند. حاج حسین بصیر یک به یک می‌آید و کمربندهای بقیه را محکم می‌کند و می‌گوید داریم می‌رویم به سمت سوریه.

*هنوز هم دلیل این خوشحالی را متوجه نمی‌شوم

روز اعزام خبر می‌رسد سردار همدانی به شهادت رسیده. برای همین اعزام بچه‌ها چند روز به عقب می‌افتد. وقتی مجدد قرار می‌شود اعزام کنند اطلاع می‌دهند تنها اسم سه نفر قبول شده برای رفتن. محمد خیلی ناراحت بود و رجوع می‌کند به قرآن و استخاره می‌گیرد. جواب استخاره خوب می‌آید. بلافاصله زنگ می‌زند به سردار رستمیان از فرماندهان سپاه مازندران و می‌گوید شما دارید به سوریه می‌روید؟ سردار رستمیان می‌گوید: بله. محمد می‌گوید: من از بزرگ شما اجازه گرفتم به سوریه بروم. سردار می‌گوید: بزرگ ما دیگر کیست؟ محمد می‌گوید: خدا.

سردار می‌گوید: مسلم است خدا بزرگ همه ما هست. همسرم می‌گوید: اگر مرا با خودتان نبرید باید فردای قیامت جوابگو باشید. سردار رستمیان هم بالاخره اسم او را به لیست اضافه می‌کند. شهید شالیکار آمد خانه، آن روز من مهمان داشتم. صدایم کرد و گفت: خانم بیا اتاق کارت دارم. وقتی رفتم گفت: باید چند روز دیگر به سوریه بروم. فعلاً به کسی نگو حتی بچه‌ها.

این را که گفت من به فکر فرو رفتم. مادرم از من پرسید: چه شده؟ گفتم: چیزی نیست. کلا در ۲۵ سال زندگی با همسرم هیچگاه حرفش را به کسی حتی مادرم نگفتم. اما هنوز توی فکر بودم. از طرفی خیلی خوشحال بودم همسرم می‌خواهد به سوریه برود. حس می‌کردم باعث افتخار من است. شاید باورتان نشود، اما هنوز هم دلیل این خوشحالی را متوجه نمی‌شوم.

*نمی‌خواستم لحظه‌ای نبینمش

شب قبل از رفتنش به مسجد رفتیم. موقع برگشت گفتم: محمد! بیا برویم با هم بازار، ماهی بخریم. می‌خواستم قبل رفتن برایش ماهی درست کنم. فردا ساعت ۱۰ صبح غذا را درست کردم و او مشغول خواندن نماز قضا بود. با لباس بسیجی آماده شد و می‌خواست برود کوله پشتی بخرد. گفت: باید کوله‌پشتی ساده باشد. نمی‌دانم به من الهام شده بود یا چه اما هرچه بود به او گفتم: اجازه نمی‌دهم از خانه بیرون بروی. حسین را می‌فرستم برایت بخرد.

حسین کوله پشتی را خرید و من وسایلش را جابجا کردم. یک موبایل کوچک ساده داشت که خراب هم بود. گفتم: محمد آقا ای کاش یک موبایل هم بخری آنجا از خودت عکس و فیلم برای ما بفرستی. قبول کرد و حسین را مجدد فرستاد یک گوشی همراه که دوربین داشته باشد، برایش بخرد. اینقدر خوشحال بودم که به او گفتم: محمد! لحظه لحظه بودن کنار تو برای من ارزش دارد. نمی‌دانم این حرف‌ها از کجا آمد آن لحظه.

محمد رفت داخل اتاق و مشغول کارهایش شد. نزدیک ظهر دایی‌اش آمد خانه ما به او گفت: آماده باش اول می‌آیم دنبال تو بعد می‌رویم دنبال بقیه. به دایی گفتم می‌شود اول بقیه را سوار کنید، بعد بیایید دنبال محمد؟ دایی گفت: چشم خواهرزاده. (همیشه مرا خواهرزاده صدا می‌کرد) نمی‌دانم چه حسی بود، اما هر چه بود دوست داشتم تا وقتی که خانه است جلوی چشمم باشد. نمی‌خواستم لحظه‌ای نبینمش. نماز خواند و غذا خوردیم. کوله‌پشتی را که گذاشت پشتش گفتم: محمد آقا مراقب خودت باش. گفت: مراقب خودم باشم؟ خودت را بگذار جای حضرت ام البنین(س) و حضرت زینب(س). من بعد از شنیدن این حرف به هم ریختم و از حرف خودم پشیمان شدم. حس کردم خانم‌ها جلوی چشمم ایستادند. خجالت کشیدم. گفتم: محمد جان تو را به خدا می‌سپارم.

وقتی همسرم می‌رفت پایین بچه‌ها را بغل کند، من ماندم و فقط نگاهش می‌کردم. همسرم عادت داشت وقتی می‌خواست به مسافرت برود قبل سوار شدن برمی‌گشت، مرا در آغوش می‌گرفت و دوباره راه می‌افتاد. آن دفعه اصلاً حتی برنگشت نگاهم کند. من مبهوت مانده بودم که چرا این کار را کرد. قبلش گفت: خانم! بیا باهم عکس بگیریم، گفتم: نه چادرم مناسب نیست. خندید و چادرم را کشید و گفت: به تو می‌گویم بیا باهم عکس بگیریم. با بچه‌ها ایستادیم و عکس گرفتیم. او رفت بدون اینکه حرفی بزنیم.

*به او سفارش کرده بودم هر جا هستی فقط به من زنگ بزن

چند ساعت بعد از رفتنش تماس گرفتم و پرسیدم: کجایی؟ گفت هنوز به تهران نرسیده‌ایم. با یک ماشین به درد نخور آمدیم. به خاطر همین مسیرمان طولانی شد. یک روز تهران بود و بعد عازم سوریه شدند. به او سفارش کرده بودم هر جا هستی فقط به من زنگ بزن که بدانم سالمی و صدایت را بشنوم.

وقتی به سوریه رسید، اطلاع داد که رسیده است.چند روز گذشت و ۱۰ روز تماس نگرفت. خیلی ناراحت شده بودم. من حساسم و زود گریه‌ام می‌گیرد. به هرکسی که می‌توانستم زنگ زدم و سراغش را گرفتم، اما خبری نبود. همسران دوستانش می‌گفتند مثلاً شوهر ما دیشب تماس گرفته. به خودم می‌گفتم خدایا چرا محمد تماس نمی‌گیرد. نگو می‌خواست از ما دل بکند. از اینکه ما اینقدر وابسته هستیم، می‌خواست اذیت نشویم. شاید هم نمی‌خواست حرفی بزنیم که شهادتش به تاخیر بیفتد. صبر و تحملم تمام شده بود؛ تا این که ۴ روز قبل از شهادتش تماس گرفت. گفتم چرا زنگ نمی‌زنی؟ چرا اینطوری شدی؟ موقع رفتنش ابوالفضل فرزند آخرمان تب داشت. حال او را پرسید. آن لحظات من مسجد بودم و دوستانم کنارم بودند. بعد از چند لحظه صحبت، بی‌مقدمه گفتم: محمد آقا می‌بوسمت! دیدم بعد از این حرفم قهقهه زد؛ طوری که هیچگاه ندیده بودم اینگونه بخندد. شاید برای اینکه او داشت به سعادت و شهادت فکر می‌کرد و می‌دید من در چه عوالمی هستم. 

دوستانش پشت خط به او می‌گفته بودند، چرا با همسرت اینطور صحبت می‌کنی؟ اینقدر بی‌احساس! گفته بود من چند ماهی است که دارم با خودم تمرین می‌کنم کاری کنم او از من فاصله بگیرد که اگر نبودم برایش عادی باشد.

دوستانم تلفن را گرفتند تا با او صحبت کنند. یکی از دوستانم که با او صحبت می‌کرد، صدایشان را می‌شنیدم. دیدم حاج محمد به او می‌گوید، خانمم را آماده کنید، دوستم به او گفت: این چه حرفی است؟ ان‌شاءالله دوباره برمی‌گردی دور هم هستیم. حاج محمد دوباره گفت: به شما می‌گویم همسر من را آماده کنید.

من متوجه منظور او نمی‌شدم، اینکه از چه لحاظ می‌گوید مرا آماده کنید. آن لحظه به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم این است که شهید شود. مسجد امام سجاد(ع) در محله‌مان، همان جایی که پیکر همسرم اکنون آنجا دفن است شب شهادت امام رضا(ع) نذری می‌دادیم. محمد وقتی داشت به سوریه می‌رفت، گفت: خانم امسال نذری را در مسجد بقیةالله(عج) که به خانه نزدیک‌تر است بدهید. من هم قبول کردم.

*علاقه‌ای که به امام رضا(ع) داشت

درست شب شهادت امام رضا(ع) همسرم تیر می‌خورد. همراه او شهید مرادخانی، شهید فیروزآبادی، شهید شیخ‌الاسلام و شهید شهید صحرایی بودند که همه‌شان درجا به شهادت می‌رسند، اما همسرم تیر می‌خورد و صبح روز شهادت امام رضا(ع) شهید می‌شود. محمد علاقه زیادی به امام رضا(ع) داشت. هر گره‌ای در زندگی داشتیم متوسل به ایشان می‌شد. حتی به کربلا که می‌خواست برود، می‌رفت مشهد قبلش، می‌گفت باید اول از امام رضا(ع) اجازه بگیرم بعد. 

*اولین باری که پیکرش را دیدم، پایش را بوسیدم

من و پسر کوچکم و مادرشوهرم در خانه نشسته بودیم. شنیدیم همسرم تیر خورده. مادر شوهرم می‌گفت نمی‌دانم چرا حالم یک جوری است. احساس می‌کنم به ما دروغ می‌گویند. گفتم: نه دروغ نمی‌گویند دست محمد تیر خورده فقط. مادرشوهرم آرام و قرار نداشت و مدام می‌گفت نه دروغ می‌گویند.

صبحش در مسجد دخترم گفت: مامان! من صبح که نمازم را خواندم حس کردم کسی آمد و به من گفت پدرت شهید شده. باز هم توجه نکردم. نمی‌توانستم باور کنم. فردا صبح ساعت ۹ دیدم یکی از دوستانم از بابلسر آمد خانه ما. او را که دیدم با تعجب گفتم: چه عجب! این موقع صبح اینجا چه کار می‌کنید؟ گفت: آمدیم به شما سر بزنیم، از حاج‌ محمد چه خبر؟ گفتم: گویا تیر خورده. ناگهان به خودم آمدم و ادامه دادم: نکنه حاج محمد چیزی شده!

تا این را که گفتم، آنها زدند زیر گریه. به خودم گفتم: ای دل غافل! همه خبر دارند که همسر من شهید شده جز خودم. شروع کردم به گریه کردن. بعد از ۱۰ دقیقه به خودم آمدم و گفتم خوش به سعادتش که به آرزویش رسید. سعی کردم گریه نکنم. دوستانم گفتند: لطفاً چادر را سر کن، خیلی‌ها پشت در ایستاده‌اند. نماینده شهر، امام جمعه و بزرگان دیگری وارد خانه شدند. بعد از دو ـ سه روز یعنی بیست و سوم پیکرش از سوریه برگشت. چون اولین باری بود که به سوریه رفته بود، گوسفند خریده بودم و گفتم باید برای مسافرم قربانی کنم و همانطور که گفتم: اولین باری که پیکرش را دیدم پایش را بوسیدم.

کليه حقوق اين سايت متعلق به پایگاه خبري-تحليلي مشرق نيوز مي باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است.

عکس خارج از عرف مهناز افشار

زن با نگاه فاطمه عنوان گرفت/ چرا روز ولادت حضرت زهرا روز زن یا مادر نامیده می‌شود؟/ چه تناسبی بین آیه کوثر و غدیر است؟/ سخنان رهبری در مورد مقام زن +مولودی

عکس/ سگ بازی پیمان معادی و پسرش

وقتی که امام گواهی‌نامه حاج‌قاسم را امضا کرد

واکنش مجری شبکه ۳ به توهین‌های ابتکار

چگونه همسر شهید شویم

تحلیل مسعود فراستی از «بی همه چیز» چیست؟

عکس/ آقا بر سر مزار دوست شهیدشان

نظر داور «عصرجدید» درباره فیلم «بی همه چیز»

این شیشلیک فاسد را نخورید

آخرین آرزوی آیت الله مصباح یزدی چه بود؟

زن با نگاه فاطمه عنوان گرفت/ چرا روز ولادت حضرت زهرا روز زن یا مادر نامیده می‌شود؟/ چه تناسبی بین آیه کوثر و غدیر است؟/ سخنان رهبری در مورد مقام زن +مولودی

عکس خارج از عرف مهناز افشار

وقتی که امام گواهی‌نامه حاج‌قاسم را امضا کرد

عکس/ آقا بر سر مزار دوست شهیدشان

عکس/ شعر متفاوت سنگ مزار یک شهید

مرتضی عطایی به تاریخ ۴ اسفند ماه سال ۱۳۵۵ در شهر مقدس تهران و به عنوان دومین فرزند یک خانواده هشت نفری به دنیا آمد، در همان محل تولدش تحصیلات دوره ابتدایی و متوسطه را سپری کرد و سپس در مغازه پدرش مشغول به کار شد، شغل پدر تاسیسات ساختمان بود و با وجود طاقت فرسا بودن کار مرتضی همیشه به فعالیت های فرهنگی و مذهبی هم توجه کامل داشت.

مرتضی عطایی در ۲۳ سالگی ازدواج کرد و پس از ازدواج هم به همان شغل پدری ادامه داد تا این که توانست با پس انداز درآمد اندک خود یک واحد کوچک آپارتمانی خریداری کند و یک زندگی ساده و پاک را با عشق به ولایت و شهدا سپری کند اما با شروع شدن درگیری ها در سوریه دیگر مرتضی مانند گذشته نبود و برای اعزام به سوریه به هر دری می زد و نمیخواست از کاروان مدافعان حرم جا بماند.

به خاطر دشواریهایی که برای اعزام داوطلبان بسیجی به سوریه وجود داشت مرتضی عطایی با هر مشقتی که بود توانست خود را در کاروان فاطمیون که مدافعان حرم افغانستانی بودند جای دهد و به سوریه برود در حالی که هنوز خانواده اش از این موضوع مطلع نشده بودند.

شهید عطایی خیلی زود توانست با نام ابوعلی با رزمندگان تیپ فاطمیون قرین شود به طوری که بسیاری از دوستان او هم اطلاع نداشتند که مرتضی افغانی نیست و از مشهد خود را به این قافله رسانده است، همچنین ابوعلی یکی از بهترین دوستان شهید مصطفی صدرزاده و شهید مهدی صابری قبل از شهادتشان بود و شهادت این عزیزان خود دلیل بیشتر شدن شوق مرتضی به شهادت بود.

رشادت های ابوعلی در درگیری های تل قرین، تدمر، دیرالعدس، بصرالحریر، القراصی و خان‌طومان به عنوان جانشین تیپ عمار لشکر فاطمیون نام او را به کلمه ای رعب آفرین برای تکفیری ها تبدیل کرده بود.چگونه همسر شهید شویم

در نهایت پس از رشادت های فراوان و چند بار مجروحیت های گوناگون، جانباز سرافراز مرتضی عطایی در ۲۱ شهریور ماه سال ۱۳۹۵ و همزمان با روز عرفه در منطقه لاذقیه به مقام رفیع شهادت نائل آمد و به یاران شهیدش پیوست.

گفتگویی دیگر  با همسر شهید عطایی : به عمو بادکنکی بین بچه‌ها معروف بود مومن و کاری ٰ
مهربان خوش سلیقه و شوخ طبع و دست و دلباز بود

گفتگو با نفیسه عطایی دختر شهید عطایی :همه دخترایی که باباشون شهید می‌شه خودشون
را می‌ذارن جای حضرت رقیه (سلام‌الله علیها).

من به عنوان همسر شهید مدافع حرم از مسئولان بنیاد شهید انتظار دارم که فقط نسبت به خانواده شهدای ایرانی ابراز محبت نکنند و جویای احوال خانواده های شهدای مدافع حرم افغان هم باشند؛ چون این خانواده ها خیلی مظلوم و غریبند و به دلجویی مسئولان ایرانی نیاز دارند؛ این خانواده ها قطعا مشکل مالی و اقامتی در ایران دارند و با همه این مشکلات دست به گریبان هستند و نباید رها شوند.

من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل
روایت زندگی فرمانده ایرانیِ جنگاوران افغانستانی

گفتگو با همسر شهید صدر زاده :  «می‌دانم
زنده‌ای! با تو زندگی می‌کنم مصطفی»

وصیتنامه شهید مصطفی صدرزاده : خدایا از تو
ممنونم بی‌اندازه که در دل ما محبت سید علی‌خامنه‌ای را انداختی

خاطرات شهید مصطفی صدرزاده از زبان مادر و همسر شهید

بسم رب الشهدا   تقدیم به همسر مهربانم ، عبدالرحیم عزیز سلام ، سلامی به بلندای آسمانی که روح بیقرارت را مأمن و مأوای خودساخت سلام همسر مهربانم و همدم و مونس تنهایی من همدم  زیباترین لحظههای زندگیم سلام، حالت چطور است؟ حتماً خوبی عزیز چهل روز از شهادتت و وصالت به معبود بیهمتا گذشت قریب به هفتاد روز از آخرین دیدار ما سپری گشت و من همچنان ناباورانه زندگی بدون تورا تجربه میکنم.  درآخرین دیداری که باهم داشتیم و آن لحظه غمانگیز خداحافظی، هیچ باورم نمیشد که این بار رفتنت بازگشتی را به همراه نخواهد داشت  و گریههای آرامت نشان از دل پرآشوبت را داشت. نجواهای عاشقانهات همراه با اشک چشمانت چه غمانگیز و غریبانه بود. آن شب تو، درتبوتاب پرکشیدن بودی و من درتمنای برگشت دوباره ازسفرتازهات، اما گویا هردو یک احساس مشترک داشتیم و آن اینکه فهمیده بودیم شاید این دیدار آخرمان باشد و من برای دوباره دیدنت باید صبری به درازای قیامت آرزو کنم. عزیز بهتر از جانم! نمیدانم در لحظات آخر وداع چه چیزهایی را زمزمه میکردی چرا که آنقدر محو تماشای سیمای دلانگیز و نورانیت شدم که کلمات و جملات برایم گنگ و نامفهوم بود، انگار چشمهایم این راز را فهمیده بودند که باید سیر نگاهت کنند، چراکه دگربار چشمان غمدیده و اشکبارم باید پیکر بیجان و زخمخورده از بغض و کینه دشمنان اهل بیت(ع) را به نظاره بنشینند.رحیم عزیزم! اولین حرف و خواستهات در اولین روز آشنایی ما به هنگام خواستگاری، یادت هست که گفته بودی من آروزی شهادت دارم باید به آرزویم برسم اما من این حرفها را به حساب آرزوهای یک بچه مسلمان متدین گذاشتم و هیچگاه فکر نمیکردم آین آرزویت به این زودی رنگ واقعیت بگیرد و هدف نهایی زندگیت باشد. دراین ایام نبودنت، هرگاه خاطرات با تو بودن را در ذهن خستهام مرور میکنم، در مییابم که روح بلندت نمیتوانست در این دنیای فانی آراموقرار گیرد و مشتاقانه در انتظار اوج گرفتن و پرکشیدن بود و تنها نوشیدن شهد شهادت در راه خدا و لقای پروردگار میتوانست روح تشنه تو را سیراب سازد.  چه زود گذشت زندگی مشترک ما و چه زود پایان یافت کنارهم بودنمان. درابتدای زندگی مشترک  عهد و پیمانی را درکنار بیتاللهالحرام باهم بستیم و لبیک گویان درکنار مقام حضرت ابراهیم(ع) به استقبال یک زندگی جدید رفتیم اما در مراجعت از این سفر معنوی با وجودی که سه روز اززندگی مشترک ما میگذشت براساس رسالت و تعهدی که داشتی داوطلبانه عازم مأموریت و سفر گشتی.   در مدت چهار سال از زندگی مشترک ما، مأموریت پشت مأموریت و خداحافظی و بدرقه از پی هم و من هربار چشم براه و چشم انتظار دیدن دوبارهات، اما خداحافظی برای سفر به سوریه برای دفاع ازحرم اهل بیت(ع)  حکایت دیگری بود. دیگر من و فاطمه و حنانه به رفتن و برگشتنهای تو عادت کرده بودیم اما گویا تو خودت از این بازی تکراری خسته شده بودی و از خدا طلب سفر بیبازگشت را کردی تا جسم خاکی و تن خسته از مأموریتهای متوالی در بهشت رضوان آرام و قرار گیرد.

  عزیز بهتر از جانم، رحیم مهربانم حال و هوای تو در محرم امسال، عجیب چشمنواز و معنادار بود. حضور تو در هیئت عزاداری به رسم همه ساله ولی متفاوت ازسالهای دیگر بود و این را از شور و هیجان وصفناشدنیات میتوانستیم درک کنیم. آیا میدانستی که ارباب بیکفن دشت کربلا تو را به ضیافت احسانش دعوت کرده و لیاقت پاسداری از حرم خواهرش زینب کبری(س) را به توعطا کرده؟ و تو چه خوب قدرشناس لطف و احسان حضرت سید الشهدا بودی و چه سرباز دلاوری برای حرم بیبی جان زینب(س).  یادت هست رحیم جان هربار به سفر و یا مأموریت میرفتی خودت به تنهایی بار و بنه سفر را میبستی و ساک مسافرتیات را آماده میکردی، اما در سفر آخر انگار از عاقبت کار خبر داشتی و آماده نمودن وسایل سفر را به من محول کردی و من بیخبر از همه جا نمیدانستم باید بعد از مدتی کوتاه وسایل سفرت را بعد شهادتت به عنوان سوغات تحویل بگیرم و عطر و بوی لباسهایت را التیام بخش غم فراقت کنم.  و اکنون از طیران روح بلندت چهل روز گذشت اما چه سخت گذشت این روزها برای من، گرچه همواره حضور معنوی تو را کنارم احساس میکنم و یاد و خاطرت را تا ابد در دل غمزدهام حفظ خواهم کرد اما با دو گل نوشگفته زندگیمان، فاطمه و حنانه چه کنم و چه بگویم، با بهانهگیریهای آنان برای تو چکار کنم؟  میدانم آنها هنوز درک درستی ازشهادت و مقام والای آن ندارند اما با زبان خودشان به آنها فهماندم که پدرشان مهمان خداست و برای دیدنش باید پدر گونه زیست. همیشه میپنداشتم من و دو دختر خردسالم بیش از هرکس دیگر رحیم را دوست میداریم و چشم به را هش هستیم اما خداوند متعال بیشترش دوست میداشت و او را طالب وصل خود میدانست.   تحمل روزهای بی تو سخت است… اما هنگامیکه به هدف و آرمانت میاندیشم، تنهایی خودم را فراموش میکنم چراکه تو در همان راهی که آرزویش را داشتی، گام نهادی خوشا به حال تو  ای همدم  سفر کردهام. خداوند را سپاس میگویم که در این رهگذر عمر، هرچند کوتاه،  همسفرت بودم، من در لحظه لحظه این ایام  به بودن در کنار تو افتخار میکردم و هنوز هم میبالم. چیزی تغییر نکرده، تنها بین من و جسم خاکی تو فاصله افتاده همین. پس تو هم کمکم کن تا صبور و مقاوم باشم. مثل همیشه که حتی فکر کردن به تو وجودم را پر از آرامش و اطمینان خاطر میکرد.  از تو میخواهم مثل همان زمانی که بودی مرا در پناهت قرار دهی و تکیهگاهم باشی و درتربیت فرزندانمان کمکم کنی تا به آن چیزی برسند که همیشه آرزوی آنرا برایشان داشتی.  عزیزم بغض شبانهام را فرو میخورم و چشم انتظارم که شاید شبی ازشبها به خوابم بیایی و غم درونم را بانگاه جذاب و لبان پر از خندهات التیام ببخشی  رحیم جان، الان که این جملات را مینویسم بغضم شکست و اشک از چشمانم جاری شده، دیگر توان نوشتن ندارم ولی راضی هستم به تصمیمی که تو گرفتی و اینکه بین خدا و خانوادهات، همنشینی با خداوند سبحان را انتخاب کردی و هماکنون در جوار رحمت حق تعالی نظارهگر رفتار و افعال ما هستی. به شهادتت افتخار میکنم و نوشیدن شهد شیرین شهادت گوارای وجودت، به تو تبریک عرض میکنم به جهت این مقام شامخ تو .  به امید شفاعتت رحیم جان فراموشمان نکنی عزیزم ……..   معصومه گلدوست کوهساری بیست وششم دیماه هزاروسیصد ونودچهار

چه نوعروسانی که بیوه گشتند. چه کودکان معصومی که یتیم شدند. چه چشمانی که منتظر برادر نشستند. چه پدر و مادرانی که برای به‌سلامت بازگشتن فرزند خود، نذر کردند. اینها همه برای این است که ایران نشود سوریه و عراق، ناموسمان به تاراج نرود و دینمان به غارت نرود. کشورمان نشود جولانگاه تروریست‌های خارجی و داعشی‌ها، خاکمان نشود پایگاه جنایتکاران غربی… آری کسانی هستند که در اوج عشق، از پدر و مادر و زن و فرزند خود بریدند، تا ما در امنیت کامل به سر بریم. در این مسیر همسران رزمندگان نیز دوشادوش آنها حرکت کردند و به زعم خود سختی‌های بسیاری را پشت سر گذاشتند. بانوانی چون زهرا ردانی، همسر شهید مهدی نعیمایی که طی سال‌ها حضور همسرش در جبهه مقاومت اسلامی، او را همراهی کرد و حتی در مقطعی نیز به سوریه جنگ زده هجرت کرد. گفت و گوی ما با این همسر شهید مدافع حرم را پیشرو دارید.

مسلماً زندگی با یک نظامی سختی‌های خودش را دارد، وقتی با شهید نعمایی وصلت می‌کردید، آمادگی زندگی با یک نظامی را داشتید؟پدرم در دوران جنگ تحمیلی در جبهه حضور داشت. در خانواده و اقوام جانباز و چند پاسدار داشتیم. بنابراین با فضای زندگی با یک نظامی تا حدودی آشنایی داشتم. از طرفی موقعی با شهید ازدواج کردم که مدت‌ها از اتمام جنگ تحمیلی می‌گذشت. مهدی متولد 1363 بود و پس از گذراندن مقاطع تحصیلی و قبولی در کنکور وارد دانشگاه افسری شد. پاسداری شغل مقدسی است. کسی که وارد این شغل می‌شود باید با تمام وجود به آن علاقه داشته باشد تا بتواند سختی‌ها و مشکلاتش را به خوبی تحمل کند. عاشق که باشی همه داشته‌های معشوق در نظرت زیبا است. آقا مهدی همیشه می‌گفت من کارم را خیلی دوست دارم، مهدی عاشق کارش بود و همه سختی و دشواری‌های کارش را با جان و دل می‌پذیرفت. من می‌دانستم که با یک نظامی زندگی کردن صبوری خاصی می‌خواهد اما چون عاشقش بودم به خواسته او احترام می‌گذاشتم و همراهی‌اش می‌کردم. به گفته آقا مهدی شما انتخاب شدی که همسر پاسدار باشید. نگرانی‌ها و استرسم بسیار زیاد بود، اما می‌دانستم که این سختی‌ها اجر خودش را دارد.

چطور با هم آشنا شدید؟قبل از ازدواج خانواده‌هایمان با هم آشنا بودند. ولی رفت و آمدی نداشتیم. برادرم قصد ازدواج داشت و ما می‌دانستیم که خانواده نعیمایی دختر خانمی دارند از این رو برای آشنایی بیشتر برادرم با خواهر شهید به خانه آنها رفتیم و بعد ماجرای خواستگاری برادرم از خواهر شهید و متعاقباً عقدشان پیش آمد. بعد از شش ماه آقا مهدی و خانواده به خواستگاری من آمدند. به خواست خدا ما با هم عقد کردیم. بعدها آقا مهدی برایم تعریف کرد پیشتر من از شما خوشم آمده بود و می‌خواستیم به منزل شما بیایم که شما زودتر آمدید و خواهرم را برای برادرتان گرفتید. به همین خاطر من کمی صبر کردم و بعد از شما خواستگاری کردم. مهدی من بسیار متواضع، صبور، توانا، خوش قلب و مهربون و بسیار باهوش بود. من و آقا مهدی هر دو در خانواده‌ای ساده و به دور از تجملات و مادی‌گرایی، معتقد، مذهبی، مقید به امور مذهبی و ولایی بار آمده بودیم.

شهید
نعمایی‌عالی متولد ۲۹شهریور سال ۶۳ است و همسرش درباره چگونگی آشنایی با
شهید می‌گوید: آشنایی پدر من و آقامهدی منجر به خواستگاری برادرم از خواهر
آقامهدی شد. آشنایی پیشین ما و سرگرفتن این امر خیر، سرنوشت مرا هم به این
خانواده گره زد و شش‌ماه بعد از خواستگاری برادرم، من و آقامهدی به عقد هم
درآمدیم. شب خواستگاری یک‌ساعت با یکدیگر صحبت کردیم. آنچه نظرم را درباره
ایشان بیش از پیش جلب کرد، صداقت و شیوایی بیانش بود. آن‌شب به من گفت آیا
می‌دانی زندگی کردن با یک نظامی‌ چه مشکلاتی دارد؟ او از سختی‌های کارش
صادقانه برایم گفت. یک لحظه به خود آمد و متوجه شد که همه سختی‌های کارش را
در کمتر از یک‌ساعت برایم توضیح داده است، لبخندی زد و با آن نگاه مهربانش
گفت اگر کمی‌ دیگر از مصایب کاری‌ام بگویم، احتمالاً دود از سرت بلند
می‌شود!

آقامهدی از همان ساعت‌های اولیه خواستگاری برایم توضیح داد که ممکن است پانزده روز در مأموریت باشد و ده روز در منزل، شاید هم بیشترین زمان خود را صرف کارش کند، اما هرچه بود ایمان، صداقت و مهربانی‌اش یک‌دنیا می‌ ارزید. نامزدی ما سه‌ماه طول کشید. به یاد دارم که در بحبوحه دوران خوب نامزدی، آقامهدی سه‌ماه و نیم عازم سودان شد. قبل از رفتن از من پرسید اگر صد روز درکنار شما نباشم چه‌طورمی‌شود؟ نمی‌دانستم جز دلتنگی چه جوابی داشتم که به او بگویم، اما چاره‌ای جز تحمل کردن نبود. صدوشش روز بعد آقامهدی برگشت، درحالی‌که من صدوشش ورق خاطره و درددل برایش نوشته بودم. با آنکه تماس‌های تلفنی بسیار کوتاهی داشتیم، اما دلتنگی‌هایم را به دل کاغذ منتقل می‌کردم.

چه مدت شریک زندگی شهید نعمایی بودید؟ما در تاریخ 8 خرداد 1388 به عقد هم درآمدیم. 22 مهرماه 89 هم وارد زندگی مشترک شدیم. ما هفت سال و 8 ماه و 21 روز با هم زندگی کردیم. آقا مهدی می‌گفت اگر بودن‌های من را جمع‌بندی کنید فکر کنم بیشتر از سه سال پیشتان نبودم. الحمدلله زندگی کوتاه ولی پرباری داشتیم. زندگی ما بر مبنای ساده‌زیستی و صداقت و عشق بنا شده بود. به هم سخت نمی‌گرفتیم و همیشه با محبت با هم صحبت می‌کردیم. ایثار و از خودگذشتگی زیادی در زندگی‌مان به خرج می‌دادیم. هیچ چیز موجب نمی‌شد من و آقا مهدی از هم ناراحت بشویم و اگر ناراحتی کوچکی پیش می‌آمد، سریع یک زمان گفت و گو معین می‌کردیم. این عشق و صمیمیت بود که روز به روز در زندگی‌مان بیشتر می‌شد. حاصل ازدواج ما دو دختر به نام‌های ریحانه خانم 5 ساله و مهرانه خانم 3 ساله است. ان شاءالله ادامه‌دهنده راه پدر باشند.

موقعی که ایشان عزم رفتن به دفاع از حرم  را کرد، هر دو فرزندتان را داشتید؟

ریحانه را باردار بودم که از محل کار آقا مهدی به موبایلش زنگ زدند. گوشی را برداشت و رفت داخل اتاق صحبت کرد. وقتی آمد بیرون کنجکاو شده بودم. پرسیدم چیزی شده؟ کجا می‌خواهی بروی؟ اول انکار کرد بعد از اصرار من، با خنده گفت جایی نمی‌روم. یک سر می‌روم سوریه و برمی‌گردم. به خواست خدا آن مرتبه یک نفر دیگر جای ایشان رفت و رفتن آقا مهدی کنسل شد. قسمت شد برای تولد ریحانه کنارمان بماند. من سپردمش به خدا و از ریحانه خواستم که بابا را دعا کند و از حضرت زینب(س) خواستم که به من توان تحمل بدهد. ولی ته دلم می‌خواست که برای تولد ریحانه پیشمان باشد و بعد برود.

مهرانه دومین هدیه خدا به ما در مرداد۹۳ بود. وقتی خبر بارداری‌ام را تلفنی
به آقامهدی دادم، از آن‌سوی خط می‌خندید و من از اینکه فاصله سنی بچه‌ها
کم بود ناراحت بودم. با شنیدن خنده‌هایش کلافه شدم که چرا او به ناراحتی من
می‌خندد، اما بعد از آنکه به منزل آمد، گفت باید خدا را شکر کنیم که به
این سادگی به ما نعمت فرزنددار شدن را داده است. آقامهدی برای راحتی من در
امر بزرگ کردن بچه‌ها، منزل را تغییر داد و مرا نزدیک خانواده‌ام برد تا
سختی کمتری را متحمل شوم.لطف خدا شامل حالمان شد. آقا مهدی زمان تولد دختر دوممان بود و 23 روز بعد از تولد مهرانه اعزام شد.

هدیه تولد

در ایام گذشته، آقامهدی دایماً درحال مأموریت سوریه بود. اگر دوماه مأموریت
بود و پنجاه یا چهل‌وپنج روز را در منزل پیش ما می‌ماند، آن دوماه به‌سختی
می‌گذشت و این چهل‌وپنج روز به‌سرعت برق‌وباد. ۱۷مرداد ۹۵ما نیز عازم
سوریه شدیم، البته شهریور سال قبل هم کنارش بودیم؛ یعنی روز تولدش درکنارش
بودم، اما نتوانسته بودم برای تولدش کادویی بخرم. به آقامهدی گفتم از سوریه
برایت هدیه‌ای می‌گیرم، اما او گفت دیدن شما بهترین کادویی است که در روز
تولدم گرفتم.

برای رفتنش رضایت داشتید؟من سعی کردم هیچ وقت گلایه‌ای نداشته باشم. برای آقا مهدی سؤال بود که چرا من حرفی نمی‌زنم و اعتراضی نمی‌کنم. در جواب گفتم نمی‌خواهم شرمنده حضرت زینب(س) بشوم. نمی‌خواهم روبه‌روی شما بایستم و مانع رفتنت بشوم. می‌خواهم پشتت باشم و حمایتت کنم و اجر ببرم. مهدی با توجه به شغلش مأموریت‌های برون‌مرزی هم داشت ولی می‌توانست کمتر برود و بیشتر کنارمان باشد، اما خودش را وقف نظام کرده بود و از خدمت دست بر نمی‌داشت.چند مرتبه اعزام شدند؟از اوایل جنگ سوریه در منطقه حضور داشتند و تاریخ‌های اعزام‌هایشان خیلی زیاد است. اواخر هم که من و ریحانه و مهرانه به سوریه رفتیم تا کنار آقا مهدی باشیم و از دوری‌ها کم کنیم. مواقعی که ما ایران بودیم، مهدی هر شب تماس می‌گرفت. خیلی کم پیش می‌آمد که تماس نگیرد. به علت مشغله کاری که داشت گاهی اوقات ساعت 4 یا 5 صبح تماس می‌گرفت و عذرخواهی می‌کرد که دیر زنگ زده. می‌گفت «همین الان رسیدم تا الان کار داشتم. خیلی خسته بودم ولی الان که صدایت را شنیدم سرحال شدم.» البته زمانی که ما سوریه بودیم اکثر شب‌ها به منزل می‌آمد ولی دیر وقت، کمتر اتفاق می‌افتاد که طی روز تماس بگیرد. زمانی که از مأموریت می‌آمد مدت کمی پیش ما بود. 50 روز مأموریت و دو هفته خانه. سعی می‌کردیم در این مدت کوتاه به همه‌مان خوش بگذرد. من از اتفاقات و اوضاع اینجا برایش می‌گفتم و توقع داشتم ایشان هم از اوضاع آنجا برایم بگوید. می‌گفت همه چیز خوبه خوب است و با دعای شما بهتر هم می‌شود.

شده بود شما را آماده شهادتش کند؟

اوایل از نحوه کار در سوریه و شهادت هیچ صحبتی نمی‌کرد. نمی‌خواست نگران
شوم ولی رفته رفته شروع شد؛ از منطقه، از شهادت رفقا، از اجر شهید و اجر
همسر شهید و خانواده شهید بودن و… برایم می‌گفت. مهدی می‌خواست آماده‌ام
کند. می‌گفت خانم من انتخاب شده‌ای که همسر پاسدار باشی، همسر جانباز که
شده‌ای و احتمالاً همسر شهید هم بشوی.

خواب شهادتش را دیده بودم

چگونه همسر شهید شویم

بعضی
اوقات خواب می‌دیدم که او شهید شده. بک‌بار خواب دیدم روی سنگ مزاری
نشسته‌ام که اسم آقامهدی روی آن نوشته شده است. یک‌بار نیز نحوه شهادتش را
در خواب دیدم. با خودم فکر می‌کردم شاید این خواب‌ها ازسوی خدای مهربان
برای آماده‌کردن من برای همسر شهید شدن است، اما هرگز فکر نمی‌کردم که سال
۹۶ را بدون مهدی آغاز کنم.

سکونت در سوریه

۱۷ مرداد ۹۵ درحالی‌که به خانواده نگفتم برای مدت طولانی به سوریه می‌رویم،
عازم این کشور شدیم و در یکی از شهرهای لاذقیه در یک آپارتمان شش‌واحدی که
دو واحد آن اتباع ایرانی بودند، مستقر شدیم. آقامهدی گفت اینجا جای امنی
است و از تروریست‌ها و منطقه جنگی فاصله دارد، بنابراین به اطمینان او آنجا
زندگی کردیم، درحالی‌که شب اول از شدت نگرانی تا صبح نخوابیدم و صبح که
آقامهدی از من تلفنی در این‌باره پرسید، برای اینکه ناراحت نشود به او
نگفتم که ترسیده بودم. چندشب بعد آقامهدی پیش ما آمد و گفت شب اول برایتان
صلوات فرستادم تا احساس آرامش کنید.

محرم
با بچه‌ها به ایران بازگشتیم، اما زمان بازگشت به‌دلیل انجام عملیات‌هایی
ما را همراه خود نبرد، چراکه می‌گفت ممکن است در این سفر در تنهایی و دوری
از من به شما سخت بگذرد. ۱۸ آذر رفت و ما نیز ۲۸ آذر برای آنکه شب یلدا
کنار آقامهدی باشیم به سوریه رفتیم. هنوز یک‌دل سیر او را ندیده بودیم که
۲۳ بهمن‌ماه سال ۹۵، خبر شهادتش را که همیشه آرزو می‌کرد شنیدیم. ما بدون
پیکر آقامهدی به ایران بازگشتیم تا بتوانیم طبق وصیت‌نامه آخرش جای دفنش را
مشخص کنیم.

درواقع آخرین وداع ما صبح روز شنبه 23 بهمن ماه سال 1395 بود. همان روز عصرش، ایشان به شهادت رسید. خدا را شکر می‌کنم که تا آخر عمر دنیایی آقا مهدی، کنارش بودم و از این بابت خوشحالم. همیشه آقامهدی دیر به خانه می‌آمد. روز قبل از شهادتش، جمعه شب بود که ساعت 10 به خانه آمد. خستگی از چهره‌اش می‌بارید. به بچه‌ها گفت خسته‌ام و نمی‌توانم با شما بازی کنم. بچه‌ها هم پذیرفتند. بعد از چند دقیقه به آشپزخانه رفتم. از آنجا بچه‌ها را نمی‌دیدم، ولی صدای بلند خنده‌شان را می‌شنیدم. خودم را رساندم پیششان دیدم بابایشان با تمام خستگی‌ای که داشت، دلش طاقت نیاورده و همبازی‌شان شده است. یعنی آخرین بازی بچه‌ها با بابا مهدی‌شان بود. فردایش رفت و به شهادت رسید.

از لحظه عروجشان چه شنیده‌اید؟مهدی روز شنبه 23 بهمن ماه 1395 مصادف با شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) به شهادت رسید. ایشان به همراه دو نفر از همکارانشان با ماشین به سمت منطقه رفته بودند. آقامهدی جلو، یک نفر پشت فرمان و دیگری عقب نشسته بود که انفجار از سمت آقامهدی اتفاق می‌افتد. ایشان شهید می‌شود و دو نفر دیگر به شدت مجروح می‌شوند. موج انفجار آن قدر شدید و سنگین بود که ماشین را پرتاب می‌کند. دفعه قبل دقیقاً  دو سال پیش هم نظیر همین اتفاق می‌افتد که باعث مجروحیت آقامهدی شده بود.خبر شهادت ایشان را چطور متوجه شدید؟خبر شهادت را کسی نداد قلبم به من گفت و با اتفاق‌هایی که آن روز دور و برم افتاد، از تماس همکار ایشان که گفت امشب آقامهدی منزل نمی‌آیند متوجه شدم و گفتم چرا با خودم تماس نگرفت. گفت با من هم تماس نگرفت از طریق به یسیم خبر داد و حرف‌های ریحانه و مهرانه که می‌گفتند: مامان چرا نگرانی؟ ما دیگه بابا نداریم!؟ بارها شهادتش بر من گواه شده بود، چند بار هم خواب شهادت همسرم را دیده بودم. می‌دانستم خدا می‌خواهد من را نسبت به این موضوع مطلع و آگاه کند. مراسم خیلی باشکوهی برگزار شد و الحمدلله در شأن ایشان بود، درحقیقت شهید فقط برای ما نیست متعلق به این کشور به اسلام و این مرز و بوم است.ایشان سفارش یا وصیت خاصی نداشتند؟ چه برنامه‌ای برای بچه‌ها دارید؟

علی‌رغم
اینکه وصیت دیگری کرده بودند، اما به‌دلیل اینکه می‌دانستند مسیر
دفن‌کردنشان در محلی که اولین‌بار وصیت کرده بودند، برای من و بچه‌ها سخت
می‌شود، مجدداً وصیت کردند که مرا در امام‌زاده محمد کرج، بین شهدای دفاع
مقدس به خاک بسپارید. یک‌بار از او پرسیدم چرا کنار بچه‌های دفاع مقدس؟ و
آقامهدی با آن لبخند بهشتی‌اش گفت من که در این دنیا دایم کنار مدافعان حرم
بودم، دلم می‌خواهد آن دنیا درکنار شهدای دفاع مقدس باشم. متأسفانه در
روزهای اولیه به ما گفتند امام‌زاده محمد جایی برای دفن شهید ندارد. برادر
شهید می‌گفت که شبانه از او خواستم به خوابم بیاید و راهی به من نشان بدهد،
مبادا شرمنده وصیتش شویم. برادر شهید گفت فردای آن‌شب تلفن زدند و گفتند
یک‌جا برای دفن پیکر مطهر شهید مهدی نعمایی در امام‌زاده پیدا شده است.
آن‌لحظه از اینکه وصیت آقامهدی به سرانجام رسیده بود، همه اشک ‌ریختیم و او
را تا خانه ابدی‌اش کنار شهدای دفاع مقدس تشییع کردیم.

برای دخترها و یادگارهای مهدی از خدا می‌خواهم که کمکم کنند مثل همیشه. از آقامهدی هم می‌خواهم کمکم کند تا بتوانم بچه‌ها را آن طوری که دوست دارد و در شأن پدرشان است تربیت کنم. وقتی می‌روم مزار می‌گویم من تنهایی نمی‌توانم بزرگشان کنم کنارم باش مثل قبل دوتایی با هم دخترهایمان را بزرگ کنیم. مهدی هم درکنار من بودنش را ثابت کرده است.

قطعاً شما هم حرف و کنایه‌های دیگران را درباره مدافعان حرم و حقوق‌های نجومی‌شان شنیده‌اید؟امان از حرف‌هایی که در حیات و مماتشان شنیده‌ایم. شهدا تا زمانی که زنده بودند و در حال دفاع از حرم، حرف‌های بسیار آزار دهنده پشتشان بود. من همیشه از همسرم و هدفش دفاع می‌کردم و هرگز ساکت نمی‌ماندم و حالا که شهید شده‌اند باز هم دست برنمی‌دارند. حرف‌ها و توهین‌ها را به خانواده‌های شهدا به حد اعلای خود رسانده‌اند. درک و فهم بسیار بسیار پایینی دارند که نمی‌دانند این آسایش و امنیت را مدیون چه کسانی هستند؟ روز عرفه در حرم حضرت رقیه(س) نشسته بودیم که مداح حین مداحی گفت خیلی‌ها پشت سر مدافعان حرم حرف‌هایی می‌زنند که اینها برای پول می‌روند و… فقط باید گفت لعنت به آنها. به نظر من همین برای این دنیا و آن دنیایشان کافی است. من اگر بارها و بارها مهدی زنده شود و بخواهد دوباره راهی شود رضایت می‌دهم چراکه با خدا معامله کردم. یک بار خانمی پرسید: راضی بودی همسرت برود؟ گفتم: نه تنها راضی بودم برود بلکه خودم هم با ایشان همراه شدم.

بسیجیان
پایگاه شهید فروغی حوزه 216 حضرت زکیه (س)،سپاه ناحیه امام سجاد (ع) به
مناسبت شب یلدا به دیدار خانواده شهید مدافع حرم «مهدی نعمایی» و با مادر و
خانواده این شهید دیدار و گفت‌وگو کرد.

مادر
شهید نعمایی از تواضع،مهربانی وخنده رویی شهید تعریف کرد و گفت : اصلاً ما
نمیدونستیم ایشون فرمانده وسرداربودند ، حتی از اینکه پسرم غواصی بلدهست
هم اطلاع نداشتم ، ما تازه بعد از شهادتش فهمیدیم که ایشون چه شخصیتی
داشتن.

نماز حاج قاسم با تربت شهید مدافع حرم مهدی نعمایی

وقتی پای صحبت‌های خانواده شهدا می‌نشینم،
هنوز هم خود را بدهکار نظام می‌دانند. آنها آیه‌های صبوری و استقامت‌اند.
قدم گذاشتن در منزل این خانواده‌های معظم، حس زیبا و غریبی است و سخن گفتن
با نزدیک‌ترین افرادی که عمری را با شهید گذرانده‌اند نیز زیباتر و
غریب‌تر…

قسمت شد تا گفت‌وگویی
با همسر شهید مدافع حرم «عبدالرحیم فیروزآبادی» داشته باشم. همسری که در
حال حاضر با دو یادگار شهید عزیز، زندگی خود را با دلتنگی همسرش می‌گذارند.
وی برایم در آغاز کلام، از شروع آشنایی‌اش با شهید اینگونه گفت:

در مدت زندگی مشترک خصلت‌های
بسیار خوبی از او مشاهده کردم. اخلاق و کردار نیکوی او، محبت‌های بی‌منتش،
ساده زیستی‌اش و… که موجب شد تا به امروز بخاطر همه‌ی این خصایص خوبش
جای خالی او را هر ثانیه احساس کنم و در دلتنگی‌اش غوطه‌ور باشم. من از
عبدالرحیم تماماً خوبی دیدم و دلسوزانه بفکر من و بچه‌ها بود. همین دسته از
آدم‌ها هستند که خدا انتخابشان می‌کند تا در کنار خودش منزل بگیرند.

عبدالرحیم
نقش پررنگ و فعالی در بسیج داشت. همیشه سعی می‌کرد در همه‌ی مراسمات مذهبی
و فرهنگی شرکت کند. جوانان محل را با ترفندهای مختلف به مسجد و بسیج
می‌کشاند و به آنها آموزش نظامی می‌داد. دغدغه کار فرهنگی داشت و بدنبال
جذب حداکثری نوجوانان و جوانان به مسجد بود.

بیست
آبان ماه 94 عازم سوریه شد. من مخالفتی با رفتنش نداشتم، چون اعتقاد و
باور هردویمان برای این مسیر یکی بود و اینکه به رفتن و آمدن‌های او عادت
داشتم، ولی دفعه آخر به او گفتم که نمی گویم نرو، برو، ولی این دفعه کمی
رفتنت را به تاخیر بینداز تا دلتنگی من و بچه‌ها برطرف شود…

یادم
هست که رفته بود سوریه، یک هفته از او خبر نداشتم و هیچ تماسی با من در آن
مدت نداشت. منزل پدرم بودم که تماس گرفت. از شدت دلتنگی نتوانستنم خودم را
کنترل کنم و گریه ام گرفت. آن لحظه دلم می‌خواست عبدالرحیم کنارم می‌بود
تا یک دل سیر چهره به چهره با او حرف بزنم…

فاطمه
دختر سه ساله‌ام وقتی دلتنگ بابایش می شد، میبردمش زیر نور ماه و به او می
گفتم به آسمان نگاه کن و از خدا بخواه که پدرت را سالم برگرداند. سالم
برگشت اما جانی در بدن نداشت…

نوع خبر
شهادتشان اینگونه بود که مستقیم خبر شهادت را سپاه به من نداد و پدر شوهرم
را واسطه قرار داد و به او انتقال دادند. یک روز که با پدر همسرم تماس
گرفتن و موضوع را گفتند. او از گفتن خبر شهادت عبدالرحیم خودداری کرد و به
من گفت که زخمی شده است. اما آن روز اشک های پنهان مادر و چهره‌های غمگین
خانواده باعث شد که بفهمم تمام هستی ام را از دست داده ام…

اکنون
من مانده‌ام و دو یادگار شهید و دلتنگی‌هایی که این روزها و شب‌ها انیس من
شده است. رفتنش اگرچه برایم بسیار سخت و رنج‌آور است، ولی خوشحالم به
آرزویش رسید و در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) جانش را فدا کرد.

معصومه گلدوست همسر شهید خاطره دیدار با حاج قاسم سلیمانی را اینگونه روایت می کند:

 

ما
به مراسمی رفتیم در مصلی شهر آمل رفتیم که قرار بود حاج قاسم آنجا سخنرانی
کند. من با خانواده همسرم و بچه هایم رفته بودم. وقتی سخنرانی سردار
سلیمانی تمام شد قرار شد برویم با ایشان چند دقیقه ای دیدار کنیم و حرف
بزنیم. اینکه چه هیجانی داشتم از اینکه قرار بود با حاج قاسم رو به رو شوم
از اصلا قابل وصف نیست. همیشه دلم می خواست او را از نزدیک ببینم اما چنین
موقعیتی پیش نیامده بود.

حاج قاسم تک تک میزها
می رفتند و چند دقیقه ای کنار هر خانواده می نشستند. آن روز حس می کردم
تمام دغدغه حاجی همسران و فرزندان شهدا هستند.

سردار
سلیمانی از پدرشوهرم پرسید همسر شهید کدام است؟ پدر شوهرم مرا نشان داد.
حاج قاسم بلافاصله از من پرسید مشکلی نداری؟ همه چیز خوب است؟ گفتم
الحمدالله. سپس حاج قاسم شروع کرد با بقیه خانواده صحبت کردن. بعد گفتند
دخترم بیا با هم عکس بیندازیم. جایی خالی کرد تا من بین او و پدرشوهرم قرار
بگیرم برای عکس انداختن.

وقتی بلند شدم بروم
به خواهر شوهرم گفتم: آبجی بیا بریم با سردار عکس بیندازیم. بعد حاجی پرسید
با هم دوست هستید؟  با لبخندی گفتم: بله. پرسید: خیلی؟ گفتم: بله من آنها
را خیلی را دوست دارم. بعد حاج قاسم رو کرد به خواهرشوهرم گفت: شما هم دوستش دارید؟ او هم می گوید: بله. حاج قاسم می گوید دختر خوبی است هوایش را داشته باشید.

بعد
به دو فرزندم انگشتر هدیه دادند و با آنها هم عکس انداختند. توصیف حس و
حال دیدار با سردار سخت است. گاهی برخی حس ها دلی است و نمی توان قشنگی آن
را توصیف کرد.

عکس یادگاری حاج قاسم با دختران شهید فیروزآبادی

 

بعد
از شهادت سردار خواب دیدم. محفل بزرگی است همه هستند. برادرم می گوید:
خواهر همه دارند می روند سردار سلیمانی را ببیند. ناگهان در اتاقی باز شد و
ما وارد شدیم، همسر شهید سالخورده هم همراهم بود. حاجی نشسته بود در اتاق،
تا دیدمشان گریه کردم. گویی در خواب یادم بود شهید شدند. سردار در عالم
رویا گفت:گریه نکن ببین عکس من و دخترانت همه جا هست؟ من هستم. این جمله را
کامل در ذهن دارم و فراموش نمی کنم که گفتند: من هستم!

چگونه همسر شهید شویم
چگونه همسر شهید شویم
0

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *